پسرخاله
پسرخاله
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

برگزیده

کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir
کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir

( پتو را کنار میزنم ،  هنوز هم باورم نمیشود.. زُها آمده بود تا مرا با خودش ببرد ، ولی من .. حتی نمیدانم چه بلایی سرش آمده .. شاخه زیتون را به طرفی پرت میکنم و در فکر فرو میروم.. من ناخواسته نه تنها شانس یک زندگی خوب را از خودم گرفتم ، که باعث شدم پاشا دنبال انتقام از من بیافتد..)

ناگهان خانه شروع به لرزیدن میکند ، احساس میکنم شدیدتر میشود.. به سرعت از خانه خارج میشوم.. صدای همسایه ها از داخل خیابان به گوش میرسد ، انگار به کسی آسیبی نرسیده ولی در لابلای حرف هایشان از چیز عجیبی صحبت میکنند..
(طاقت نمیکنم و درب حیاط را باز میکنم.. شیار بزرگی خیابان را نصف کرده و همسایه ها دور گودال جمع شده اند.. جلو میروم و به داخل شیار نگاه میکنم.. چیزی درون آن نیست .. حتی خاک آن آنقدر قدیمیست که هرکس نداند خیال میکند این گودال صدها ساله که اینجاست..برمیگردم و وارد خانه میشوم ... اولین چیزی که توجهم را جلب میکند شاخه زیتون است که روی کابینت است و ظرف آبی که کنار آن است.. جلوتر میروم و داخل آن را نگاه میکنم ، چند برگ زیتون داخل آن است .. قبل از اینکه به چیزی فکر کنم صدای درب حیاط بلند میشود.. داد میزنم.. کیه؟
+منم امینی!
حضور این پیرمرد با صدای زمختش نشونه بدبختی منه ، صاحب خونه رو میگم..
- الان میام..

در را باز میکنم ، بدون سلام و احوالپرسی داخل می آید ..
+خونه آسیب ندیده؟
-نه
با چهره پیر و اخمالوی خود به من خیره میشود و بعد از مدتی بیرون میرود.. در را میبندم (بی حوصله شده ام) به سرعت به آشپزخانه میروم ، به ظرف آب و برگ های زیتون خیره میشوم.. کمی بعد ،
از پشت سرم صدایی آلوده به درد میگوید..
+ ارباب..
سریع برمیگردم و پشت سرم را با دقت نگاه میکنم .. از پشت اُپن آشپزخانه ، موجودی کوتاه قد ، لاغر و سبزرنگ با چندین تار مو بر روی سرش و با لباسی بدون آستین و یکدست تا زانوانش ،، در حالی که بدنش زخمی شده بود و به زور روی دوپا می ایستاد جلو آمد..
+من مورتی هستم! ، محافظ مورتی..
- چی میخوایی..
+ شما باید زود تر به آرتپرس برید ، اینجا برای شما امن نیست..
- ولی من به شاهزاده زها آسیب رسوندم ، چطور برم اونجا..
+ زها.. زُها!  .. وَلهان! .. اَپوش!
(اینها را با سراسمه گی به زبان می آورد!)
+زُها ، دوست شما نیست ارباب .. اون دشمن اربابه
+ شاهزاده منتظر ارباب هستند..
+ارباب باید همین الان به آرتپرس برن..
(کمی آرامشم را به  دست می آورم..)
- اون گودال! .. دلیلش چی بود؟
+مورتی اونو به گذشته برد تا نتونه به ارباب آسیبی بزنه..
+ اون یه طلسم قوی به سمت مورتی پرتاب کرد ، مورتی جا خالی داد و باعث شد زمین شکافته بشه..
-اهان!
+ارباب ، شما باید به آرتپرس برید..

بر میگردم و بالای ظرف آب می ایستم ، آرتپرس ... آرتپرس .. آرتپرس

با ادای آخرین کلمه ، ناگهان همه چیز به لرزه در می آید .. افرادی را که به شکل دود سفید  رنگی ظاهر میشوند و دور من میچرخند را میبینم .. آنقدر سرعت گردششان زیاد است که یکدفه همه جا را در حاله ای از دود  میبینم ... یک تکان شدید!

<چند ساعت بعد>

با نسیم خنکی که به گونه هایم برخورد میکند به هوش می آیم.. انگار اول صبحه و هوا کمی خنک ، در چمنزار سرسبزی هستم ، کمی جلوتر از من .. روی تخته سنگی که کنار رود است ، دختر جوانی با موهای بلند و سپید و لباسی فاخر در شان یک شاهزاده ، در حال نواختن ویولن است.. نوایی مدهوش کننده فضای دشت را برداشته و نسیم حالت زیبایی به علف های بلند چمن زار میدهد..

می ایستم ، جلو میروم و به او خیره میشوم..ضربان قلبم بالا رفته..
(با آرامشی خاص و با لحنی دخترانه و طعنه آلود میگوید)
+ ادای احترام بلد نیستی..
(چه صدای آشنایی!! ، احساس میکنم ته دلم را قلقلک  میدهد..)
- با..نو
+نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد..
با همان خنده میگوید..
+بانو؟؟


"هزار و یک اندیشه" | از حاشیه خلیج فارس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید