< دو ماه پیش>
در دل کوه های برف گرفته بینالود ، کلبه کوچک کریسکی تنها نقطه حیات بخش کوهستان است.. شب هنگام و زمانی که کوهستان در سکوت بود ، درب کلبه باز میشود و کریسکی با چند حلقه طناب و یک کلنگ کوچک به همراه فانوسی از کلبه خارج میشود ، بوران شدیدی در حال شکل گرفتن است.. با کمال صبر و حوصله ، هیکل تنومند خود را در میان توده های برف عبور میدهد تا به معدن متروکی میرسد.. او از طرف پاشا مامور شده تا قبل از اپوش فیروزه سرخ را پیدا کند..
وارد معدن میشود ، پس از طی کردن مقدار زیادی از مسیر ، چاهی را انتخاب میکند و وارد آن میشود .. چندین متر در دل زمین پایین میرود ، تا این که وارد تونل دیگری میشود .. اینجا آخرین مکان از آخرین معدنیست که دست نخورده باقی مانده..
با کلنگ کوچکی که دارد شروع به کندن دیواره ها میکند.. پس از ساعت ها کار ، متوجه رگه های قرمز رنگی بر روی یک تکه سنگ میشود..
+خودشه!!
به سرعت مسیری که آمده را طی میکند ، از معدن خارج میشود و به سمت کلبه حرکت میکند .. حتی لحظه ای درنگ کردن جایز نیست ، باید زودتر آن را به آرتپرس برساند .. درب کلبه را باز میکند ، ناگهان طلسم سهمگینی به او برخورد میکند و او را به سمتی می اندازد.. ولهان از کلبه خارج میشود و بالای پیکر کم جان کریسکی می ایستد..
+ممنونم ، چاق خپل..
این آخرین چیزیست که کریسکی میشنود و بعد از آن از هوش میرود..
<زمان حال>
با خنده بلندی میگوید..
+تو منو بانو صدا کردی؟ اولین برخوردمون یادت میاد؟ اون موقع من یه پری مزاحم بودم ؟!
- عذر میخوام شاهزاده ، من شمارو نمیشناختم!
± سویا..!
+اوه.. پدر
(سویا؟ اسم این دختره سویاست ، اونم که پدرش باشه .. پادشاهه!!) ( مردی قد بلند و پخته با چهره ایی جذاب و موهای سیاه و بلند که از پش سرش پایین آمده .. با زره نظامی و شمشیر در دست و شنل سیاهی که در باد به رقص درامده...)
جلو می آید و به ما خیره میشود..سویا ادای احترام میکند ، ولی من دست و پایم را گم کرده ام.. لبخندی میزند..
±خوش اومدی
-ممنون
± باز هم برای نجات دخترم ازت ممنونم ، پیمان!
- من کاری نکردم..وظیفم بود
(سویا با تعجب به من نگاه میکند ، پاشا لبخندی میزند و ادامه میدهد)
± امیدوارم زودتر به اینجا عادت کنی ، (سپس خطاب به شاهزاده میگوید) ± من دارم برای سرکشی از پایگاه دریاییه اطلس ، آرتپرس رو ترک میکنم ، حالا که پیمان اینجاست خیالم راحته..
- باشه پدرجون ، شما هم مراقب خودتون باشید..
(پاشا لبخندی میزند و سوار اسبش میشود)
± آرتپرس رو به آدمیزاد نشون بده..هیی..هیی
(اسب شروع به حرکت میکند و کمکم از ما دور میشود)
+ با من بیا..
به سمت قصری که در آنطرف دشت پیداست میرویم..در راه به چیز های عجیبی برمیخورم ، گل های سنگی .. انگار نفرین شده اند..
+پیمان
-بله
+تو چند سالته؟
-فردا بیست سالم میشه..
+ یعنی فردا تولدته؟!
- آره
+ کیک با من!
-چی؟ ،، ولی..
+ولی نداره .. تا اون دیوار سنگی مسابقه میدیم ، بازنده باید تا سه روز دستورات برنده رو انجام بده! (شروع به دویدن میکند)
من هم پشت سر او میدوم و آخرین لحظه از او جلو میافتم! ، لبخندی قهرمانانهای میزنم و مییگویم
- حالا شاهزاده آرتپرس باید برای من کار کنه..
(هر دو میخندیم)
سویا روبه روی دیوار ایستاده و چیزی شبیه کتیبه روی آن را میخواند .. جلو میروم و میپرسم..
- این چیه؟
+این راز شکست اپوشه!
-اپوش؟ .. اون دیگه کیه؟
+اپوش ، دیو خشکسالی! ، او خواهر پدرم یعنی پری آب ها رو دزدیده .. به همین خاطر روی زمین بارندگی کم شده!
این کتیبه راه نجات آناهیتا رو بیان کرده..
- خب ، چی نوشته؟
+ اپوش ، دیو بدکاره خشکسالی خواهر شما را ربوده.. برای نجات او باید فیروزه سرخ را به شیره درخت افرای هزار ساله دلفارد آغشته کنید و در وجود آدمیزاد بدمید ، سپس او قدرتی عظیم برای شکست اپوش به دست خواهد آورد.. و اگر فیروزه سرخ و آدمیزاد و درخت افرا به دست اپوش بیافتد..هیچ چیزی جلودار او نخواهد بود..
<ادامه دارد..>