ویرگول
ورودثبت نام
پسرخاله
پسرخاله
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

زُها

کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir
کپی از وبلاگ سورنا در blog.ir

وقتی خواندن نامه را تمام میکنم آن را روی کابینت  میگذارم ، ولی به محض این که از دستانم جدا میشود ، شعله ور شده و از بین میرود ، نمیدانم چرا هیچکدام از آن اتفاقات برایم عجیب نیست!  .. راستی اسمش چی بود؟ من حتی اسم دختره  رو نپرسیدم ، ولی اون بدون اینکه بپرسه اسم منو میدونست.. کاش میتونستم باز اونو ببینم.. (در یک سال گذشته ، این اولین باری است که کسانی انقدر برایم ارزش قائل میشوند ـ به راستی من چه دارم؟! ، اگر روزی از دنیا بروم چه کسی برای من گریه خواهد کرد.. حداقل اونجا منو به چشم یک انسان خوب و قابل احترام میبینن ، شاید بهم خونه دادن و گذاشتن پیششون بمونم! ، حتی خونه هم ندارم.. ــ (از اینکه چنین نامه ای دریافت کردم احساس غرور میکردم.. دوست داشتم برم و نامه رو بکوبم توی صورت دختر خالم ; که بببین ، میگفتی هیچی نداری .. و در جواب خواستگاری ، به جای یه نه ساده ، اونطور آبرومو بردی!! اما حالا شاه پریون اسرار به دیدن من داره) ــ  (میخندم ) 
حتما با خودش فکر میکنه که بهش نه گفتم ، رفته دیوونه شده
.. در همین افکار هستم که موجودی کوتاه قد با لباس های  کهنه و پاره با صدایی شبیه صدای بچه ، جیغ کشان از دیوار آشپزخانه خارج و در دیوار پذیرایی فرو رفت .. ( از ترس دلم خالی  میشود ، احساس میکنم پاهایم شُل شده ، نمیتوانم حرف بزنم..)

<هنگام غروب>

بساط دست فروشی را جمع میکنم ، امروز فروش خوبی نداشتم .. جلوی فرمانداری از گلفروشی شاخه زیتونی میخرم تا با خود به خانه ببرم..

..

وارد حیاط میشوم ، و زیر شیر آب پاهایم را میشویم .. وقتی درب حال را باز میکنم صدایی توجه مرا جلب میکند.. صدا از پشت بام است .. از پله ها بالا میروم ، شاخه زیتون هنوز در دستم قرار دارد .. وقتی به بالای خانه میرسم در کمال تعجب دخترِ پاشا را میبینم که درحال نواختن چنگ بزرگیست که در دست اوست ..  شاخه زیتون را پشت سرم قایم میکنم.. مرا میبیند و لبخند میزند.. جلو میروم و سرم را به نشانه احترام خم میکنم)

- شاهزاده!
+خوشهالم دوباره میبینمت..
-منم همینطور..
+اومدم با خودم ببرمت
(از این حرف او تعجب میکنم)
-نیاز نبود..خودم میخوا..
راستی شاهزاده ، من اسم شمارو نمیدونم
(لبخندی میزند ، سرش را رو به پایین خم میکند و زیر لب میگوید)
+ زُها
- چه زیبا!
+تو میخواستی چیزی بگی؟
- بله ، میخواستم بگم لازم نبود زحمت بکشید ، خودم.. (در این لحظه شاخه زیتون را جلو می آورم ، هنوز حرفم تمام نشده که نوری سبز رنگ از نوک شاخه خارج میشود و شاهزاده را به پشت ساختمان پرت میکند.. ، حیرت زده میشوم ..نمیدانم چه اتفاقی  افتاده .. باید بداند که از قصد این کارا نکردم ، چندبار نام "شاهزاده زُها" را بر زبان می آورم ، ولی نه پاسخی میشنوم و نه اورا میبینم!

ادامه دارد..

"هزار و یک اندیشه" | از حاشیه خلیج فارس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید