زبان نبض جهان است. آگاهی واسطه ای که میان نماد واقعیت به مثابه ی معنا، یعنی دلالتی ذهنی و غالبا شهودی از رابطه ی ارجاعی میان امر واقع و اخلاق زبان،ترسیم خطوط شناختی و ارزشی از اعتقادات دینی،عرفانی، یا کاملا شخصی، بر محور اتفاقات عینی یا موضوع توجه متمرکز. و زبان به مثابه ی نظامی نحوی منطبق برفرایند ادراک انسانی حائل می شود. واقعیت مجازی در حالت نماد، برای ما اشناست،تخیل بن مایه ی چنین واقعیتی است. زبان سیال در مصادیق چنین واقعیتی بهترین بازنمایاننده واقعیت مجازی است: شعر، روایت. شالوده ی این واقعیت، بهره وری از نیروهای بالقوه زبانی برای شکل گیری روندی که ملزم است به پیروی از تاریخ.به عبارت بارت: "تاریخ با اجبار به گزینش از میان برخورد های اخلاقی با زبان به سراغ نویسنده می رود." چنین واقعیتی حاوی این همانی با واقعیت نمادین است.به عبارت دقیق تر چنین نماد مجازی تقلید کننده یا برآفریننده ی نماد واقعی است. ریشه ی ادبیات اینجاست. جایی که انسان شروع کرد به برسازی روایت هایی،درست مثل روایت واقعی دنیای خودش، روایتی که در آن واقعیت و اخلاق، عینی و ذهنی در هم می تند و مرز های وجود و موجود جا بجا میشود. متن دیگر یک مانور طنازانه از بلاغت و آرایه نیست، متن واقعیتی است کیهانی،نسخه ی بدل زندگی واقعی که در آن هر چه هست نشانه ای است به مقصد آگاهی مطلق، آگاهی جمعی-ابرمعنای منجسم. واقعیت همیشه مهمترین، و شاید تنها، مسئله برای ادبیات بوده. چنین رویکردی تنها مختص به قرن 19 یا قبلتر نمی باشد. به پیشینه ی خلق متن، انسان در تلاش بوده تا نسخه هایی از واقعیت بردارد. مثل نقاشی که سعی میکند کوه روبرویش را در بوم اش جا دهد. اما نکته این بود که دست کم و تنها برای انسان کشیدن مرزی-خلق اثری- دقیقا منطبق بر دنیای بیرون، واقعیت محض، ممکن نبود. چرا که اینجا درنقطه ی صفر، روند روایت انتخابی را ملزم میکرد که گزینش یکی از واقعیت و مجاز، برای خالق ثانوی-انسان- به تقلید از خالق مطلق در معنای اعتقادی آن، لازم میشد. همینجاست که بارت می نویسد: "وحدت نظام فکری بورژوازی، اسلوب نوشتار یکدستی پدید آورد. در دوران های چیرگی بورژوازی، فرم ادبی انواع گوناگون نداشت زیرا خودآگاهی در این زمینه موجود نبود."(بارت،1953) بارت درست میگفت که آگاهی و فرایند تکامل آن میتواند منشا پیدایش روند متن و بالاخص روایت شود. اما نکته در اینجاست که تاریخ به مثابه ی دوران هایی از وحدت ایدئولوژیک به تنهایی قادر به ایجاد چنین فرمی از نوشتار، یعنی نوشتاری که همواره میان نقطه ی صفر و یک، واقعیت و تخیل(مجاز) در نوسان است نبود. تفسیر بارت از تاریخ به علت گزینش پیامد یک امر(بورژوازی) به عنوان علت مشکل دارد. بعبارت دیگر، این نه تاریخ است که به متن شکل میدهد و نه متن است که به تاریخ، بلکه هردو به هم شکل میدهند و یکی گفتمان خلق میکند و تاریخ برای گفتمان های فراهم آمده جا باز میکند و اگر تاریخ جایی برای یک گفتمان نداشت هیچگاه متنی شکل نمیگرفت چرا که متن روح تمام گفتمان هاست و جسد چندین گفتمان گزیده: "...قتل، میدانیم که تمام تلاش مالارمه متوجه انهدام زبان بود که در این صورت ادبیات چیزی جز جسد آن نیست.(بارت،1953)
یکی از راه ها، و نه تنها راه، برای توصیف روند شکلگیری متن و رابطه ی آن با تاریخ، فهم مفهوم تاریخ به مثابه ی گزارش تضاد میان دو دنیاست. دو جهان که در مرز آنها نقطه صفر نوشتار آغاز می شود»: جهان واقع و جهانی در سر ما. شروع متن، آگاهی به عدم توانایی ما در خلق اثری است که یا در واقعیت بگنجد یا در تخیل، کما اینکه دومی را راحت تر یافتیم. شاید روند شکلگیری تاریخ را هم بتوان به شکل تلاش انسان برای تاثیر در ادغام این دو جهان بررسی کرد. معنای مطلق همیشه سعی داشته در گفتمان های معنای نسبی جا بگزیند. انسان قادر نبود جز با خلق جهانی دوگانه، جهانی دو سویه از انسان-خدا و خانه- کیهان، به تلقید آفرینش با خلق جهانی دیگر، کوچکتر و محدود تر، شبیه سازی شده از جهان کیهانی، به حل اختلاف و تضاد میان واقعیت و مجاز کمک کند. تاریخ محصول همین برهم کنش های انسانی جهت خلق دنیای خود، جهان انسانی متشکل از کلیه ی نظام های ممکن واقعیت مجازی است. فرایندی که هربخش آن در محل اشتراک دو دایره ی واقعیت و مجاز واقع شده بود. شهر ها ساخته شدند و محیط مجازی انسانی در فضای واقعیت ناشناخته باز سازی شد. اینجا بود که متن هم به مثابه ی مصداق تاریخ، شبیه سازی شده ی تاریخ، به تحلیل و تجزیه ی جهان دو سویه ی واقعیت و مجاز بپردازد. اما متن در این نقطه صفر، مجزا از ادبیات بود. چرا که هنوز طبیعت به مثابه ی سپهسالار واقعیت بر انسان چیره بود. متن خود زندگی آدم ها بود زندگی شبانی و سازماندهی در سطوح پایین زندگی انسان را تبدیل کرده بود به رمانی ماجراجویانه و تعلیق وار. برای همین خلق فرم های گوناگون و نقب زدن به خودآگاهی دنیای مجاز در متن خود زندگی روزانه ممکن بود. اما با گسترش نظام مجاز و چیرگی بر طبیعت حالا ما مطلقا در مجاز زندگی میکنیم. جایی که واقعیت همان مجاز است. اینجاست که ادبیات مهم می شود، چرا که روایت مهم می شود. انسان مهم ترین نیاز خود را، یعنی خلق بر اساس الگوی خدایان و کیهان، را تنها در متنی با خاصیت مجازی بالا و واقعی کمتر قادر خواهد بود رفع کند و اینجاست که انسان جهان دیگر، جهان خودش را باز می یابد و چرخه ی تاریخ روند را دوباره به سمت نقطه ی صفر، نقطه ی واقعیت صد در صد سوق می دهد.
چنین زبانی حالا اگر دیگر میلی به گزینش میان مجاز و واقعیت- تخیل و واقع گرایی- ندارد، دست کم نمای گسترده تری از تلفیق میان این دو گفتمان را برگزیده: نماد مهم بود که حالا هم تحت تاثیر نیرویی پنهان در تاریخ هنوز همان کارکرد اولیه را دارد: خلق معنا بر اساس الگوی واقعیت نمادین کیهانی. هنوز هم نشانه های اخلاقی با وجود فراوانی کم، در ذهن جمعی، از زندگی روزمره قابل استنباط است. کما اینکه تزریق روایت از واقعیت محض به متن مجازی در قالب فرایند خلق ثانوی، موجب شکلگیری رویکردی در قرن 20 شد که بارت آنرا "درجه صفر نوشتار" مینامد و کامو یا بلانشو را مثال میزند. استفاده از زبانی که عاری از هرگونه گزینش خلاقی است. خنثی ترین کاربرد از زبان.کما اینکه این حالت پایداری ندارد. چرا که تاریخ پایداری ندارد و تضاد گفتمان ها که محل ظهور و بروز ابرمعنای منسجم در جهان مجازی اند اجازه ی تنها یک گزینش از زبان را نمیدهند. چرا که زبان پیش برنده ی دنیای انسانی است. انسانی که در مجاز آرام گرفته اما چیزی بیشتر فرایش می خواند. نماد حالا دیگر رابطه ی کمی با تخیل دارد، این نوع از نماد در لایه ای از زبان، لایه ای از آگاهی جمعی که همان ارتباطات و ذهن باشد حضور دارد که میل ناگزیری به رساندن پیامی منسجم و متشکل از اجزای به ظاهر نامرتبط، افشای یک کل، دارد. به عبارت دیگر نماد دیگر تحت کنترل ما نیست. به تازگی نماد دارد شکل حقیقی خود را باز می یابد یعنی نه دالی که ارجاع به حالتی زیباشناسانه یا تخیلی بدهد، بلکه راهی است برای شناخت هرچه ناشناخته مانده. نماد آخرین مرحله ی زبان است. آخرین کاری که زبان انجام میدهد. آخرین موضع اشتراک دو نماد(مجازی و واقعی) برسازی واقعیتی افزوده، واقعیتی مجازی به واقعیت عینی است:تمدن. چرا که ذهن تنها قادر به درک اجزای نظام کلی جهان است. از عینک شناخت گریزی نیست. اما جز به تنهایی دوام ندارد. از هم می پاشد و اضمحلال معنا می یابد. اگر پشت سر هم تکرار کنید جنسیت یا کوه یا قاشق میبینید که گویی معنایش به مرور تکرار، محو و مه آلود می گردد. واحد زبانی(کلمه،صدا،تصویر و...) برای یافتن معنا، یعنی برای قرار گیری در واقعیت، برای اینکه از هم نپاشد، نیاز به جزای دیگر، واحد های معنایی و زبانی دیگر دارد. از همین روست که مفهوم فرهنگ(culture) شکل گرفته است. چرا که جهان تعامل را اجتناب ناپذیر می سازد. این جوهر نماد است. اشتراک میان تمام انواع نماد: میل عنان گسیخته به خلق فرمی خلاف آمد عادت و افشای یک ارتباط گسترده و عظیم و پنهان. برای دستیابی به این امر، ذهن واسطه می شود تا جز در نظام ارتباطی میان خود و محیط عینی خارج از خود، ارتباط مخصوص و متجانس خود را بیابد. برای همین است که اعراب شعر بزم در صحرا دارند و افسانه های وایکینگ حاوی خدایان متکثر،خشن و قهرمانانی جنگ طلب است. کسانی که نمیتوانسته اند کشاورزی کنند. باید میجنگیدند و فتح میکردند و دریانوردی. این باید در ذات ارتباطی است که ذهن جمعی(مایلم به آن عقل اول هم بگویم) میان خود و محیط می یابد.به وجود آمدن اشکال مختلف زبان میان ملل نیز همینجا قابل بررسی و جستجو است.
پیمان فرخ پی
دی 97