mohamad fariz
mohamad fariz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

نابیناییِ اختیاری...

هیچ تخصصی ندارم و میگم کار نیست،

برای هر کاری یک بهانه میارم و یک ایراد پیدا میکنم و 5 ساله بیکارم،

وقتی از چشمانم برای دیدن فرصت ها و منابع و نعمت ها استفاده نمیکنم نابینا هستم،

وقتی از گوش هایم برای شنیدن موسیقی و حرف های خوب و ایده های جدید و راه حل ها استفاده

نمیکنم ناشنوا هستم،

وقتی از انگشتانم برای نوشتن مطلب مفیدی، نواختن موسیقی زیبایی، یا خدمت به دیگران به هر

روش که میتوانم استفاده نمیکنم من کم توانم،

وقتی از پاهایم برای رفتن به سمت دریا، جنگل، طبیعت یا هر مکان دیگری که بتوانم استعدادهایم را

در آنجا متبلور کنم و به بهترین روشی که میتوانم به دیگران خدمت کنم استفاده نمیکنم من کم توانم،

نابینایی اختیاری
نابینایی اختیاری

نابینا بودن به این نیست که چشمانم قدرت بینایی نداشته باشند، نابینا بودن یعنی یک اشتباه را یک

عمر انجام دادن و از آن درس و تجربه ای نگرفتن و دوباره همان اشتباه را انجام دادن،

نابینا بودن یعنی هیچ کاری نکردن و انتظار نتایج فوق العاده داشتن،

نابینا بودن یعنی ندیدنِ داشته هایمان و حسرت نداشته هایمان،

نابینا بودن یعنی قدرِ داشته هایمان را ندانستن تا وقتی که از دستشان بدهیم،

ناشنوا بودن به این نیست که گوش هایم قدرت شنوایی نداشته باشند، ناشنوا بودن یعنی هر روز

درباره ی مسائل بی اهمیت و روزمره و تکراری و بی ارزش حرف زدن،

ناشنوا بودن یعنی لذت نبردن از صدای دریا و طبیعت و موسیقی،

ناشنوا بودن یعنی نشنیدنِ حرف های مادر، نفهمیدنِ حال پدر، درک نکردنِ حسِ خواهر،

ناشنوا بودن یعنی کسی را جز خودم ندیدن و در دنیای خودم زندگی کردن،

کم توان بودن به معنای اختلال در عملکرد هوشی و جسمی نیست، کم توان بودن یعنی از تمام

قابلیت های خودمان استفاده نکردن، یعنی به نقطه ی اوج تلاش ها و پیگیری ها و پشتکار خودمان

نرسیدن،

کم توان بودن یعنی بی خیال آرزوها و رویاهای خودمان شدن، یعنی ول کردن، یعنی شکست خوردن

یعنی ادامه ندادن، یعنی تنبل بودن، یعنی هیچ کاری نکردن، یعنی هیچ پیشرفتی نداشتن،

کم توان بودن یعنی اسیر و درگیر روزمرگی شدن، و کم خواستن و کم توقع بودن وکم کاری کردن...

نابینایی تحمیل شده
نابینایی تحمیل شده

من 5 ساله که نابینا، ناشنوا و کم توانم، چون خیلی از موقعیت های خوب شغلی رو از دست دادم،

چون پیشرفت خاصی نداشتم، چون نتیجه ی خاصی نگرفتم، چون تلاشِ هدفمندی نداشتم،

چون فقط ادعا داشتم، و بخاطر موفقیت های میکرونی و ناچیز خودم غرق در توهمات بودم،

و حالا 27 ساله شده ام، بدون هیچ دست آورد خاصی، بدون هیچ شور و شوق و میل خاصی به

زندگی، بدون هیچ تلاشی برای رویاهام، درگیرِ یک بی تفاوتی و بی خیالیِ آزاردهنده، درگیرِ هیچ و

پوچیِ زندگی، درگیرِ پیدا کردن مسیر زندگی، گیر افتاده در یک هزار راهیِ متروک...

این است زندگی...

نابیناییناشنواییتغییر نگرش
در جستجوی خویشتن، علاقه مند به عکاسی،سفر و نوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید