(حالم خوب نیست ، سرم درد میکنه! ، سوار ماشین میشم و چند باری استارت میزنم تا بالاخره روشن میشود .. به سمت آن طرف پل حرکت میکنم تا بتوانم دوربزنم و برگردم.. هنوز سر درد و سر گیجه دارم ، باید امشب را استراحت کنم ، چیزی که میبینم آنقدر وسیع است که فکر کردن به آن باعث تشدید سر دردم شود.. به استراحت نیاز دارم ، آن طرف پل، دختر جوانی برایم دست بلند میکند..جلوی پایش ترمز میزنم..)
+ سلام آقا ، میشه منو تا کوی بسیجیان ببرید..
- (سرم درد میکند ، با بی حوصلهگی پاسخ میدهم) ، آره
+ببخشید واقعا ـ ممنون
-خواهش میکن..
(دختر جوان را در کوچهای که سر راهم هست پیاده میکنم .. یکی از هم محلی هایمان آخر کوچه وایساده و به ما خیره شده.. با خودش چه فکری میکند .. جوان یتیم ۱۹ ساله ای که دختری را پیاده میکند .. نگاه تاسف باری به من می اندازد.. اما چه اهمیتی دارد..سرم درد میکند)
(کمی جلوتر ، وقتی میخواهم به سمت بلوار امام حسین بروم ، نگاهم به گنبد امامزاده می افتد .. گنبدی سبز رنگ در زمینه تاریک آسمان شب.. پشت چراغ قرمز توقف کردهام و به اتفاقات امروز فکر میکنم ، نگاهم به گنبد خیره میماند.. در لحظه ای ، پرنده بزرگی با هیبتی ترسناک و پر های بلند و سپید رنگ .. چنگال های قوی و بزرگ.. در یک کلام! همان سیمرغ افسانهای ، چرخی در آسمان میزند و روی گنبد مینشیند ، قطعا هیچکس غیر از من اورا نمیبیند..هنوز ۱۳ ثانیه دیگر مانده..پرنده شیههای میکشد و تمام بدنش شعلهور میشود ، توان فکر کردن به آن را نداشتم ، خیلی وسیع بود.. نمیتوانم درک کنم .. سرم درد میکند..هنوز چراغ سبز نشده.. حرکت میکنم..)
<روز بعد>
(صبح ساعت هشت و بیست یا بیست و پنج ، همین حوالی ها! .. از خواب بیدار میشوم ، فضای خانه سرد و ساکت است ، بخاری نفتی را روشن میکنم و روی آن صبحانه مختصری درست میکنم تا حداقل فشارم نیافتد .. اثرات سردرد دیشب هنوز آزارم میدهد .. هوا ابریست ... با اینکه فروردین است هنوز گاهی باران میبارد..با این حال عجیب نیست ، باران های بهاری هرسال تکرار میشوند.. فروردین! ، بله فروردین .. بیست و سوم همین ماه ، یعنی پنج روز دیگر بیست ساله میشوم.. چه زود گذشت! .. یاد خنده های کودکانه مهتاب..خواهر کوچک من ، نشست های سیاسی پدر و باجناقش که اکثرا موضوع آن ها سیاست خارجی و نحوه مدریت کشور بود :) و ترانه های که مادرم زیر لب زمزمه میکرد..)
کاسه ای را از آب پر میکنم تا دل سیری آب بنوشم!
هنوز آن را بر نداشتم که آب درونش به حرکت در می آید و تکان میخورد .. مانند یک گرداب!
از آن فاصله میگیرم .. نامه ای از آن به بیرون پرتاب میشود.. حیرت زده ام ، به یاد اتفاقات دیروز می افتم..
بعد از مدتی تصمیم میگرم نامه را باز کنم..آن را با روبان سپید رنگی بسته اند .. نامه را باز میکنم ..
" درود بر فرزند خاک"
من پاشا صالح .. پادشاه سرزمین آرتپِرس هستم و این نامه را شخصاََ برای شما مینویسم که خود نمایانگر احترام و ارزشیست که برای شما قائلم..
از شما تشکر میکنم که تنها دخترم را از دست اپوش نجات داده و به من بازگرداندید و شادی را به مردم سرزمین آرتپِرس هدیه دادید..دخترم رز سرخی به شما هدیه دادند که نشان ادب و سپاس گذاری بود و باعث شد شما به راز سرزمین پری ها واقف گردید .. من و مردم آرتپرس مشتاق دیدار شما هستیم ، اگر ما را لایق این دیدار میدانید ، فقط کافیست برگی از درخت زیتون که نماد صلح دوستیست را درون ظرف آبی بگذارید و سه بار نام آرتپرس را بر زبان بیاورید تا ماهر ترین و قویترین هشاشین ها را برای همراهی و مراقبت از شما بفرستیم.
چشم هایم را از آن میگیرم .. در این لحظه ناگهان نامه..
ادامه دارد..