یه روز ساعت 6 و نیم صبح با صدای بهار بیدار میشم، شب قبلش دیر خوابیدم ولی از شدت ذوق خیلی زود پامیشم. پرده ها رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم، یه نفس عمیق...نور میتابه توی خونه، شاید حتی یادم بره که صورتم رو آب بزنم، بدون توجه به اینکه امروز باید دانشگاه باشم یا سرکار یا حتی موبایلم رو چک کنم یه لیوان آب میخورم ( آب خیلی مهمه ) و بعد میگم: «حاجی تو واقعا خودِ خودِ بهاری؟» بدون اینکه حتی چیزی بگه با بغض فقط بغلم میکنه، اونم خیلی محکم! خب منم حق دارم که شوکه شده باشم، آخه اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم که. میدونم مسیر خیلی طولانیی رو طی کرده تا برسه، حتما خیلی خسته ست، تازه وسایلاشم اورده، باورم نمیشه بهار اومده که برای همیشه بمونه. حس میکنم که هنوز خوابم، من حتی امروز رو تصورشم نکرده بودم که بخوام براش آماده باشم. دستاشو میزاره روی شونه هام و تو چشام نگاه میکنه میگه: «دیگه تنها نیستی، از این به بعد من باهاتم...» به خودم قول داده بودم بهار که بیاد زندگی کنم، شبا زود بخوابم صبحا زود پاشم، زمان برام زود نگذره، به خودم بیشتر برسم، فقط نمیدونم الان باید از کجا شروع کنم!
بهار صدای خیلی قشنگی داره، صداشو از روی شاخه ها میشنوم. چشمای خیلی قشنگی داره، تو آسمون میبینم. خیلی قشنگه، لباسای رنگی میپوشه، برعکس من که لباس تیره تنم میکنم. از همه مهم تر تنش بوی کمیاب تازگی زندگی رو میده. بهار که بیاد قبل اومدنش رو یادم میره، یادم میره که زمستون چجوری بود، یادم میره که پاییز ۱۴۰۱ چطوری گذشت، یادم میره که کی بودم حتی اسمم چی بود. اومدنش که میاد و این زمستونی رفتنیه، اینو همه میگن! منم به امید اون روز زندم، میاد، حتی شاید خیلی زودتر از فروردین ماه بیاد.
چهارشنبه - ۲۳ آذر ۱۴۰۱
02:17 خوابم میاد.