همچی از این توییت شروع شد، پتو رو زدم کنار و لپتاپ رو از روی میز برداشتم. یه باید حرفای تو سرم رو بالا بیارم وگرنه امشب نمیتونم بخوابم، بخوابم هم خب مطمئنم فردا روز خوبی رو شروع نمیکنم به قول اون توییت "یک صبحِ خوب، از شبِ قبلش شروع میشه..". عمیقا باهاش موافقم.
دیشب یکم دیر خوابیدم، صبح ساعت ۱۱ به زور از خواب پاشدم، از همون اول فهمیدم امروز قراره که افتضاح باشه، ببین هنوز نتونستم بفهمم چرا بعضی روزا انرژی کمی دارم و بی دلیل خستهام! تقریبا ۲ ماهه که قرص ویتامین میخورم، جدیدا هر روز قهوه میخورم ولی باز انگار که بعضی روزا اصلا دست خودم نیست و یکی از بالا دستور داده من خسته باشم. خلاصه بگذریم... رفتم کتابخونه ثبتنام کردم، به نظر جای جالبی میومد فردا بعد از دانشگاه امتحان میرم یه سر امتحان میکنم حتما. آها راستی گفتم دانشگاه فردا امتحان درس زبان شناسی داریم و من فقط نصفش رو خوندم، نصف دیگهاش رو بخاطر اینکه نصف اولش یادم نره نخوندم. D:
خب، بزار یکم فکر کنم... این روزا سِر میگذره، حسی ندارم واقعا ولی زندگی جریان داره. متاسفانه چیزایی که قبلا خوشحالم میکرد الان نمیتونه لبخند رو روی لبام بکشه ولی باز زندگی تو رگام حس میکنم. میدونی من زمانی میام ویرگول مینویسم که کسی نباشه باهاش حرفی بزنم یا اینکه نتونم حرفم رو به کسی بزنم، الان هر دوی ایناست. امیدوارم این پرش فکریم تو رو اذیت نکنه ولی خودم الان باهاش خیلی حال میکنم. میترسم کلی بنویسم و تهش پاک کنم...سکوت اتاق خیلی قشنگه، انقدری که دلم نمیاد با تایپ کردن خراباش کنم. دوس دارم بنویسم و بنویسم از هر چرت و پرتی که توی سرم میاد و رد میشه.
گاهی وقتا دلم به حال خودم میسوزه، گاهی وقتا مثل الان خودمو میفهمم و درک میکنم. بهش حق میدم که خسته بشه، حتی وقتی خستهست سعی میکنه غر نزنه. مردم وقتی ناراحت میشن میان توییت میزنن خالی شن ولی من از توییتر میرم تا نکنه یوقت روی کسی تاثیر بدی بزارم، من ترجیح میدم هیچوقت ناراحتیام رو نفهمی، ترجیح میدم که خوشیام رو باهات تقسیم کنم چون خودم از پسشون برمیام حاجی اصلا مهم نیست خب نهایتا مثل الان یکم ذهنم درگیر میشه میام چند خط شر و ور مینویسم حل میشه میره پی کارش.
عه راستی یادم افتاد ویرگول دارکمود داره ایول... اگه این چند روز تعطیل پیشرو رو میرفتم مسافرت احتمالا زندگی یکم قابل تحملتر میشد. مثلا در حد یه چایی با بابابزرگ/مامانبزرگ، یه شب بیدار موندن تا ساعت ۳ با دایی یا چمیدونم هر چیزی دور از این زندگی روتین. کاش میشد مثلا الان sms بده بپرسه "بیداری؟" بعد بگم ایول خب الان یکم همچی قابل تحملتر شد :) آره خلاصه از اینم بگذریم... جدیدا دارم کتاب "قهوه سرد آقای نویسنده" رو میخونم و شدیدا قشنگه، خیلی دوس دارم که بعد خوندن اینو هدیه بدم بده کسی ولی اینم مهم نیست یا مثلا دست خط یکی رو بزارم توی کیفم، چمیدونم ای بابا یادم رفت بگذرم که.
پسر من هر جوری شده درستش میکنم اوضاع رو، دیگه داره میره روی مخم. پست ۱۸ سالگیم رو حتی روم نمیشه برم باز کنم بخونم، یعنی چی این کونگشادیا حرومزاده اونقدی وقت نمونده دیگه...خب اوکی من سعی میکنم خودم رو کنترل کنم شما هم لطفا پست رو گزارش نکنید ویرگول پاک کنه و الان یک ساعت شده که فکر میکنم و مینویسم. ولی انصافا بهم خیلی خوش گذشت، کاش بیشتر بنویسم.
مرسی که وقتت رو خوندنش هدر دادی.
شب بخیر 01:01