ویرگول
ورودثبت نام
پریاندیل
پریاندیل
پریاندیل
پریاندیل
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ته یخچال

این حرف برای حدودا 10-12 سال پیشه، اون وقتا که دیگه یواش یواش می‌شد گفت رابطه‌مون جون گرفته و فهمیدیم که دیگه قراره باهم باشیم. یه روزی بعد از یه پیاده‌روی پیش‌بینی نشده‌ی سنگین لب یه جوب خشکی نشسته بودیم و خیره به پیچکی که دیوار روبرویی رو بلعیده بود، داشتیم از هر دری حرف می‌زدیم که وسط هورت کشیدن باقی مونده ته یخمک، یهویی خودمو وسط این بحث دیدم که چندتا بچه دوست داری و اینکه پسر یا دختر؟ خیلی دقیق و با آب و تاب جلو می‌رفتیم و چند باری هم وسط این بحث تخیلی به این قضیه که "حالا من که می‌گم پسر می‌خوام ولی دست من و تو نیست" اشاره کردیم تا نشون بدیم کمی هم منطقی داریم به ماجرا نگاه می‌کنیم. بگذریم.

راستش من از این بحث می‌ترسیدم. حتی همون موقع که دیگه می‌دونستیم انتخابمون رو کردیم و می‌خوایم باهم باشیم هم باز من از تصور "اینقدر" باهم بودن می‌ترسیدم و همش نگران بودم این قضیه تو ادبیات و احوالاتم خودش رو نشون بده و مجبور به پاسخگویی باشم. چرا می‌ترسی؟ مگه مطمئین نیستی؟ و از این دست پرسش‌های استرس‌زا. بهترین چاره هم این بود که در جایگاه تائید قرار بگیرم و نه در مقام ایده‌پرداز و اونی که رفته بالا منبر. این راه حل همیشگیم بود تو اینجور مواقعی که واژه کم داشتم برای توضیح مسائلی که کج فهمیدن/فهموندنش ممکن بود مشکل‌ساز بشه.

انتهای بحث به اینجا رسید که اگر پسر بود کاشکی شبیه من باشه و اگر دختر باشه، شبیه اون و یخمکی که تهش سوراخ شده بود و تمام محتویاتش مکیده.

همینم شد. الان که دارم به عکس مادر و دختر کنار هم نگاه می‌کنم، عین هم می‌مونن و انگار نه انگار که کسی دیگه‌ای هم این وسط دخیل بوده باشه. موهای فر و خرمایی، چشمایی روشن و گود افتاده و لبایی که از شدت رنگ پریدگی مرز مشخصی ندارن. خیالاتمون بی هیچ نقص و گزندی تعبیر شدن.

اما نه همه خیالاتمون. 2 سال بعد از اون کوچه و جوب و یخمک؛ نیم ساعت قبل از اینکه بارون بگیره؛ اون سر شهر؛ بالاتر از یه کتاب‌فروشی -که دورانی پاتوقمون بود- باهم برای همیشه خداحافظی کردیم. یک خداحافظی رسمی، از پیش تعیین شده و بدون اما اگر. چند روز قبلترش اما یک خداحافظی زشت و یک‌طرفه رو تجربه کردیم و به تلخی از هم جدا شده بودیم و چند روز بعدش، وقتی دور از هم، خشممون فروکش کرده بود، به پاس اون چند سالی که باهم بودیم، باهم یک قرار خداحافظی گذاشتیم تا در آرامش ماجراجوییمون رو به پایان برسونیم. نیم ساعت قبل از اینکه بارون بگیره, بعد از اینکه برای آخرین بار باهم بین قفسه‌های کتاب گم و گور شدیم و درست همون لحظاتی که باید دستم رو مدیریت می‌کردم که از سر عادت به قصد گرفتن، به سمت دستش نره و وقتی که ته دلمون منتظر بودیم تا اون‌یکی از تصمیمی که گرفتیم برگرده و دور بریزیم هر چیزی رو که توی اون روزا بهمون گذشته و مسیرمون رو ادامه بدیم. اما غرورمون نذاشت.

عکسش رو اتفاقی دیدم. وسط بالا پایین کردن تایملاین یهو با عکس دونفره‌ای مواجه شدم که شناختن یکیشون اصلا سخت نبود و سریع نظرم رو جلب کرد. اولش مهم نبود کی این عکس رو گذاشته و توجهی به متنی که همراهش بود نداشتم. دلتنگ شدم. پرت شده بودم به سال‌ها قبل. خیلی زنده و تازه بود و انگاری که عکاسش خودم باشم؛ همین آخر هفته گذشته که سه‌تایی باهم رفته بودیم گردش. سه‌تایی. به لطف تحقق رویامون و اینکه هیچ ردی از پدر دخترک در ظاهرش نبود، خیلی ساده بود که تصور کنم دختر خودمم همین شکلی می‌تونست باشه. دلم پر زد. دلتنگی هنوز سر جای خودش بود اما شوقی هم ته دلم داشت شکل می‌گرفت. می‌خواستم دخترک رو با همه توان تو بغل خودم فشار بدم. بشونمش رو شونه‌م، باهاش بازی کنم و برم دم مدرسه دنبالش.

به خودم اومدم، ابر خیال کنار رفت و خودم رو عصبانی پیدا کردم. دلم می‌خواست یقه دوستی که عکس گذاشته رو بگیرم. کمی برگشتم بالاتر تا ببینم کیه؟ منطقی نبود. اینا باهم صنمی نداشتن که بخواد چنین تصویر دل‌انگیزی رو ازش نشر بده. چشمم به متن افتاد. فهمیدنش ساده نبود. طبق عرف سعی شده بود ادبی و شاعرانه باشه، اما نویسنده نابلد. متن کوتاهی که با رفتن به خط بعدی خیلی ناشیانه به درازا کشیده شده بود. حرف از رفتن کسی می‌زد. دلم ریخت. سریع دوباره از بالا تا پایین پست رو بررسی کردم که نکنه چیزی رو جا انداخته باشم. چیز بیشتری دستگیرم نشد. هم خوب بود و هم بد. هم بهم اجازه می‌داد فکر کنم انتهای قضیه ربط داره به مهاجرت یک دوست و نه چیزی بیشتر، هم از سمت دیگه هیچکس برای مهاجرت کسی که اقلا تا زمانی که من به یاد دارم و وسط ماجرا بودم، رابطه نزدیکی نداشتن، چنین کاری نمی‌کنه. جرات نداشتم کامنت‌هارو باز کنم.

دوباره متن رو خوندم. عکس رو بزرگ کردم. یک دل سیر بغلشون کردم. قبل اینکه اجازه بدم برن. برگشتم به نیم ساعت قبل بارون. کمی برگشتم به عقب‌تر، لابه‌لای قفسه‌های کتاب. اینبار دستم رو ندزدیدم و دستش رو گرفتم. بهش گفتم بمونه؛ نره؛ نریم. دستم رو فشار داد. پیشونیش رو گذاشت روی سینه‌م. از اینکه کسی مارو وسط کتاب‌فروشی توی این وضعیت ببینه باکی نداشتم. هنوز جوابی نداده بود. هنوز نمی‌دونستم این واکنشش از سر همدردی و التیامه یا که نه؛ اونم می‌خواد بمونم؛ نرم؛ نریم. کامنت‌هارو باز کردم.

از سوپری با چشمای خندون و دستی که پشتش قایم کرده بود بیرون اومد. نمی‌گفت چی خریده و قرار بود من حدس بزنم. موفق نبودم و بعد از اینکه به کل از اینکه به جواب برسم نا امید شده بود، همینطور که یک ملودی فاتحانه رو داشت با دهنش ادا می‌کرد دستش رو بیرون آورد. تو عمق یخچال وقتی دنبال یه آب تگری می‌گشت، یخمک پیدا کرده بود.

کف پاهامون بابت مسیر طولانی و کفش نامناسب می‌سوخت و پیچک مشغول هضم دیوار بود.

روایت
۲
۰
پریاندیل
پریاندیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید