زن طلبکارانه پرسید:
ـ اون چی بود که ته حرفات گفتی؟
مرد، که انتظار چنین سؤالی را نداشت، مکثی کرد و گفت:
ـ کدوم ته؟
زن صدایش را کلفتتر کرد و ادامه داد:
ـ بهجبرِ مناسبت، ما امروز همه از خوبیهای اسد گفتیم. ولی خب… همونطور که همه میدونیم، مرحوم اخلاق بد هم کم نداشت.
مرد لبخند کجی زد گفت:
ـ این الان ادای من بود؟
ـ بله، ادای شما بود قربان.
مرد ابرو بالا انداخت.
ـ من این همه اون بالا حرف زدم، فقط اینو شنیدی؟
زن گفت:
ـ آره قربونت برم. شما سه ربع اون بالا سینهی گاو رو دوشیدی، تهش یه لگد زدی زیر سطل.
ـ سینهی گاو دوشیده بودم بهتر بود. جای تشکرتونه.
زن با تعجب پرسید:
ـ تشکر چی؟
مرد به مسخره گفت:
ـ مرسی علیجان. شما یازده ساعت توی پرواز بودین که خودتونو برسونید به این مراسم.
ـ علی! علی! علی! من گفتم چرا اومدی؟ دست شما درد نکنه، یازده ساعت توی پرواز بودین… من فقط میگم واجب نبود اون حرف رو بزنی.
ـ بابا هر ننهقمری توی اون سالن بود میدونست اسد چهجور آدمی بوده. بعدشم، شما همتون منو میشناختید. وقتی زیر بغلم رو گرفتید و به زور فرستادید اون بالا، بعدم از اون پایین هی چشم و ابرو اومدید که ادامه بده، باید فکر این جاشم میکردید.
زن زیر لب گفت:
ـ دیگه گفتیم فرق سونا رو با ختم میدونی.
مرد با صدایی از جا در رفته گفت:
ـ نه، نمیدونم.
مکثی کرد، نفسی کشید و بعد ادامه داد:
ـ من نادونم. انگشت، امضا. تمومه؟
و با صدایی پایین کشیده پرسید:
ـ میشه یه جایی نگه داری، یه سیگار بگیرم؟
زن جواب داد:
ـ وسط اتوبانیم.
-این اتوبان تموم میشه دیگه! نگفتم همین الان پیادهم کن که.
ـ خبه حالا… باشه. رسیدیم جایی که بشه، نگه میدارم. کنسول وسط رو باز کن، ببین شاید نادر چیزی جا گذاشته باشه برای کشیدن.
مرد پرسید:
ـ نادر خوبه؟ اون چرا نیومد؟
زن نیشخندی زد.
ـ اون؟ وقتی شنید اسد افتاده، چنان خوشحال شد که انگار تاسش شیش و بش نشسته.
ـ اوه اوه! هنوز از اسد شکاره؟
ـ آره. البته بود. همه چیز در مورد اسد ماضیه.
مرد خودش را روی صندلی بالاتر کشید و پرسید:
ـ در مورد تو چی؟
ـ یعنی چی؟
ـ اسد مرده؛ تو که هنوز هستی.
ـ خب؟
ـ خب اینکه امروز بیشتر از خواهر و مادرش به تو تسلیت میگفتن.
ـ علی! همچین مزخرفی رو جلوی نادر نگیا. چیز خاصی نبود اصلاً! اسد پسرخالهم بود، همین.
ـ و پسر عمه من. اما هر کسی به من رسید، نزد زیر گریه.
ـ شاید چون اون بالا مشغول لودگی بودی.
مرد خندید و سری تکان داد.
ـ ولی اگه میاومده بود، تهش برام سوت میکشید.
ـ آره، با هم میافتادید و کسی نمیتونست جمعتون کنه. کاش بود.
ـ آره، کاشکی بود. البته، من منظورم نادر بود.
زن سریع پاسخ داد:
ـ آخ. آره، اگه اون بود که احتمالا برات کفم میزد!
مرد همینطور که مشغول گشتن بود، گفت:
ـ چیزی جا نذاشته. هنوز منظورم نادره.
ـ اوهوم.
زن صدای ضبط را قطع کرد.
مرد با لقی دستگیرهی در مشغول شد و زیر لب، آوازی که تا همین چند لحظه پیش د حال پخش شدن بود را زمزمه میکرد.
زن عینک دودیاش را روی صورتش نزدیکتر کرد.
« میروی و گریه میآید مرا… میروی و گریه میآید مرا… میروی و گریه میآید مرا…».