تبلت رو برمیدارم و نگاهی به دفترچه یادداشتم هم میندازم تا یکی از ایدههای یادداشت شدهم رو به نگارش دربیارم، اما با احوال کنونیام هیچ کدوم از موضوعات جذاب، چنگی به دلم نمیزنه. چطور میتونم برای دیگران مطلب بنویسم وقتی خودم نیاز دارم کسی برام حرف بزنه؟
آخ جون! مطلب مورد پسند جور شد! بعضی چیزها رو آدم باید حس کنه تا بتونه حرفی بزنه که به دل بنشینه، مثل گفتن از فقر وقتی تو خودت در رفاهی و نمیتونی تمام جزئیات و شرایط رو درک کنی و فقط کمی دلسوزی ارائه میدی. این حال خستهی من از روزگار و ملال گذر زمان که احتمالاً بخاطر خستگی چند روز اخیرمه میتونه حسی بهم بده که عمق قضیه رو بیشتر ببینم.
وقتی به هر دلیلی _ خستگی، شکست، عصبانیت، بیپولی و غیره _ دچار ملال و کسلی میشی بنظرت دنیا بیارزش و بی خاصیت میشه، انگار هیچ کاری فایده نداره، همهچیز تکراری و پوچه، دیگه آرزوهات برات مسخره و احمقانه میشه، دیگه برنامههات ارزششون رو از دست میدن و رهاشون میکنی، خلاصه تمام مشخصات زندگی کردن رو پاک میکنی!
آره، کسی که همه زیباییهای دنیا رو میریزه دور و بیبرنامه و آرزو میشه زیاد با مُرده فرق نمیکنه، برای همین هم آرزوی مرگ میکنه. در اینجور مواقع باید به زندگی برگشت هرچند که سخت بنظر میاد اولش ولی بعد از مدتی خودت هم یادت نمیاد برای چی شاکی بودی و اگه هم یادت بیاد دیگه اون اهمیت رو نخواهد داشت.
جالبش اینجاس حالا که دارم مینویسم همهی اون بیحالی و کسلی داره از بین میره! با اینکه هنوز از دست خودم شاکیام اما دیگه اون حس بد اول صبح رو ندارم. پس به شما هم پیشنهاد میکنم هروقت گیر ملال روزگار افتادین، بجای غُر زدن و نِک و ناله به انجام کاری محبوب بپردازین تا حس و حالتون عوض بشه. حتی بهتره قبل از پرداختن به چرایی احوال و رفع مشکل به این تغییر روحیه بپردازین که با بدحالی و کرختی نمیشه توقع اندیشه روان و سالم برای حل مشکلات داشت.
پیروز و موفق باشید.