خب عرض شود که، این روز ها جریانی که ما به اسم هنر می شناسیمش جاده پر دست اندازی رو داره طی میکنه. جاده ای كه در اون مرز بین واقعیت و خیال، چيزي كه متن هنری رو شنگول میکنه، داره کم کم برداشته میشه. مرز بین شهود(به قول یکی از بچه ها) و ایده. این به معنی بارز شدن حقیقت یا مطلق شدن هنر نیست. اتفاقا به این معناست که هنر صف مقدم تحول تاریخی رو تشکیل داده. هنر زبان می آفرینه. معنا می آفرینه و به تک تک مرزهای روانی و اجتماعی رسوخ میکنه. اما بد حادثه اینکه تو جامعه ای زندگی میکنیم که گرایش شدیدی به تیپ آفرینی داره. جامعه ای که انقدر دچار بحران هویت و شناخته که برای پر کردن خلا هاش فرایند تولید ابله رو شروع میکنه. چرخه ی باطلی که برای پر کردن خلا های مفهومی و ساختی این ذهن مشترک، این وجدان جمعی یا هرچیز دیگه ای که اسمشو میذارین، تن میده به تربیت آدم هایی با تیپ بندی مشخص: آب بندی پوشالی جاهای خالی. به نظر من کسایی که اینروزا به عنوان یک تیپ،هنرمند، شناخته میشن همین عناصر جزئي نظام ذهنی ناقص الخلقه ما هستند که قراره جاهای خالی رو آب بندی کنن. همین هام هستن که نهایتا تصمیم های مهم رو درباره هنر نه با امضا برگه، که اتفاقا با تولید یک گفتمان میگیرن،باحرف زدن راجع بهش. مثلا کافیه تمام آرتیست های ولیعصر به این نتیجه برسن که گرمایش جهانی یه خبر دروغ رسانه ایه. با شروع این گفتمان واقعیت ساخته میشه: گرمایش زمین برای دنیای انسانی میشه یه دروغ. به نظر من، هنر جایی اتفاق میفته که فرد، خودآگاهی، سوژه(بازم اسمش هرچی شما میگین) با اثر بیرونی، تغییری که در ماده خام براي توليد يك آگاهي منحصر به فرد داده(هرچی که بوده) به وحدت میرسه. هنرمند با خلق متن فقط یه کار انتلکتوئلی نمیکنه. هنر مند با ایجاد یک تغییر آگاهانه در بیرون، داره خودشو تغییر میده. تقاشی که روی بوم با یک طرح شهودی ذهنی سعی در تولید یک متن داره، همزمان درگیر یک کشمکشه که سعی از تصویر کردن تصوری از خودش داره. این کشمکش هم درونیه هم بیرونی و عینی. اینجاست که سوژه ی هنرمند و طرح ذهنی اون وقتی به انتها میرسه به وحدت ميرسن و متن مثل یک آینه ی شفاف و رقیق خود هنرمند رو، خودی که جز با خلق هنری، آگاهی ازش ممکن نبود بهش نشون میده. اما این مثل هیچ چیز دیگه ای تضمینی نیست. شاید متن هیچوقت نتونه به سرمنشا خودش ینی خلق آگاهی برگرده. اینجاست که به اصلاح هنرمند از انسان بودن جدا میشه. اينجاست كه هويت خالق يكتا دوپاره ميشه.هنرمند تبديل ميشه به صفحه ي سفيد بي معنايي كه از خودش و متنش بيگانه شده و محبوس يك فرم، يك شاكله ميشه به اسم تيپ اجتماعي هنرمند. اينجاست كه هنر هم تبديل ميشه به فرايند توليد هويت و نه فرايند خلق آگاهي. المان ها و مولفه هاي هنري يك نفر تبديل ميشن به لباس هاش و سبك حرف زدنش و حالا يكي دوتا تابلويي كه گاه به گاه ميكشه و جمعايي كه توش قرار ميگيره.هنرمند از این مشغله ی مقدس فرار میکنه و تو جامعه پنهان میشه و تبدیل میشه به یک تیپ، یک کلیشه. برای همین هنرمند باید به اصطلاح تخم این خلق رو داشته باشه.چون که این آفرینش از خود، مهم است. اینجاست که هنر مهم میشود. این آفرینش از خود اگرچه شکلش فرق کرده اما ذاتش همان است ک در اجداد ما بود. فرایندی که ما امروز به عنوان هنر میشناسیمش به نظر من تکرار آیینی مناسک کهنیه که از ابتدا بشریت انجامش میدادیم: تقلید آفرینش. ما هم سعی داشتیم کیهان خودمان را دقیقا مثل ترفند کیهان آفرینی خدایان، با آفرینش از الگوی تصور "خود"، خلق کنیم. وقتی اینکار را در اجتماع انجام دادیم شهر آفریدیم و کیهانی انسانی. وقتی اینکار را هرفرد با سقوط در خودش و نترسیدن از آن انجام داد، شد هنر. آفرینش یک آگاهی با مقیاس یک من. تكرار آيين مقدس تغيير طبيعت،كيهان آفريني و تقليد از خلقت.اینجاست که اهمیت پیدا میکنه ما به کی بگیم هنرمند و چی رو هنر بدونیم. حسن ختام اینکه: هزارنکته باریک تر ز مو اینجاست/ نه هرکه سر بتراشد قلندری داند