نامه را تا کرد و توی جیب دامنش گذاشت. تند تند پلک زد و دوباره نامه را بیرون آورد. داشت فکر می کرد امسال برخلاف همه ی سالهای زندگی اش، نمی تواند تمام روز عید پاک را با مادر مهربان و خواهر لاغر مردنی اش به سر ببرد. این دختر از اول هم هیچ شباهتی به او نداشت. هم زیبا و هم لاغر، به همراه یک صف بلند بالا از آدم هایی که عاشقش می شدند. تقریبا هر دو سه ماه یکبار یک آدم جدید عاشقش می شد، افسر ارتش، برزگر، مامور پست، کارمند بانک، راننده تراکتور و تا دلت بخواهد آدم های بیکار توی کافه ها. عاشق دختر خوشگل و خوش اندام شدن که کاری نداشت. اگر کسی می توانست عاشق ماری تپل، با آن چهره ی بی مزه و عینک ته استکانی و پاهای بزرگ بشود هنر بود. پاهای ماری یک طوری بزرگ بود که هیچ کفشی اندازه اش نمی شد.
از همان اول هم راه رفتن برای ماری سخت بود. نه آنکه تنبل باشد، اما با آن وزن زیاد مسیرهای طولانی را نمیشد پیمود، راستش مسیرهای کوتاه راه هم نمیشد پیمود. به همین دلیل و پاره ای دلایل دیگر، از ساکت ترین پسربچه ی دنیا اسکیت بورد سواری را یاد گرفت. قضیه اینطوری شد، ماری بعد از مدرسه جلوی در، از او پرسید که آیا می تواند اسکیت بورد یادش بدهد و پسرک اول کمی نگاه کرد و بدون اینکه هیچ علامت مشخصی در چهره اش بروز پیدا کند، گفت "باشه". و بعد هم با همان چهره ی بی حالت ادامه داد: "هر روز ساعت سه، زمین میکل". زمین میکل خلوت ترین نقطه ای بود که تا آن روز، روی کره ی زمین، خلق شده بود. بلافاصله بعد از این جمله اضافه کرد: "اگر دیر کنی یک ربع بیشتر منتظر نمی مونم". این یعنی نظم تا سر حد مرگ.
بعد از آن، هر روز بدون اینکه یک کلمه حرف اضافه بزند، درس های آموزش اسکیت بورد شروع شد. حتی وقتی یک روز هوا بارانی بود هر دو سر تمرین حاضر شدند و پسرک به ماری گفت: "امروز کنسل". همین . حتی نگفت به علت بارش شدید باران، یا چون خیس می شویم یا چون زمین گلی است یا هر جمله ی مسخره ی دیگری. فقط گفت کنسل و با سرعت رفت. همه ی روزهای بارانی دیگر، تمرین دقیقا با همین تشریفات لغو میشد. حضور در زمین میکل، خیس شدن، شنیدن جمله ی "امروز کنسل" و تمام.
دو سال بعد پسرک تصمیم گرفت برود شهر دیگری و این را در بعد از ظهر آخرین روزی که ماری را دید اعلام کرد: "از فردا نمیام" و بعد از تمرین بدون اینکه یک حرکت علی حده کرده باشد، رفت. البته به مهاجرت کوچکترین اشاره ای نکرد، بلکه بعدها ماری، ته توی قضیه را از خواهر خوش معاشرتش در آورد.
باور نکردنی است اما این دوستی طولانی و منظم و ثمربخش، به همین راحتی تمام شد. با وجود اینکه ماری بی استعداد ترین شاگرد آموختنِ هر نوع حرکتی بود، پسرک حوصله به خرج داد و او را به بزرگترین موفقیت زندگی اش رساند. بنابراین ماری به خودش قول داد اسکیت کردن را کنار نگذارد. و هر روز ساعت سه تنهایی تمرین را ادامه داد، تا اینکه یک روز فهمید در خواندن درس های حفظ کردنی و آموختن درس های فهمیدنی هوش و ذکاوت چندانی ندارد، از اسکیت سواری توی خیابان های شهر کوچک خودشان و مسخره شدن خجالت می کشد، از تنهایی رفتن به زمین میکل متنفر است، مادرش همیشه زنی مومن و نجیب بوده اما رفتار خواهر کوچکش شرم آور به نظر می رسد، حوصله ی انتظار کشیدن برای عشق پاک را ندارد، از آشپزی لذت می برد اما به دلیل اضافه وزن دائم از این کار منع می شود و بچه های کوچک را هم دوست دارد. بنابراین بساطش را جمع کرد و به جمعیت خواهران راهبه تیمارگر فرانسیسکان پیوست و در یک یتیم خانه مشغول آموزش اسکیت بورد به کودکان شد.
همه چیز تا آن روز نسبتا ملال آور و مرتب بود. تا روز رسیدن نامه.
نامه را دوباره از جیبش بیرون آورد. کوتاهترین متنی بود که ممکن است یک نفر خودش را به خاطر آن به زحمت بیاندازد و به اداره پست برود. تازه اگر آدرس گیرنده را نداشته باشد، تصور اینکه برای آن متنِ به غایت کوتاه دنبال آدرس گیرنده هم بگردی واقعا خنده دار است. با این وجود نامه ی بی نظیری قلمداد میشد و ماری می توانست بارها آن را بخواند.
"ماری، همیشه دوستت داشتم. روز عید پاک، ساعت 3، زمین میکل." امضا.
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت 15:19 توسط پِی
+ انتخاب تصویر و تیتر در شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت 18:43 توسط رنگ
بازنشر از وبلاگ پیرنگ