ویرگول
ورودثبت نام
پِی رنگ
پِی رنگ
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

کنترل تسلیحات برای کاهش آلام "غیر ضروری" جنگ*

کتابخانه برایم پارک بود. مینی سیتی بود. زمین بازی بود. جایی که همه جور تفریحم را جواب می داد. تمام ظهرهایی که باید بدون صدا صبر می کردم غروب شود پای کتابخانه می گذشت. مجله های خارجی پر از عکس اسباب بازی های چوبی، وسائل نجاری، نقاشی، خانه سازی. کتاب های دایره المعارف کودکان. کتاب داستان های اعجاب انگیز و افسانه ای و حتی کتاب آشپزی رزا منتظمی با عکس غذاهای رنگ وارنگ.
یک کتاب هم داشتیم جلدش سبز بود. قطع رحلی. این اسم ها را آنوقت ها بلد نبودم. طبقه ی بالای بالا، چند ردیف کتاب بود که بزرگ بودند. یک مجموعه با جلد مشکی پر از عکس های انقلاب. یکی هم بود زندگی نامه ی کوتاه از هفتاد و دو تن. روی آن کتاب سبزه هم، با خط تحریری نوشته بود طبس. آنوقت ها هر خط قشنگی را می گفتم تحریری. از کتاب هایی بود که برای سن مان مناسب نبود. به خاطر عکس هایش. جنازه ی سوخته داشت. که من همیشه وقتی تنها بودم طوری آن را نگاه می کردم انگار پایان آزادی های جهان است.
نه آنکه از دستم‌ بگیرند. ولی ممنوع بود. من هم از آن آدم های هستم که یک چیزی باید بدون اما و اگر باشد برایم، حداقل وقتی با طرف مقابلم چشم در چشم هستم. از بچگی دلم نمی خواست یک کاری کنم که نباید، و به رویم بیاورند.
طبس را یواشکی بر می داشتم که کسی اخم نکند. از اینکه جلویم را نمی گرفتند تا از دیدن آن عکس ها غصه بخورم، بترسم یا اذیت بشوم، خوشم می آمد.
لذت دانستن چیزهایی که فکر می کردم وقت ندارد.‌ "بگذار بزرگ‌بشی" فرمول دست نیافتنی بود. هنوز هم هست.
حالا هم معتقدم خیلی چیزها یکهویی پیش می آید. بدون آنکه دیگران فکر کنند "دیگر وقتش رسیده".
وقتی در جهانی زندگی می کنی که قدرت و تکنولوژی و پول در دست کسانی است که می توانند ساعت ها و روزها و ماه ها زمان برای پیدا کردن بهترین ترکیب آب رسان پوست، بهترین ماده برای تزریق در لب ها، بهترین الیاف برای لباس های شب، بهترین تکنولوژی برای ساخت مدارهای الکترونیکی و خیلی بهترین های دیگر، صرف کنند، هیچ چیز وقت ندارد. چون در یک شب اعجاب انگیز که فکرش را نمی کنی، یک نفر می رود روی استیج و از دستاورد جدید پرده برداری می کند.
ضمن آنکه هرگز حتی یک نفر هم، صبر نکرد تا کودکان ویتامی بزرگ‌ شوند و بعد بنزین را با صابون مخلوط کند و ماده ای آتش زا بسازد که چسبنده است، غلیظ است، و آرام و شدید می سوزاند. حتی قبل از آن هم کسی برای نوجوانان آفریقایی صبر نکرده بود تا کمی بزرگتر شوند و بعد سوار بَلَم های غول پیکر به سوی مزارع پنبه سرازیرشان کنند، اگر در مسیر زنده می ماندند. اصلا تاوان جرمی مثل کودک ربایی چیست؟ از قاره ای به قاره ی دیگر فرض کن. خیلی دوست دارم بدانم این دانشمندان و محققان که تمام عمرشان را وقف علم کرده اند برای پیشرفت بشریت آیا محلولی، دارویی، چیزی یافته اند برای چسباندن پوست کنده شده، که به رنگ دانه های سرخ هم واکنش منفی نشان ندهد. شاید یک سرخپوست اصیل دیگر جایی پنهان شده باشد که هنوز پوستش را نکنده اند.

چقدر تلخ شده ام امشب. این جنایت ها آنقدر قدیمی است که دور از انصاف است پرونده هایشان را دوباره باز کنیم.‌ آدم نباید کینه ای باشد. بخشش موضوع خوبی است. خیلی هم اخلاقی است. کلی متفکر علم اخلاق هم داریم. اخلاق بما هو اخلاق. اینکه فعلی در گذشته دوری برای مردمی رخ داده که من چیزی از آن نمی دانم، یا اینکه کسی فعل نادرستی نسبت به او انجام شده و او کسی ست که من از او متنفرم یا دشمن من بود تا دهه ی پیش، یا اینکه گروه زیادی از انسان ها کاری، مثلا شرکت مراسم تشییع پیکری، را اختیار کرده اند که من نمی توانم درک کنم، اینها موضوع علم اخلاق است. فیلسوفان بزرگ از کشورهای غربی تا جاییکه جان داشته اند و مرکب و کاغذ و قلم، برایش حرف زده اند و وسط همان گفتگوها ناگهان یک مقدار زیادی سرباز خیلی حرفه ای، پیشرفته، شیک و قد بلند سرازیر شدند به خاورمیانه. چه بدبخت های فلک زده ای. فرزندان پدر و مادرانی همان قدر قد بلند و شیک. که تمام کودکی هایشان روی چمن های تازه کوتاه شده ی جلوی خانه با همان اسباب بازی هایی که عکسش را در مجله های توی کتابخانه مان دیده بودم بازی می کردند ... ذره ذره بزرگ شدند. قد کشیدند. جذاب شدند. عاشق شدند. و بعد آمدند جنگ. برای دفاع از بشریت! از خون ریخته شده! البته نه خون سیاه پوست ها، سرخ پوست ها و نه حتی خون زردپوست های آسیایی که در رژیم های سفاک جهان سومی شان جان می کندند...هنوز هیچکس نمی داند این ها برای خون چه کسی آمدند. ولی آمدند.
دلم می خواهد پشت میزم و مانیتورم و وسائلم قایم شوم. میزم را تا آخرین حد ممکن به دیوار نزدیک کنم و همه چیز را جلویم طوری بچینم که نه از آن طرف چیزی به این سمت عبور کند و نه از این طرف. حتی محل خروج سر اسلحه که در سنگرها معمول است، برایم زیادی است. این جور راه ها برای هیتمن ها به درد می خورد. من این را هم لازم ندارم. چیزی به قدر یک قوطی لازم دارم که بنشینم در آن و ... حالا که فکر می کنم می بینم در همچین شرایطی کار زیادی ندارم. چند ساعت مچاله شدن. بعد از آن، آنجا را ترک خواهم کرد. خیلی زود خواهم رفت. نه آنکه به اندازه ی سهراب سپهری تصمیم گرفته باشم رمانتیک باشم و بگویم می خواهم دور شوم از این خاک غریب. راستی چرا سهراب از مد افتاد. مثل سارتر که از مد افتاد و خیلی های دیگر که از مد افتادند و به جایشان لجن پراکنی در توییتر مد شد. هر آدمی خودش شد مستهجن ترین واژه ها و پخش شد همه جا، هرچند طول عمرش چند روز باشد اما کفایت می کند انگار. برای نابود کردن همه چیز. بیخود به این موضوع نقب زدم. بگذار برگردم سر حرف قبلی ام. سر حرفم کجا بود. حرفم اصلا سر نداشت. بسمل بود. می دوید و فریاد می زد اما صدا نداشت. قطعه قطعه بود. می خواست بگوید: دور نخواهم شد از این خاک غریب. خواهم ماند.

*اعلامیه سن پترزبورگ،۱۸۶۸. کنفرانس های صلح لاهه. پروتکل ژنو، سال ۱۹۲۸. منشور ملل متحد.

سردار سلیمانیآمریکانژادپرستیایرانجنگ
اینجا "یک نفر" طرح می زند یا عکس انتخاب می کند تا ببیند "آن یکی" چه می نویسد یا "آن یکی" می نویسد تا ببیند "یک نفر" چه طرحی برایش می زند. دو نفریم،پی رنگ ایم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید