پدرم خجالت میکشه که بگه شغل من نظافتچی هست، من مایه ی خجالت پدرو مادرم هستم، پدرم میگه من به سن تو بودم ازدواج کرده بودم، بچه داشتم و خرجی خانواده رو تامین میکردم، و چون من الان ازدواج نکردم و بچه ندارم و نمیتونم خرجی خانواده رو بدم احتمالا موجب سرافکندگی خانواده هستم، نمیدونم اطرافیان چه اصراری به ازدواج کردن من دارن، انگار تنها رسالت اونها در زندگی پیگیریِ زندگیِ افراد مجرد هست و تا شیرینی ازدواج اونارو نخورن دست بردار نیستن، حالم بهم میخوره از اینکه توی مهمونی ها بهم بگن کی میخوای ازدواج کنی یا کی میخوای شیرینی بدی، حالم بهم میخوره از تمام جمع های مصنوعی و مزخرفی که هیچ حرفی برای گفتن ندارن و با سوال های احمقانه که بخشی از زندگی شخصی هرکسی هست میخوان که فضای جمع رو گرمتر کنن، خسته شدم از درک نشدن، راستش احساس میکنم شاید توی زندگی بیشترین چیزی که بهش نیاز دارم اینه که فقط یکم درک بشم.
من حتی نمیدونم که چرا باید ازدواج کرد، حتی نمیدونم که چه لزومی به ازدواج هست، وقتی که هنوز تکلیف خودم با خودم مشخص نیست، وقتی که هنوز خودم خودم رو نمیشناسم، وقتی که هنوز هیچ چیزیم تو زندگی مشخص نیست، نه شغل درست و حسابی دارم و نه درآمدی، نه پس اندازی و نه حرفه و هنری بلدم، وقتی که خانواده ام نمیدونن که ارزش ها و اولویت ها و اهداف من توی زندگی چیه، وقتی خانواده ام منو درک نمیکنه، منو نمیشناسه، وقتی که حرف منو نمیفهمن و فضای فکری متفاوتی داریم، وقتی که من نرمال نیستم و تعادل روانی ندارم، از محبت زیاد تا تنفر زیاد تا خشم و عصبانیت در وجودم هست و همه جوره ابرازشون میکنم و حرمت ها رو نگه نمیدارم و احترام هارو نگه نمیدارم و وقتی که هیچ چیزی توی زندگی برام مهمتر از خودم نیست، و وقتی که فقط به خودم فکر میکنم، چرا فکر میکنن که باید ازدواج کنم، چرا همش به من گزینه های مختلف پیشنهاد میکنن، بعد انتظار دارین که من ناراحت نشم و عصبانی نشم از این حجم بزرگی از درک نشدن، انگار آدم توی زندگی هیچ کاری بجز ازدواج کردن نداره، انگار که با ازدواج همه ی مشکلات حل میشه.
چی میشه که از زندگی شخصی من دست و پاتون رو جمع کنین و بکشین بیرون ؟ چرا نمیذارین با آرامش زندگی کنیم؟ چرا سعی نمیکنین کمی درکم کنین؟ چرا نمیگین چه چیزهایی مهمتر از ازدواج هست برام که هنوز حل نشده باقی مونده؟ چرا نمیپرسین که اولویت ها و ارزش های زندگیم چیه؟ هدفم چیه؟ شاید برای کسی ازدواج اولویت نباشه، ارزش نباشه، هدف نباشه، چرا ول نمیکنین؟ چرا بی خیال نمیشین؟ چرا منو حرص میدین؟ همینقدر که موجبات شرمندگی شمارو فراهم کردم کم نیست تحملش، همینقدر که نظافتچی روزمزد هستم و میگین که خجالت میکشین از شغلم، گاهی فکر میکنم که شاید بهتر باشه برم گورمو از این خونه گم کنم برم و دیگه برنگردم تا همچین پسری نداشته باشین که شغلش مایه ی خجالت شما باشه. فقط بخاطر اینکه دوست ندارم ازتون کمک بگیرم. ول کنین منو. منو ول کنین. بذارین تو حال خودم باشم.