من همیشه به خاطر رشته ی تحصیلی ام و علاقه ام به توسعه ی نرم افزار، سودای تجربه کردن کار تو شرکت های بین اللملی داشتم. تجربه کردن جدید ترین تکنولوژی ها تو محیط زندگی با حداقل های حقوق اجتماعی. مانع اما سربازی بود، مانعی که شما را بیشتر از پیش از محیطی که هستی زده می کنه.
به هر حال سربازی تموم شد. تصمیم به رفتن جدی نبود مثل قبل، به هزار و یک دلیل، اما سفر به کشورهای خارجی قلقلک می داد. تجربه ی کار تو شرکت های داخلی داشت سپری می شد و لذت بخش بود بعضی اوقات و بعضی جاها که تنه ی شرکتی که توش کار می کردم به تنه ی شرکت های دولتی/خصولتی می خورد، شرایط سخت می شد.
سال 96 شد و با امیدی واهی، فکر می کردیم هنوزم میشه به صندوق رای امیدوار بود. تصمیم برای رفتن تقریبا کم رنگ شده بود. گذشت و چندماهی بعد از اون انتخاب، اگر اسمش بذاریم انتخاب، شواهدی خودش نشون داد که تاریخ دوباره داره تکرار میشه. از طرفی یکی از بهترین دوستانم هم مهاجرتش قطعی شد و انگیزه ام چندین برابر شد برای رفتن. در واقع فکر می کنم برای بودن در شرایط سخت نیاز به حمایت های معنوی خوبی وجود داره و اگر یکی یکی حذف یا کم رنگ بشه، برای تیپ شخصیتی من، احساس عدم امنیت به وجود میاره. باید اینو اضافه کنم که تو زمان دانشجویی فعالیت غیر تحصیلی ام بیشتر از تحصیلی ام بود. بیشتر زمانم تو انجمن علمی صرف کردم و هدفم این بود که به بچه ها کمک کنم راه خودشون تو رشته ی تحصیلی شون پیدا کنن و خوب این اتفاق هم افتاد. اما نبود روز و زمانی که دانشگاه جلوی پای ما سنگ نندازه. نبود زمانی که تبعیض بی اندازه بین انجمن مستقل و علمی که بودجه بهش نمیدادن با تشکل های مورد حمایت نهاد های بالادست ذوق مون کور نکنه.
به هر ترتیب ... در تکاپوی پیدا کردن راهی برای مهاجرت بودم که یک شرکت تو کشوری اروپایی با قبول هزینه های مهاجرتم و بعد از انجام مصاحبه های مختلف، این فرصت برای من فراهم کرد. از ترس مهاجرت زیاد شنیده بودم، جلساتم با مشاورم بیشتر شد و نزدیک به ترک ایران، اضطرابم بیشتر و بیشتر شد و ترس ها بهم حمله کردن. آخرین شغلی هم که تو ایران داشتم خیلی دوست داشتم هم به خاطر محیط کاریش (که البته بعدا شنیدم عوض شد و خوشحالم که دیگه اونجا نیستم) و هم به خاطر سهمم در ساخته شدنش.
مشاورم می گفت فرآیند اخت شدن با محیط بین 3 تا 5 سال طول می کشه. خوشبختانه به خاطر این که کشور مقصدم کشوری با مردمانی خون گرم و مهربانه، بعضی از سختی هایی که دیگران متحمل میشن رو من کمتر تحمل کردم. اما تنهایی گریز ناپذیره، محیط جدید گریز ناپذیره و هویتی که حالا در کشاش برگشتن به ریشه ی خودش و درک محیط جدید مونده.
تفریحات جدید و فرهنگ جدید اوایلش جذابه، آزادی های اجتماعی که هیچ وقت شاید تو ایران نشه تجربه اش کرد. و حسرت و حسرت و حسرت که چرا ما این طور نیستیم ! چه بسا ما به خیلی از آزادی هایی اجتماعی حداقلی راضی بودیم ولی مساله این که فضا هر روز تو داخل رادیکال تر می شد و میشه و خواهد شد !
یاد گرفتن زبون جدید و پیدا کردن دوست و سرگرمی و اینا همه در عین که کمکی هستن برای رفع دلتنگی و اخت شدن، اما چالش بزرگی هستن. کشوری که زبون اصلی اش انگلیسی نیست، اما خوشبختانه بیشترشون به زبان انگلیسی آشنا یا مسلطن، اما فرهنگ شوخی کردن، دوست پیدا کردن و اینا همه متفاوته. نگاه و نوع لحن ادما وقتی می فهمن از خاورمیانه ای. وقتی هربار می خوای توضیح بدی از تاریخ و کوفت و زهرمارت کشورت و اصرار داری به تفاوت ات با بقیه خاورمیانه، و می بینی که میگن اره اینا همش تاثیر رسانه های امریکایی که ما از شما نمی دونیم، اما تهش که چی ؟
حجم دلتنگی خودش رو تو همه ی عناصر زندگی نشون میده. از خاطره ها بگیر تا بو ها و صدا ها و تصویر ها. دلخوشی ادم میشه این که با تماس تصویری بتونه با خانواده اش و دوستاش حرف بزنه. تصور کنید حالا یه اتفاقی بیافته و اینترنت ایران قطع بشه، که گفتن نداره حال ما در اون زمان چه حال عجیبی بود، به جز دلتنگی که خشم و ناراحتی هم بهش اضافه شد.
باید به این اشاره کنم که شما مدل ها مختلفی از مهاجرت رو تو اینجا می بینید. از تحصیلی بگیر که بیشترین افراد در اون دسته قرار می گیرن تا پناهندگی و کاری. بچه هایی که تحصیلی میان اغلب اینجا رو به عنوان دروازه ای برای استرالیا و کانادا و امریکا می بینن. اما بچه های پناهنده. پای حرفشون که میشینی بعیده دلت خون نشه. اوایل با خودم فکر می کردم اخه چرا باید یه نفر همه چی بذار کنار و بره جایی که اگه برای مهاجر عادی که شروع از منفی یا صفرحساب میشه، برای اونا صفر کلوین محسوب میشه. شاید اتفاقات اخیر کشور بیشتر به پذیرفتن و درک و چرایی این نوع از مهاجرت کمک کنه.
اینجا راه های زیادی برای در اومدن از تنهایی هست، که یکی اش استفاده از نرم افزارهای برای ملحق شدن به فعالیت های گروهی و آشنایی. مهاجرت فقط برای مردم خاورمیانه . کشورهای در بحران نیست و فقط برای مردم خاورمیانه دردناک نیست. اینجا اروپایی ها هم مهاجرت می کنن به کشورهای دیگه اروپایی ! اما تفاوتش در اینه که مهاجرت اونا در بیشتر از 90 درصد موارد نه از روی اجبار، بلکه برای تنوع و کسب تجربه است. ضمن این که راه برگشت همیشه براشون همواره و اساسا جابجایی هم تو سطح اروپا براشون دغدغه نیست. مسائل حقوقی و اقامتی و این موارد اصلا مطرح نیست براشون.
اما ...نوع مهاجرت من همون طور که گفتم کاری بود. همکارای خوبی از خوش شانسی ام داشتم و البته از شانس خوبم قبل اومدنم به حسب اتفاق یه دوست ایرانی اینجا پیدا شد، و یه دوست دیگه هم که از سر پر رویی تو سفارت کشور مقصد، خودم رفتم سمتش و باهاش آشنا شدم. همه ی اینها کمک کرد به ادامه دادن راه. همکارایی که با آگاهی به این که من پادکست درست می کنم، برای تولدم میکروفن حرفه ای گرفتن و منم به پاس محبت شون یک کار تحقیقاتی کردم و موسیقی کشورشون به فارسی معرفی کردم.
این وسط ورزش کردن و تعریف برنامه ی روزانه خیلی بهم کمک کرد. به حفظ روحیه ام. گرچه بعد از سفرم به ایران و برگشتم به اینجا به خاطر یه بیماری که هنوز ادامه داره، نتونستم ورزش ادامه بدم و تاثیرش رو کامل دارم می بینم.
مهاجرت همش دلتنگی نیست، همش روزای سخت بی هویتی نیست. دیدن زیبایی هایی که تجربه اش تو کشور خودمون ممکن نیست، امکان تعامل با همه ی مردم دنیا، برای نوع من تجربه ی استفاده از امکانات و تکنولوژی تو حوزه ی برنامه نویسی که تو ایران یا داخل تحریم کرده یا آمریکا. اینا همش جزو قشنگی هاس. احترامی که به شخصیت زن ها و دخترها گذاشته میشه. من فکر می کنم اگه دختر بودم با قطعیت بیشتری به مهاجرتم ادامه می دادم، چون اینجا نگاه پست و فروکاسته ای که تو کشورمون (البته بین مردم در حال تغییره) به زن ها و دخترا وجود داره، نیست.
گرچه روزایی مثل زمان بیماری میاد سراغت و نبود یه همراه و دلسوز، درد دلتنگی دو چندان می کنه اما گاهی پیدا میشه هموطن مهربونی که همراهیت کنه یا دوستی از همین کشور که یه شب تا ساعت 12 با من بیمارستان بود تا ببینه اوضاعم چی میشه.
بارها با خودت فکر می کنی برگردی! به هزار دلیل. برای این که خانواده ات پیشت نیستن، برای این که خاطره ها عذابت میدن، برای این که ارتباط عاطفی برقرار کردن اگر محال نباشه بسیار سخته برای این که حتی همین ایرانی هایی که اینجا هستن خیلی با شخصیتت فرق دارن، بد نیستن، فقط فرق دارن.
شاید فکر کردن به برگشت اوایلش ساده باشه، یا احمقانه باشه نمی دونم، اما این فکر تا چند ماه پیش با من بود. برای این که امید داشتم، اما اتفاقاتی که تو داخل رخ داد، نشون داد برای امثال من اونجا دیگه صرفا با خانواده و دوستام معنی داره، و انگار جایی برای ماها نداره. گفتم از فعالیت زمان دانشجویی ام و خیلی دور اشاره کردم به تجربه ام با سازمان های وابسته به سیستم، مساله اینه که حلقه این قدر تنگ تر و تنگ تر میشه که عملا جایی برای ما نداره. مایی که حتی تفکر رادیکال هم نداشتیم و با حضورمون تو "انتخابات؟!" به تغییر کردن باور داشتیم، اما تغییری در کار نیست. اراده ی ما اهمیتی نداره.
مهاجرت کردن کار ساده ای نیست، خیلی چیزها رو از دست میدید، که شاید هیچ وقت دیگه برنگردن، خیلی چیزها بدست میارید. اما من به کسی نمیگم ایران ترک کنه و نه میگم بمونه. مهاجرت ذاتا بد نیست. بشر در طول زندگی خودش بارها و بارها به دلایل مختلف مهاجرت کرده.
این یه تجربه ی کاملا شخصیه. اینم در نظر بگیرید من یک ساله مهاجرت کردم :)
و "نوزادگی" اسم وبلاگ من و یکی از دوستامه که تجربه های مهاجرت مون توش میذاریم.
و و و، یه قصه ی صوتی هم در خصوص مهاجرت ام دارم که می تونید اینجا گوش بدید: