سلام سلام!
من پینوکیوام! همونی که قرار بود هر چی بهتون بگه راست نباشه ولی خب همه ی حرفاش هم دروغ نیست.
راستش توی این روزمرگی های زندگی انقدر دلتون نخواد غرق شده بودم که یه مدتی بود کلا انگاه دچار یه فراموشی شده بودم و یادم رفته بود چقدر عاشق نوشتن تو ویرگولم و چقدر از کنار شما بودن حس خوب میگیرم!
دیگه خلاصه اینطوری شد که بازم بعد از یه غیبت طولانی اومدم باهم در مورد یه کتابی که اخیرا خوندم و خیلیم عجیب بود حرف بزنیم.
راستش رو بخواین این روزا پینوکیو بر خلاف قبلا که اینجا مینوشت حالش خوبه!
و تمام این حال خوبش هم مدیون همون روزای حال بدی ایه که قبلا داشت و فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست تموم بشن!
ولی تموم شدن و من اینجام!
پینوکیوی زنده و سالم و خوشحال در خدمت شما!
خواستم بگم اگر دارین حال بد یا دوران بدی و میگذرونین بدونین که هیچی توی این دنیا موندنی نیست و یه روزی قراره بازم رنگین کمون توی قلبتون پیدا بشه.
خب حالا بریم سراغ کتابه
این اواخر یه کتابی خوندم به اسم کتاب عطر نوشته ی پاتریک سوزکیند.
سبک کتاب با توجه به خلاصه هایی که اینور اونور ازش دیده بودم و چیزایی که مردم دربارش می گفتن یه سبک سمی خالصی بود که من اصلا نمیپسندیدم!
کلا پینوکیو یکم نازک نارنجیه و از چیزایی که رنگ و روی خشونت داشته باشن فرار میکنه.
از شوخی گذشته کلا کتاب ها خیلی زیاد رو روحیاتم تاثیر میذارن و سعی میکنم طرف کتاب و فیلم های خیلی سمی و وحشتناک نرم که اگر برم باید فاتحه روح و روانمو برای یه مدت بخونم.
ولی این کتاب استثنا بود و با وجود این که میدونستم محتواش ممکنه آزاردهنده و عریان باشه انتخاب کردم بخونمش. شاید چون تو اون دوره از زندگیم به یکم خشونت هم احتیاج داشتم.
ببینم تا حالا شده توی یه دوره از زندگیتون حالتون خیلی خوب نباشه (عصبانی باشید، غمگین باشین، حس ناتوانی کنین) و برین سراغ محتواهای خشن؟
مثلا من خودم این طوریم که وقتی به طور عمیق یکی از حس های بالا رو دارم میرم سراغ آهنگ های لینکین پارک و متال، رانندگی با سرعت بالا و خطرناک، پیاده روی با خشم و سرعت تند، گوش دادن پادکست های چنل بی (کسایی که گوش دادن احتمالا بدونن چرا کسایی هم که گوش ندادن تو کامنت بپرسن جواب میدم) و خوندن کتاب های یه سبکی که به طور معمول سراغشون نمیرم مثل همین عطر، یا کلکسیونر!
حالا میدونین چرا یه سری از آدما این شکلین؟
میدونین، دلیلش خیلی جالبه!
این موضوع رو من با یه روانشناس با ترس و لرز در میون گذاشتم. ترس از این رو داشتم که وقتی در مورد این کارام حرف بزنم باهاش بهم بگه تو یه مختلل روانی هستی و قراره در آینده به یه قاتل زنجیره ای تبدیل بشی! :)
و با ترس و کلی اضطراب اینا رو بهش گفتم و ازش خواستم که اگر دلیلش رو میدونه بهم بگه.
بهم گفت پینوکیو! میدونی چه موقعایی بیشتر میری سراغ این کارا؟ موقعایی که خیلی ناراحتی و احتیاج داری یه کاری انجام بدی که از زندگی دور بشی!
گوش دادن این پادکستا و این کارایی که میکنی؛ انگار داره باعث میشه ناخودآگاهت در اون لحظه بمیره و دوباره به زندگی برگرده و قوی تر ادامه بده!
انگار که رفتی تو یه تئاتر نقشی که دوست داشتی رو بازی کردی (یعنی مردن خودت رو دیدی توی اون نقش) و بعد هم خوشحال و شاد و خندان از اون تئاتر اومدی بیرون و به زندگیت ادامه دادی!
حالا خلاصه سرتونو درد نیارم پینوکیوی پر حرف رو که میشناسین! چشمشم که به شما افتاده بعد از مدت ها میخواد از همه چی حرف بزنه براتون!
این کتاب عطر در مورد یه آدمیه که از همون لحظه ی تولدش آدم عجیبی بوده و زندگیش هر لحظه که میگذره عجیب و عجیب تر میشه!
مامانش یه کارگر دوره گرد بوده و بچه هم بچه ی نامشروع یکی از گردش هاش (!) بوده و زیر میز ماهی فروشی به دنیاش میاره و تصمیم داره این بچه رو هم مثل بچه های قبلیش (!) بکشه و توی سطل آشغال بندازه!
اما پسر کارگر ماهی فروش میبینتش و همرو خبر میکنه و بچه رو نجات میدن ولی مادره میمیره!
خلاصه بچه آواره ی این پرورشگاه و اون پرورشگاه میشه و انگار هرجا با خودش میرفته بدشانسی و نحوست میبرده و انگار وقتی پیش کسی میرفته و بعد اون آدم نمی خواستتش و منتقل میشده جای دیگه سرپرستش به طور عجیبی میمرده حتی اگر این بچه فقط یک شب رو پیشش گذرونده بوده!
خلاصه یکی از دایه هاش هم یه سری نیروهای شیطانی رو توی این بچه حس میکنه و میبره پسش میده به کشیش محلشون و میگه این بچه کلا خیلی نحس و عجیبه و بقیه ی بچه های من رو وحشت زده میکنه.
یه چیز شیطانی ای هم که در موردش وجود داره اینه که بدن این بچه هیچ بویی نداره! هیچ بویی!
یه طوری هم هست که اگار همیشه داره اطرافش رو بو میکشه!
خلاصه این بچه از پیش این دایه هم میره و دایه همون شب میمیره!
و هی منتقل میشه از این خونه به اون خونه و هیچ کس نمیخواستتش تا این که بالاخره یه جا قبولش میکنن و در وحشتناک ترین وضعیت ممکن بزرگ میشه!
دیگه حالا بقیه ی داستان رو نمیخوام براتون تعریف کنم که حتما برین بخونینش چون واقعا ارزشش رو داره ولی در مورد مفاهیم اصلیش میخوام یکم دیگه مغزتونو بخورم و بعد هم تشویقتون کنم که برین بخونینش.
این بچه ی عجیب حس بویایی خیلی عجیب و قوی ای داشته، به زبان ساده تر بگم فکر میکنم هیچ شامه ای تیزتر از شامه ی ایشون روی سیاره و از نوع ما انسان ها هیچ وقت وجود نداشته و نداره!
کائنات و دنیا دست به دست هم میدن و این توی یه مغازه ی عطر فروشی مشغول به کار میشه و بهترین عطر های جهان رو میسازه ولی انگار این بوها براش عادی بودن و راضیش نمیکردن.
تا این که یه شب یه دفعه یه بوی خیلی خوش به مشامش میرسه که وقتی میره دنبال منشا بود، میبینه بوی یه دختری از یه خانواده ی پولداره که از فرسنگ ها اونطرف تر بوش رو حس کرده بوده!
خلاصه سرتون رو درد نیارم این اقا دید که با عطر هایی که از اشیا میسازه دیگه راضی نمیشه و دنبال یه چیز جدید و رایحه ی خارق العاده است این شد که به فکر این افتاد از رایحه ی بدن دخترهای زیبای شهر عصاره بگیره و عطر درست کنه!
حالا کاشکی عصاره گرفتن با چیدن یه تیکه مو یا چیزی شبیه به این ختم به خیر میشد. نه خیر!
ایشون تک تک دخترا رو میکشت تا بتونه عطر بدنشون ور بدون این که خراب بشن بگیره و بهترین عطر دنیا رو با ترکیب عصاره ی تن اون ها درست کنه!
خلاصه که برای درست کردن یه عطر ناقابل (!) تبدیل میشه به قاتل زنجیره ای شهر که دخترهای خوشگل رو یکی یکی میدزده و به شکل وحشتناکی میکشتتشون تا بتونه تا اخرین عصاره ی وجودشونو بگیره و ازشون عطر درست کنه.
عطر هم نگم براتون که چه تاثیری داشته! که جذابترین بخش کتاب دقیقا همون جاییه که این عطر رو بالاخره درست میکنه و اثرش رو روی مردم میبینه!
خیلی دلم میخواد بهتون بگم ولی میترسم بیاید سرم داد و فریاد کنید که ای بابا ما میخواستیم کتابو بخونیم چرا خرابش کردی و لو دادیو اینا!
برای همین نمیگم دیگه بقیشو!
ولی چیز عجیبی که در مورد این کتاب وجود داشت این بود که داستان به شدت فلسفی بود البته فلسفه ی سیاه بود ولی خب خیلی به فکر میبردتون و فقط یه داستان قاتل زنجیره ای معمولی نبود.
اصلا مفهوم اصلی داستان هم که ما رو به فکر میبرد دقیقا دور از موضوع اصلی بود و بعد از خوندنش میفهمیم ما آدما چقدر ضعیفیم و چقدر روی یه سری چیزها نقطه ضعف داریم که میشه با اون ها یه نفر کنترلمون کنه!
خلاصه خیلی کتاب خفن و خوبی بود و حتما بهتون پیشنهاد میکنم برای یه بار توی زندگیتون بخونینش چون شاید متفاوت تر از همه ی کتاب هایی باشه که خوندینش!
اگرم خوندینش بیاین این پایین باهام نظرتون رو در میون بذارین و بگین که دوست دارین معرفی های کتابم رو به همین سبک ادامه بدم؟
پی نوشت: البته گویا یه فیلم هم از روی داستان ساخته شده ولی من خودم جرات نکردم برم ببینمش چون قطعا احتمال میدم فقط روی سیاهی های داستان تمرکز کرده باشه و هیچ اهمیتی به فلسفه و فکری که پشت کتاب بوده نکرده!
در نتیجه اگر کسی به تنهایی بره فیلم رو ببینه احتمالا با خودش بگه: این چه سم داغونی بود من رفتم دیدم خدایا؟!