یک جفت دستکش دستم کردم. برای آنکه اثر انگشتم جایی نماند. دو تا پلاک ماشین دستم بود. یکی را می توانستم به جلوی سینه ام وصل کنم و یکی را پشتم. با دهانم صدای بوق دربیاورم و بین مردم ویراژ بدهم. ولی مسخره بازی هم جا و مکان دارد. حوصله ام سر آمده بود. ماشین بازی هم نمیشد کرد. پلاک ها را گذاشتم تو یک کیسه و انداختمش دور مچم.
یقه ی پالتویم را بالا دادم. عینهو یک کارآگاه حرفه ای. راه افتادم سمت وسط شهر. از آن وسط شهرهایی که شهرهای دیگر ندارد. بالاخره بین وسط جایی که یک دختربچه در آن می تواند سخنرانی کند و تعداد زیادی آدم را به خیابان بکشاند، در جهت اعتراض به وضعیت محیط زیست و چنین مطالبی، فرق هست با وسط این شهر.
رفتم که ببینم چه شکلی است. همیشه همین طوری ام. می روم که ببینم چه شکلی است. حتی توی کوه که بالا می روم به این هواست. هوای دیگری که حیف است نخورده باشی. حتی زندگی که می کنم برای همین موضوع نامشخص است، که ببینم بقیه زندگی چه می شود.
همانطور که راه می رفتم پلاک ها به سمت چپ و راست حرکت می کردند و گاهی صدایی از آنها شنیده میشد. مثل برف پاک کن. برف نمی آمد. بوی سوختگی می آمد. بوی تن خیس آدم ها. زمین باران خورده و بوی نوعی گاز. هوا ابری نبود. ماه از گوشه شمال شرقی آسمان بالا می آمد، بوی پوست کز خورده و صدای جیلیز ویلیز هم می آمد. یک نفر هم سوال می کرد چرا شوکر می زنی.
پلاک ها داشتند دردسر ساز میشدند. از اول باید می گذاشتم خانه بمانند. به نظر خودم شمایلش از دور به یک سلاح سرد شبیه بود. و می توانست موجب وحشت کسانی بشود که از روبرو، پشت سر، چپ، و راستم به طور غیر تصادفی نگاهم می کردند. یا کسانی دیگر. به هر حال آدمِ اینجور ترساندن ها نیستم. هرچند آدم ترسیدن هستم. دسته های موتوری که با موتورهای قرمز و سایر رنگ ها می آیند مرا می ترساند. تنها به علت تعدادشان. وگرنه، آخ... موتورها ، اگر من یکی از این موتورها داشتم. پنج شنبه ها می رفتم و یک جایی پیدا می کردم برای تک چرخ زدن. اگر من قد و قواره ی بعضی از این آدم های وسط شهر را داشتم می رفتم خاستگاری اولین دختری که عاشقش می شدم. اگر من قبل از این هم می دانستم می توانم از روی میله های وسط خیابان رد شوم، هرگز به دنبال جایی که میله نباشد صدها متر بالا پایین نمی زدم، و دیگر اگرهای ممکن.
صورتم داغ است و این از خونی است که زیر پوستم می تپد و باعث می شود مایل باشم مدتی یک گوشه منزوی بشوم. انزوا نه به معنای گوشه گیری، یا حتی سکوت، به معنای کار کردن در یک کارخانه تولید مواد خوراکی فاقد نگهدارنده، یا نوشابه های بدون گاز، به دلیل تمایل ناخواسته ام به آسیب نرساندن به محیط زیست، با دستمزدی برای دو وعده غذای گرم و جایی برای خوابیدن در شهری بدون "وسط"، و البته در شرایطی که هر دو پلاکم پیچ شوند. یکی روی قفسه سینه ام و یکی پشتم، بین دو کتف.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۸ ساعت 22:5 توسط پِی
بازنشر از وبلاگ پی رنگ