ویرگول
ورودثبت نام
پسرخاله
پسرخاله
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بغض باران

کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir
کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir

از خواب بیدار میشوم ، نگاهم به ساعت بالای کمد میافتد .. ساعت ۰۲:۰۰ بعد از ظهر است ، احساس ضعف میکنم و شکمم به قار و قور افتاده .. درب اتاق به صدا در می آید..
- بله؟
+ براتون لباس آوردم ارباب
(صدای آشناییه ، مورتی!)
در را باز میکنم ، خودش است..
- بیا تو ..
+ مورتی فقط یه محافظ ارباب
+ ارباب نباید اینطوری با مورتی رفتار کنه
- بیا .. باهات کار دارم.
(وارد اتاق میشود ، لباس ها هنوز روی دستش هستند .. خطاب به او میگویم)
- مورتی ، اینجا کجاست؟
+ اینجا قصر ارباب رایانِ
- رایان! .. کی هست؟ میخوام نسبت خانوادگی افراد این قصر رو بهم بگی!
+ ارباب از هیچی خبر نداره؟
- تو بهم بگو..
+ اینجا قصر ارباب رایان
+ ارباب رایان شوهر آناهیتاست
+ ارباب سلنا هم تنها فرزند رایان و آناهیتاست
- آناهیتا کیه؟
+ فرشته باران! .. به دستور ایشون بارون میباره.. ارباب
- رایان.. دایی شاهزادهست؟
+ ارباب رایان ، برادر ملکه فرانک هستند
- الان کجاست ..
+ بعد از اینکه آناهیتا توسط اَپوش دزدیده شد ، ارباب رایان برای کمک به ایشون رفتن ولی هرگز برنگشتن ، فقط یه دستنوشته از ایشون پیدا شد که الان بیرون قصر روی دیوار حکاکی شده...

( در این لحظه شاهزاده در چهارچوب در ظاهر میشود)
+ خوب خوابیدی؟
- بله ، فقط..
+ فقط چی؟
- کاش برای نهار بیدارم میکردی
(سرش را با خنده به نشانه تایید تکان میدهد)
+ لباسات رو عوض کن.. فعلا نباید توی دید  باشی ، جاسوس های ولهان همه جا هستن.. بعدا بیا  آشپزخونه برا نهار
( حرف هایش را تایید میکنم ، رو به مورتی میگوید)
+ از حالا ارباب تو فقط پیمان ، جزء اون از کسی اطاعت نمیکنی

از اتاق خارج میشود ، من هم لباس ها را از مورتی میگیرم و در  را میبندم .. چیز زیادی نیستند ، یک ردای نقره ای که تا زانو  هاییم پایین می آید و یک شلوار همرنگ با آن ، به علاوه یک شنل سفید رنگ..
لباس هارو میپوشم و از اتاق خارج میشوم

<چند ساعت بعد>

به همراه شاهزاده از قصر خارج میشوم .. کنار قصر، جنگلی قرار دارد که توجهم به سمت آن جلب میشود..
+اتفاقا داریم میریم  همونجا ..
- خواهش میکنم! ، فکر آدما شخصیه.. میدونی که؟
(میخندد)
در اوایل جنگل مرداب کوچکیست.. سلنا را میبینم که روی  تخته سنگی نشسته و گریه میکند!
- سلنا چشه؟
+ حتما باز دلش برای مادرش تنگ شده..
مارا میبیند و سریع اشک هایش را پاک میکند!
± ببخشید ، یاد مادرم افتاده بودم
+خب، از کجا شروع کنیم؟
- چی رو شروع کنید؟
± مگه نمیخوای از همه چیز سر در بیاری؟
- خب اول بگین اون نهنگ چرا تو آسمون بود؟ مگه نهنگها پرواز میکنن؟

سلنا : ما پری های آبی هستیم و اینجا هم جهان آبه!
- ما الان زیر آب هستیم؟!
سویا : دو هزار سال پیش زمانی که پادشاه جهان فوت شدند سه جهان آب ، خاک و آتش میان چهار فرزند او تقسیم شد.. یکی از دختران او به نام آفر ، کنترل جهان آتش رو در دست گرفت ، پسر بزرگتر او یعنی بهرام هم متولی جهان خاک شد .. و سر انجام جهان آب هم به پاشا و آناهیتا رسید ، پاشا مسئول آب های آزاد و آناهیتا مسوِل باران شد..
- حالا آناهیتا توسط اپوش که دیو خشکسالی دزدیده شده..
سلنا: و اگر مادرم آزاد نشه باران نمیباره و خشکسالی بر زمین چیره میشه در این حالت نتنها حکومت پاشا ، حکومت بهرام هم به خطر میافته.. (به من خیره میشود و با بغض میگوید)
± خواهش میکنم ، مادرمو نجات بده!
(نگاهم به سویا می افتد ، با نگرانی به من نگاه میکند..)
+ تو باید مراقب خودت باشی! سختی های زیادی در پیش داری! ، البته ما تنهات نمیزاریم.. من ، سلنا ، فرامرز .. همه تا آخر کنارت خواهیم بود
( فرامرز؟ اون کیه؟)

<ادامه دارد>

"هزار و یک اندیشه" | از حاشیه خلیج فارس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید