[از جاده تاجمَلکی خارج شدم ، الان توی راه اصلی هستم .. برمیگردم و پشت پراید وانت اسقاطی که دارم رو نگاه میکنم ، هنوز اونجا بود .. باید به دریا برسونمش ، اگه فقط ۲۰ کیلومتر دیگه دووم بیاره ، طعم زندگی واقعی رو میچشه .. به جلو نگاه میکنم تا تصادف نکنم ، پری بیچاره .. معلوم نیست چندساله تو اون آبگیر ۹ متری بوده..سرعتو بیشتر میکنم..]
<چند دقیقه بعد>
+ پیمان..
(میترسم و فرمان ماشین در دستم تکانی میخورد..صدای کی بود)
(+ ممنونم..
-تو چطور میتونی؟!
+برای ارتباط برقرار کردن راه های زیادی هست ، انسان فقط سه نوع اونو میشناسه..
-داری ذهنمو میخونی..
+مادرم هیچوقت حرکت ها رو بهم آموزش نداد ، وگرنه نیازی به کمک تو نداشتم..
-به آب نیاز نداری؟ بدنت خشک نمیشه؟!
+ من هفتصد ساله اونجا زندگی میکنم ، دریا باید خیلی بزرگ باشه..
- بزرگ و زیبا.. باید ببینی)
...
دیگر صدای او در ذهنم تکرار نمیشود ، به میدان ورودی شهر نزدیک میشم..با وجوود کرونا نیروی انتظامی و بسیج میدان رو بستن ، باید از راه فرعی برم..اگر ببیننش فقط خدا میدونه چه بلایی سرش میارن)
+پیمان ، مشکلی نیست..غیر از تو ، کسی نمیتونه منو ببینه..
- تو دوباره افکارمو خوندی..
+ اینطور نیست ، من چنین قدرتی ندارم .. فقط از تصمیمات باخبر میشم
-من دارم جونتو نجات میدم..ولی تو داری سوء استفاده میکنی)
...
(از ایست و بازرسی به سلامت عبور میکنم ، یک کیلومتر جلوتر به سمت ساحل میپیچم ، حالا چطور باید ماشینو ببرم کنار آب..)
+ الان بعد از غروبه و آب دریا بالا اومده.. جلوتر برو رو پل ، میتونم بپرم تو آب خور..
-چرا افکارمو میخونی... تو که گفتی تا حالا از اون آبگیر خارج نشدی ، از وجود خور و پل چطور باخبری..
+ افکار قشنگی داری پیمان! .. تو دوست داری دنیای منو ببینی..
- پری لعنتی ،از ذهنم خارج شو و وقتی رفتم روی پل بپر توی خور و دیگه سراغ من نیا!)
...
(پنج دقیقه هست که روی پل وایسادم ، دیگه خبری از اون نیست..احتمالا تا حالا دریا رو زیر رو کرده.. دنیای پری ها باید شگفت انگیز باشه..[از ماشین خارج میشوم و کنار آن رو به دریا قرار میگیرم .. یاد دو ساعت پیش میافتم که کنار آبگیر تازه خشک شده خودش رو نشون داد و تقاضای کمک کرد .. گفت هفتصد ساله اونجاست ، ولی جوان و زیبا بود .. برمیگردم و به عقب ماشین خیره میشوم ، خبری ازش نیست..[چیزی در جای او توجهم را جلب میکند] با دقت نگاه میکنم.. یه گل؟! .. یه رز سرخ! ، (حتما برای تشکره ، به هر حال من جونشو نجات دادم .. با لطافت آن را برمیدارم تا آسیبی نبیند اما..
وقتی بویش را استشمام میکنم چشمانم شروع به سوزش میکنند ، برای لحظاتی صحنه رو به رویم تار میشود ، و یکدفعه تاریک .. وحشت میکنم و به دور خودم میچرخم ، (چه بلای سرم اومده ..) .. سوزش چشمانم بیشتر میشود ولی ناگهان تاریکی از بین میرود و همه چیز برایم شفاف میشود و کم کم همه چیز را میبینم ، هنوز کنار ماشین هستم .. تنها تغیری که میبینم ، شهری با شکوه در وسط دریاست :)