چند وبلاگ سراغ دارم که سالهای ساله که هستن و جریان دارن. گاهی مثل امروز به سرم میزنه که سراغشون رو بگیرم و تو دلشون گم و گور شم. معمولا هم جواب میده و حالمو بهتر میکنه. میگم معمولا چون روزهایی هم هست که این اتفاق نمیافته. مثل امروز. امروز که به رسم گذشته خواستم اول کاری سراغ محبوبترینشون برم، دیدم که دیگه اونجا نیست. همون مسیر قدیمی من رو به “پیادهرو”یی که دوستش داشتم نرسوند و این برای من مثل گم شدن تو پرسهای بود که بارها بهش تن داده بودم. اول فکر میکردم لابد اشتباه رفتم و باز آدرسش رو بررسی و بازنویسی کردم و باز سر از جایی در آوردم که اصلا هیچ ربطی به پیادهرویی که میشناختم نداشت. قبل از اینکه زانوی غمو بغل کنم، گفتم لابد نشونیش عوض شده. به صفحه نویسندهاش تو یکی از شبکههای اجتماعی رفتم تا دوباره نشانی وبلاگش را از اونجا بردارم. بله, نشانی عوض شده بود. حالا جای دیگهای مینوشت. با همون نام، با همون قلم و همون ادبیات زرنگ و بازیگوشی که داشت, اما همه اینها به زبانی دیگه. پیادهرو “سایدواک” شده بود و گربهش، کَت. همون نویسنده داشت اونجا مینوشت اما این جای جدید،”اونجا” نبود.
یادم هست وقتی بعد سالها به محله کودکیم سر میزدم، هر چیزی برای من توی اون محل کوچک و کوتاه شده بود. فلان دیوار که دستم به بالاش نمیرسید، از من کوتاهتر بود و مسیری که پیشتر با صد قدم طی میشد، اونقدر آب رفته و کوچک شده بود که با ده نفس سپری میشد. هم ذوق دیدن گوشههای دیگه محله رو داشتم و هم دلم نمیخواست اون شکوهی که تو ذهنم از اونجا داشتم دچار کوچکی و کوتاهی بشه. اما با این همه، مسیرم رو سمت همهجاش خم کردم و حقیقتا از تمام این گشت لذت بردم تا رسیدن به گذر بین نونوایی فانتزی و خشکشویی. مسیر باریکی که همیشه بوی نون میداد از درزهاش بخار پررنگی نشت میکرد. اون گشت سراسر عیش بود تا اینکه به این گذر سابقا نمناک رسیدم، که دیگه نه خبری از بخار بود و نه عطر نون. خشکشویی از ظاهرش مشخص بود اقلا یک دهه هست به حال خودش رها شده. گواه حرفم تقویم زرد و مچاله شدهی روی دیوارش بود که به سختی از بین دودههای روی در شیشهایش معلوم بود و سال هشتاد و چند را نشون میداد و گلدونهایی که هیچ نداشتند جز تیرکی بیجان وسط خاک، که لابد پیشتر به ایستادن گیاهی کمک میکردن. از نونوایی هم یک قنادی سنتی مانده بود که هیچ تنوع شیرینی نداشت و از ویترینش شهد میچکید.
بگذریم.
همهی این دیدار از محله قدیمی رو گفتم که به این برسم. آن “پیاده رو” برای من همان گذر دوست داشتنی با بوی نون تازه و بخار داغ بود و “سایدواک” همان حس غربتی که آن روز تجربه کردم.