Peiman Parsa
Peiman Parsa
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

نور ضعیف شمع

نور ضعیف شمع در یک اتاق صومعه تاریک " ابی اسکلیرس" از دور خود نمایی می کرد و هوای دم کرده مانند عسل از میان پنجره به درون اتاق کشیش سر می خورد و نوید طوفانی شدید را می داد، ماه مِی 1778 بود و ابر ها در دوردست با رعدی هیبت خود را نشان می دادند، از دور صدای چرخ کالسکه ای صدای جیر جیرک ها را همراهی می کرد. کالسکه جلوی درب صومعه توقف کرد و مهمانانی از پاریس از آن پیاده شدند و محکم به در کوفتند.

نور ضعیف شمع از طبقه دوم صومعه مانند ماری آرام در ساختمان به سمت درب ورودی شروع به خزیدن کرد. باد گرمی شروع به وزیدن کرد و ردای چهار مردی که از کالسکه پیاده شده بودند را در هوا تکان می داد، در صومعه با صدای قفل آهنینی باز شد و باد شعله شمعی که دست کشیش بود را تا مرز خاموشی پیش برد، وفتی شمع دوباره بالا کشید چهار مرد که یکی از آنها صورتی اشکبار داشت در آستانه در ظاهر شدند.

مرد جوانی که صورت اشک آلود داشت قدم به پیش گذاشت و گفت:

پدر مینگو خودتون هستید؟

-بله فرزندم، چه اتفاقی افتاده؟

ما عزیزترین دوستمان را از دست داده ایم ...

گریه امانش را برید و مرد دیگری از کالسکه پیاده شد و به سمت کشیش آمد، کلاهش را برداشت و گفت:

پدر مینگو حتما درک می کنید که مسئله مهمی است که این موقع شب از پاریس به شامپاین آمده ایم. چند ساعت پیش یکی از شریفترینِ انسانها رو از دست دادیم، و نمی توانیم تا صبح منتظر بمانیم، باید همین الان او را دفن کنیم.

پدر مینگو با مخلوطی از ترس و سردرگمی، با دست به معنی دنبال کردش اشاره ای کرد و با قدم های کوتاهش به سمت اتاق سمت چپ محراب رفت، انعکاس نور ماه بر روی برکه کنار صومعه به روی سقف اشکال درهمی را خلق می کرد و 6 مرد از میان توده این موجودات خیالی گذشتند تا به اتاق رسیدند، پدر مینگو دفتر بزرگی را باز کرد و شمعدان برنجی را روی صفحه راست گذاشت و پَر را آغشته به جوهر کرد و گفت:

-اسم متوفی؟

مرد کلاهش را به جا رختی آویزان کرد و به مرد گریان نگاهی از سر پرسش کرد. تا مرد گریان بخواهد واکنشی انجام دهد، مرد ریز نقش جوانی که در درگاهی ایستاده بود گفت:

فرانسوا-ماری آروئه

این اسم برای پدر مینگو کمی اشنا بود اما از آن آشناتر صدای مرد ریز اندام بود، شمعدان را بالا گرفت و با تعجب گفت:

اَبی مینیوت، خودت هستی؟؟

ابی مینیوت جلو آمد و پدر مینگو با دیدن چشم های قرمز او کم کم متوجه می شد که مرد متوفی کیست، ابی مینیوت در این صومعه خدمت می کرد و دو روز بود به دلیل وخامت حال عمویش در صومعه حاضر نشده بود، و کدام فرانسوی ای بود که عموی او را نشناسد؟

قلم از دستش رها شد و گفت:

ولتر؟

ابی مینیوت ادامه داد:

وُلتر دیگر در میان ما نیست، اروپا تنهاست، فرانسه تنهاست، ژان کالاس ها تنهایند.

مرد سیاه پوش به آرامی دستش را روی شانه ابی مینیوت گذاشت و رو به پدر مینگو گفت:

فکر می کنم حالا دلیل عجله ما را می فهمید.

پدر مینگو با چهره ای بهت زده گفت بله البته، و با سرعت به سمت کالسکه حرکت کرد. پارچه روی جسد را کنار زد و به چهره سرد و خفته ولتر خیره شد که مغزش از جمجمه بیرون آورده شده بود و جای آن دوخته شده بود. او هر از گاهی با این صحنه روبرو می شد پس بدون فوت وقت با سر اشاره کرد تا جسد را به حیاط صومعه ببرند و انجیل و ردای مخصوص خود را پوشید و کندن زمین را به همراهان واگذار کرد.

به سراغ ولتر رفت تا برای آخرین بار او را ببیند، ولتر اکنون در تابوتی آرام گرفته بود با سری تفریبا عاری از مو، دهانی نیمه باز و بدنی بدون قلب و مغز، پدر مینگو پیش خود فکر می کرد آیا اکنون آن مرد ولتر است؟ بدون مغز و بی جان؟ چه چیز مرز بین بودن و نبودن یک انسان است؟ بدن بی جانش اکنون با بدن های دیگر در این قبرستان چه فرقی خواهد داشت؟

حال که این بدن اینجا خفته است دیگر نباید مرتد باشد، دیگر یک بنده مسیحی است که اندیشه هایش را در چند هزار جلد کتاب پشت سر نهاده و اکنون به عنوان یک کاتولیک دفن خواهد شد.

اما اگر او دیگر به خدایی اعتقاد نداشته باشد چه؟ جای او در این خاک نیست و این مراسم در خور کاتولک ها می باشد.

حالا درک می کنم که چرا هیچ کلیسایی حاضر به دفن او نشده است. اما چطور می شود فهمید که در لحظه آخر عمر توبه نکرده باشد؟ انسانی که اعتقاد دارد "حاضر است سرش را دهد تا نظر مخالفش آزادی بیان داشته باشد" چطور می تواند مرتد باشد.

یکی از همراهان نزد پدر مینگو آمد و رو به ولتر ایستاد و گفت:

او همیشه حسرت مراسم تدفینی همچو نیوتن را داشت، نه برای ادای احترام به خودش بلکه برای احترامی که مردم به مفاخرشان می گذارند همچون مردم انگلستان. اینکه علم چقدر در انگلستان پیرو دارد و قابل احترام است او را شگفت زده می کرد.

پدر مینگو گفت:

باشد که بهشتیان به استقبال او بیایند و رستگار شود.

همراه ادامه داد: در ساعات پایانی مرگش از او پرسیدم رستگاری در چیست و او گفت اندیشیدن.

پدر او پیامبری بود که مردم را به اندیشیدن دعوت می کرد و اکنون آرام و تنها خفته است. پرچمدار آزادی، پیروز این جنگ است. همچون مسیح.

پدر مینگو صلیبی از روی مخالفت با حرف او به روی سینه اش کشید و مشغول خواندن انجیل شد.

Requiem æternam dona eis Domine آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا.

ابی مینیوت با لباسی خیس و آستین های گِلی پیش آمد و گفت وقتش است.

باران بی امانی شروع شده بود و چند لحظه بعد این تابوت ولتر بود که با چهار تناب به آرامی به درون قبر می رفت.

پس از ادای احترام همگی جز ابی مینیوت سوار کالسکه شدند و به سمت پاریس حرکت کردند، ابی مینیوت خیره به برآمده گی خاکی که زیر آن ولتر خفته بود به دیوار صومعه تکیه زده بود و پدر مینگو مشغول نوشتن خاطرات در دفترش بود. نور سپیده دم آسمان صاف شب را به افق می راند و قطرات آب روی سرو های حیاط صومعه تنها شاهدان باران دیشب بودند.

ناگهان صدای درب صومعه پدر مینگو را از جا پراند و او شمع را خاموش کرد و به سمت درب رفت اما ابی مینیوت که حدس می زد چه کسی است لبخند رضایتی بر روی لبش نقش بست. وقتی پدر مینگو درب را باز کرد نور خورشید صبحگاهی چشمانش را زد و سایه دو مرد با لباس کلیسا را دید که از اسب پیاده شدند و کاغذی را برای پدر قرائت کردند، کلیات خبر این بود:

ممنوعیت مراسم مذهبی خاکسپاری برای فرانسوا-ماری آروئه ملقب به ولتر.

پدر لبخندی زد و گفت او اکنون خفته است در قلب این صومعه و دستمال جیبی ولتر را که به پاس تشکر، ابی مینیوت به او داده بود در دست فشرد.

دو مرد نامه را به دست پدر مینگو دادند با اشاره سر به او ادای احترام کردند و سوار اسب شدند و تاختند تا این خبر را به کلیسا برسانند.

پدر مینگو درب را بست و به نامه نگاه گرد که مهر اسقف را داشت.

اسقفی که با دستوری حقوق انسانیت را تعیین می کند و در دست دیگرش دستمال کهنهء مردی که تا پای جان از حقوق مخالفینش دفاع کرد./

ولترVoltaireEnlightenment
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید