گرگی سیاه و بزرگ ، با موهای بژبژی(!!) ، در کالبد شیشه ای ام به دام افتاده و مدام خود را به در و دیوار میکوبد ؛تا جایی که بسیاری از قسمتهای وجودم شکسته و ترک برداشته است.
از او پرسیدم که تو کیستی که اینقدر بی قراری میکنی؟!
با زوزه ای کشدار و صدایی مخوف پاسخ داد :
حســــــادت ، غــــــرور ، بــــــخل ، خــــــودبـــینی ، خــــــودپسندی ، شــــــهوت ، . . .
اگر سرم را به موقع از کنار دهانش کنار نکشیده بودم ، الان در میان آرواره هایش گیر افتاده بودم ؛
شاید هم جزئی از وجودش میشدم!