ویرگول
ورودثبت نام
پریاندیل
پریاندیل
پریاندیل
پریاندیل
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

او قسمتی از یک شعر بود

سیاوش جوان زیبا و خوش مشربی بود که می‌شناختم. البته با انتخاب فعل ماضی در مورد درگذشتگان زاویه منطقی دارم که چرا ما در این مواقع از عبارتی استفاده می‌کنیم که گویا در زمان حال جریان ندارد و قطعیتی در آن نیست. مگر سیاوشی که آخرین بار 3 روز قبل مرگش دیده‌ام در آن مدت کم چقدر فرصت تغییر داشت که فرق بکند با آن چیزی که از سیاوش می‌شناسم؟ درست است، اگر از دوستی بعد 13 سال بخواهم یاد بکنم و او در طی این سال‌ها به آن سر دنیا مهاجرت کرده باشد و یک زندگی جدید ساخته باشد، دقیق‌تر است بگویم «آن را می‌شناختم» تا اینکه بگویم «آن را می‌شناسم»، اما وقتی صحبت از کسی که 3 روز پس از دیدنش، نه دیگر هیچ عاملیتی داشته و نه تفکری در سرش گذر کرده، این حق را دارم که بگویم او را می‌شناسم. هرچند که 13 سال از آن آخرین ملاقات 3 روز پیش گذشته باشد.

البته این را امروز می‌گویم که او را می‌شناسم؛ وقتی که دیگر با سیاوش و آخرین تصمیمش کنار آمده‌م. اما از ابتدا چنین نبود و به یاد دارم 5 روز بعد از آخرین باری که دیدمش، وقتی که با خیل پیام‌های حاوی تاثر و تسلیت مواجه شدم و در شوک هضم خبری بودم که شنیدم، تا مدت‌ها حتی ارتباطی که بینمان بود را گردن نمی‌گرفتم تا نکند عواقبش دامنم را بگیرد.

چیزی که در مورد رفتن سیاوش از خود رفتنش در آن روزهای ابتدایی مهمتر بود و اطرافیان را متاثر کرده بود، این بود که او خودش رفته بود. شکل و روشی هم که برای آن انتخاب کرده بود نیز یک روش متداول و روتین نبود. نمی‌شد آن را به پای یک جنون آنی گذاشت و حسرت خورد که چرا آن ساعات آخر پیشش نبودیم تا بتوانیم آن را از گرفتن چنین تصمیمی منصرف کنیم. یک نقشه‌ی بسیار دقیق که نیاز به یک اجرای سر حوصله و روی برنامه داشت که به فکر کمتر کسی می‌رسید. نظر من را بپرسید می‌گویم اقلا تمام بهار این خیال در سرش جریان داشته و چنین اجرای کاملی را نمی‌توان اتفاقی و سرسری گرفت.

نقشه‌ی بی‌نقصی برای خودکشی که تمام تلاشش را کرده بود تا اتفاق به نظر برسد و خب موفق هم بود، چرا که تا ساعات اولیه هیچ کس هیچ بویی از اینکه این صحنه تلخ چیزی باشه جز یک سانحه ناگوار که گریبان سیاوش جوان رو گرفته، نبرده بود. اما اینکه امروز من و شما می‌دانیم که مرگ اون یک اتفاق نبوده، از چند ساعت بعد از آن رخداد مشخص شد. باز هم با تصمیم خودش.

سیاوش از آپارتمان خارج می‌شود، یک به یک به تمام دوربین‌‎های امنیتی داخل راهروها خیره می‌شود و این کار را آنقدر واضح انجام می‌دهد که بدانیم یک توجه دفعتی و اتفاقی نیست. سوار آسانسور می‌شود، طبقه همکف و به سمت راهروی استخر حرکت می‌کند. در تمام مسیر یک دوربین را از دست نمی‌دهد و درست وقتی که به آخرین دوربین قبل از ورود به استخر می‌رشد، می‌ایستد و با مکثی بیشتر از پیش به ما خیره می‌شود. پاکتی که تمام مدت در دست داشت به دوربین نشان می‌دهد و به شکلی که گویا بارها پیشتر از این آن را تمرین کرده است، آن پاکت را پشت جعبه آتش نشانی می‌گذارد. جای کوچکی که قطعا قبلا از وجود آن با خبر بوده و چک شده بود که به سادگی برای کسی به دنبال آن می‌گردد، قابل دسترسی باشد و بعد آخرین نگاه و سپس از زیر نگاهمان عبور می‌کند.

از جزئیات ادامه ماجرا بنا به دلایلی که احتمالا برایتان مشخص است خودداری می‌کنم و فقط به این مهم بسنده می‌کنم که اگر آن پاکت نامه و خیره شدن به دوربین‌ها نبود، هیچکدام ما هرگز با آن نقشی که پشت درهای بسته‌ی استخر بازی کرده بود، هرگز به ذهنمان خطور نمی‌کرد که این واقعه چیزی جز حادثه باشد و پسر عجب نمایشی.

راستش حالا که به رسم هر سال با رسیدن شهریور به یاد سیاوش -جوان خوش سیمایی که به خوبی به یاد دارمش- می‌افتم، فکر می‌کنم جمله آغازین این متن صحیح نیست. مشکلم با ماضی و مضارع فعل جمله نیست، ایراد کار اینجاست که من هرگز او را نمی‌شناختم و مثل بعضی دیگر گمان خلافی بود این نزدیکی و آشنایی. وگرنه این نمایش پایانی کجا و پسری که باهم روی پله‌های کتابخانه لم می‌دادیم و رپ می‌خوانیدم، پسری که از الف تا یای زندگی هم خبر داشتیم و می‌توانستیم به جای هم جواب پیام دیگر دوستانمان را بدهیم و کسی ذره‌ای شک نکند که دیگری پشت خط است.

این رفتن کجا و پسری که یکشنبه با من قرار داشت.

سیاوش
۰
۰
پریاندیل
پریاندیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید