از کنار دیوار سنگی وسط چمنزار گذشتیم و بقیه مسیر در سکوت طی شد.. کم کم به قصر نزدیک شدیم ، یک در کوچک راه ورود به ساختمان بود! .. خواستم حرفی بزنم که یه دفعه سویا گفت اینجا ورودی پشتی قصره.. با طعنه گفتم..
- یادم رفته بود میتونی ذهن آدما رو بخونی!
+ میدونی ، این کارو فقط من بلدم .. کس دیگه ای بلد نیست
- خوشبحالت!
(آرام میخندد)
دو موجود تنومند و عظیم الجثه که بدنشان با مو های سیاه پوشیده شده بود ، با شمشیر های آخته عربی ، دو طرف در ایستاده بودند..
ناگهان در آسمان چیز عجیبی میبینم ، می ایستم و با دقت نگاه میکنم .. چشمانم از تعجب گرد میشوند ، یک نهنگ سیاه و سفید در آسمان در حال پرواز بود! انگار در دریا شنا میکند!
رو به سویا گفتم :
- اون یه نهنگه؟!
با شنیدن کلمه نهنگ سرش را بلند میکند و در آسمان به دنبال آن میگردد ، وقتی آن را میبیند جیغ بلندی میکشد و به سمت در میدود ، من همچنان سر جایم ایستاده ام .. در یک لحظه انگار چیزی را فراموش کرده باشد به سمت من بر میگردد و دستم را میکشد..
+بیا دیگه!! میخوای بمیری؟
به سمت در میدویم و قبل از اینکه متوجه ما شود وارد قصر میشویم.. پشت در یک حیاط کوچک و چند درخت گیلاس و شاه توت قرار دارد .. می ایستم تا کمی استراحت کنم و تنفسم بهتر شود ، شاهزاده هم با همان سرعت از چند پله بالا میرود و روی پاگرد پله مینشیند و به دیواره آن تکیه میدهد.. در همین لحظه، دختر دیگری که همسن و سال او مینمود از پله ها پایین آمد و کنار سویا ایستاد..
+ نزدیک بود یه نهنگ جفتمون قورت بده..
± تو رو قطعا بالا میاورد ، از بس بیمزه ای!
+ خدا به همه دختر دایی داده.. به منم داده!
جلو میروم و آرام سلام میکنم..
تازه متوجه من میشود ، با پایش لگد آرامی به سویا میزند و میگوید
± اینو از کجا پیدا کردی؟
+ عهه ، پیمان دیگه.. همون آدمی که نجاتم داد!
(لبخندی میزند)
± من سلنا هستم ، خوشبختم
- منم همینطور.. بانو
(نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد..سویا با اخم به من میگوید)
+ یاد گرفتیا..
- لبخندی میزنم
±بیاید بریم داخل.. اینجا سرده..
پشت سرشان وارد امارت میشوم ، ورودی کوچکی است که سمت راست آن به آشپز خانه و سمت چپ هم به اتاق دیگری راه دارد ، از ورودی میگذریم و وارد سالن بزرگی میشویم که از دو طرف آن پله های بالا رفته .. در انتهای سالن میز بزرگی است که چندین صندلی دور آن چیده شده ، از پله های سمت راست بالا میرویم و وارد راهروی میشویم .. چهار اتاق در انتهای راهرو وجود دارد ، سلنا رو به من میگوید ، یکی از اتاق ها برای تو ، از این به بعد هم اینجا زندگی میکنی!
+ تو حق نداری اینطور حق به جانب حرف بزنی سلنا..
± عه .. بزار تا چیزی نفهمیده یکم شاهزاده بازی درارم دیگه
- من چه چیزی رو نمیدونم!
± اوههه ، باید براش کلاس بزاریم .. این از هیچی خبر نداره
+ باشه بابا ، فعلا بزار بره استراحت کنه.. عصری براش چند ساعت کلاس میزاریم ، الان خودمم حال ندارم..
± باشه بابا..
بی توجه به آنها وارد اتاق میشوم و در را میبندم.. صدایشان از پشت در بلند میشود..
<ادامه دارد>