پسر
پسر
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

صفر

اگه بخوام این یک سال پیش زندگیم رو خیلی خوب توصیف کنم میگم که مریض بودم، بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. انگار مبتلا به یه بیماری بودم و خیلی عادی زندگی می‌کردم، یه آدم بی‌انگیزه و دائما خسته با نوسانات خیلی بالا توی زندگی. از نوشته‌های آخرم مشخصه که اوضاع چقدر بد بود، بیخیال نیومدم دوباره ناله کنم؛ می‌خوام که تجربیاتم رو بنویسم که یادم نره.

چند روز پیش توی یه پادکستی مهراد هیدن توی توصیف آلبوم صفر یه حرف جالبی رو زد که خیلی روی من تاثیر گذاشت. گفت که "گاهی نیاز میشه توی زندگیت خودتو reset کنی و به صفر برسونی". خب میدونی وقتی تازه یسری مشکلات رو حل کنی و اوضاع زندگیت درست شه دقیقا مثل یه کشتی بعد از یه طوفان میمونی؛ مسیرت رو گم کردی و اصلا نمی‌دونی که کجایی، فقط یه زمانی باید بزاری که خودتو پیدا کنی. من نمیدونم قبل از این یه سال اخیر کلا هدفام چی بود و می‌خواستم که به چی برسم، اصلا هم برام مهم نیست؛ دارم همه چی رو دوباره شروع می‌کنم. تقریبا امروز صبح از مسافرت برگشتم و با اینکه خیلی خسته شدم الان توی صدترین حالت انرژی خودمم، تقریبا یه ماه هم میشه که قراردادم تموم شده و کار نمی‌کنم. دقیقا مثل یه لیوانی که خالی شده و میتونی هرچی خواستی پر کنی، الان صفرِ صفرم.

توی این یه سال اخیر کلی آدم خوب و بد توی زندگیم اومد و رفت، من حتی تجربیات اون آدم های بد رو هم واسه خودم خوب میدونم؛ می‌خوام بگم که با حتی با وجود اتفاقات بدی که افتاد هم باز همه چی خوب بود. بین این آدما یه نفر اومد که باعث شد خیلی چیزها رو یاد بگیرم، خودم رو بهتر بشناسم. این کره خاکی یه سری آدم با قلب سیاه داره، حسادت و نفرت برجسته‌ترین صفات این آدما هست و دستاورد‌های زندگی اونا اینه که مانع پیشرفت بقیه بشن. شنیدی میگن با خوک کشتی نگیر چون حتی اگه اونو بزنی زمین خودتم توی زمین اون کثیف میشی و برنده درنهایت اونه؟ منو یاد این عده می‌اندازه. من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یکی بیاد توی زندگیم و انقد جدی بخواد تلاش کنه واسه بد بودن حالم یا سنگ بندازه جلوی پام؛ نمیدونم، بعضیا عجیب کوچیک‌ان.

خب مسلماً تاوان این اشتباهات اخیر رو باید خیلی سخت پس بدم، خودم رو این مدت خیلی سرزنش کردم ولی دیگه بسه چون با این مسیری که جلو پامه همه‌چی رو جبران می‌کنم به اندازه تک تک روز‌هایی که تلف کردم از پیشونیم عرق می‌ریزم. من یه مسافت خیلی طولانیی رو باید برم، خستگی راه رو از الان حس می‌کنم ولی می‌دونم که کلی آدم و اتفاقات خوب انتظارم رو می‌کشه. آره خب آدم حرومزاده هم قاعدتاٌ هست ولی این دفعه فرق داره، چون دیگه آدم دیگه‌ای ام.

یسری اتفاقات و آدما روحت رو میکشن؛ یه کاری میکنن که کلا عوض شی. میدونی عمیقاٌ بابت همه چی ناراحتم من سعی کردم آدم خوبی باشم ولی نتیجه‌اش این شد که همه بهم خندیدن و توی تنهاییم مچاله شدم، نمیدونم، قرار نبود که احمق به نظر برسم. الان به جایی رسیدم که رسماٌ دارم قید خودمم میزنم پسر من اصلاٌ دیگه شبیه یه سال پیش خودم نیستم. حتی اگه بخوام هم نمیتونم به عقب برگردم، گاهی وقت‌ها یهو یاد گذشته میوفتم و بغض می‌کنم، فقط به خاطر خودم، دلم برای خودم می‌سوزه.

خب دیگه بسه این حرفای کصشر و به درد نخور، برم که با دستای پر برمی‌گردم. میگن دردی که نکشتت قوی‌ترت می‌کنه، من هم قوی‌تر شدم و هم یه بخشی از روحم مُرد.

و درآخر، قرار نیست دیگه راجب گذشته چیزی بنویسم یا حتی به کسی بگم؛ دیگه به عقب برنمی‌گردم.

صفر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید