بارانی مه آلود
امروز روزی شاد است
هر چند كه قله ی فوجی به ديده نمی آيد
اوجیما چشم از اشعار روی کاغذ برداشت و به نفس های آرام باشو از پشت به او چشم دوخت، با هر دَم و باز دم کیمونوی باشو بالا و پایین می رفت و عصای تکیه داده شده به دیوار نظاره گر اوجیما بود، نفس های اوجیما بوی باران را همچون پرواز لکلکی در یک شب مهتابی به درونش می سراند.
اوجیرا یک قدم به پیش آمد و از برخورد پایش به گِتای(کفش چوبین) باشو سکوت اتاق شکسته شد. باشو چشمانش را باز کرد و گفت: قله ی فوجی خود را نشان نمی دهد.
اوجیما: استاد من از اوساکا برای یک پرسش نزد شما آمده ام.
باشو برقی در چشمان نیمه بازش درخشید و لبخندش کشیده تر شد، با دست به نشانه نشستن به روبروی خود در کلبه اشاره کرد و گفت:
امیدوارم موضوع مهمی باشه که سر از ایگا در آوردی.
-موضوع خیلی مهمی است، من اوجیما اونیتسورا هستم و در مدرسه دانرین اشعار شما را خواندم، استاد نیشیاما شما را بزرگترین هایکو سرا می خواند، اما هیچ یک از مفاهیم مهمی که در زندگی انسان تاثیر دارند در اشعار شما دیده نمی شوند.
چای؟
-بله استاد، زندگی انسان مانند پوسته حلزونی است که ...
بله اوجیما چای، شاید زندگی، رضایت در همین چیز های کوچک باشد، به رقص بخار برخاسته از لیوان، یا شکستن سکوت میان من و تو وقتی لیوان را بر روی زمین می گذاری. بیا کنارم بنشین و این پروانه را بنگر، شاید منتظر است فوجی را ببیند، با اینکه فرسنگ ها راه در پیش دارد.
اوجیما به آرامی در کنار باشو نشست و به هوای مه آلود بیرون پنجره خیره شد، لیوان چای را به لبش نزدیک کرد و چشمانش را بست، مخلوط عطر چای، بوی نم باران و چوب صندل ضربان قلبش را آرام می کرد. باشو ادامه داد:
بشر از ابتدای خلقت شاهد شکوه فوجی بوده است، با اینکه هیچ روزی این کوه شبیه روز دیگرش نبود، اما چشمان زیادی به کوه خیره شدند که اکنون فرو بسته اند، و فوجی همچنان نظاره گر ماست، همچون ما که به آذرخشی می نگریم.
در شیون جیرجیرک
نشانی از گفتن نیست
چگونه زود باید بمیرد
آنکه کامل است را هم جز مرگ سرنوشتی نیست، آنچه که می نگریم بی هیچ معنایی همچنان زیباست، برای یک پرنده فرقی نیست از چه دستی دانه خورد، و بی هیچ معنایی زندگی را می نگرد و لذت می برد.
-استاد، چرا زندگی مملو از رنج است
و که گفته که می توانست جوری دیگر باشد؟ ما رنج نخواهیم برد مگر یاد بگیرم از چه چیزی لذت خواهیم برد، هیچ مشکل انسانی ای در برار آواز غوک در برکه ای که انعکاس ماه در آن است اهمیت ندارد. زمان بی یا با ما به پیش می رود.
سکوت سرار اتاق را گرفته بود و مه به آرامی کنار میرفت و سایه فوجی نماین می شد. برقی در چشمان باشو درخشید و گفت:
روزی که فوجی
پوشیده با باران مه آلود…
حیرت انگیز است!