من اسکار شیندلر هستم؛ یک جوان آلمانی هستم که در چک اسلواکی به دنیا اومدم و جنگ جهانی دوم و حزب نازی ها رو به چشم خودم دیدم.
حتی بخوام راستش رو بهتون بگم خودم عضوی از همین حزب نازی های هیتلر بودم.
بذارین اصلا داستان رو از اول براتون تعریف کنم: من توی یه خانواده ی کاتولیک مسیحی به دنیا اومدم و خونوادم وضع مالی متوسطی داشتن.
اینو گفتم که فکر نکنین از اون جوون های ناز پرورده و بورژوای آلمانی بودم که لای پر قو بزرگ شدم.
من مثل همه ی هم سن و سال های هم نژادم توی یه مدرسه ی آلمانی درس خوندم و برای دانشگاه رفتم سراغ رشته ی مهندسی تا بتونم کسب و کار خانوادگیمون رو ادامه بدم و تجهیزات کشاورزی تولید کنم.
اما خب چرخ روزگار با من نچرخید و کارخونه ی خانوادگیمون به خاطر شرایط جنگی ورشکست شد.
من بعد از ورشکست شدن کارخونه با اندک سرمایه ای که برام مونده بود بار و بندیلم رو جمع کردم و اومدم به شهر کراکوف که به تازگی مقر مهمی برای نازی ها شده بود شانسم رو امتحان کنم.
آخه میدونین اون موقع دقیقا بحبوحه ی جنگ جهانی دوم بود و هیتلر داشت یهودی های همه جا رو به شدت کنترل میکرد و شهر کراکوف هم جز مناطق یهودی نشین بود که تعداد زیادی از یهودی ها اونجا زندگی میکردن.
راستش اول های جنگ بود و پیوستن به حزب نازی ها فقط حرکتی به ظاهر نمادی و نژاد پرستانه بود که میتونست ارتباطات من رو با افراد قدرتمند بسط بده و برای کسب و کارم هم مناسب باشه.
برای همین منم مثل خیلی از جوون های آلمانی طبار دیگه تصمیم گرفتم که به نازی ها ملحق بشم.
خب در مورد یهودی ها...منم قبل از جنگ توی مدرسه و دانشگاه باهاشون سر و کار داشتم اما خیلی ارتباط خاصی نداشتیم؛ اونا هم مثل همه ی آدم های دیگه بودن برام. چه فرقی داره یهودی باشی یا مسیحی یا مسلمون؟
اصلا دلیل نفرت هیتلر ازینا چی بود؟
هر چقدر که جنگ جلوتر میرفت و ارتش نازی قدرتمندتر میشد؛ وضعیت یهودی ها هم رفته رفته خراب تر می شد. اول اونا رو از خونه زندگیاشون دراوردن منتقلشون کردن به خونه های کوچیکتری تو مناطق پایین تر.
بعد حق تجارت و تمام حقوق انسانیشون رو ازشون گرفتن.
و تازه اینا شروع ماجرا بود...کابوس تازه داشت شروع میشد!
من بعد از مهاجرتم به کراکف و ملحق شدن به حزب نازی، بعد از این که ارتباطات قدرتمندی رو با افسران اس اس مهم ساختم؛ یه کارخونه ی نیمه ورشکسته ی قابلمه و ماهیتابه سازی رو خریدم و برای اینکه کارگرهای یهودی برام ارزون تر تموم میشدن از اون ها شروع به استفاده کردم.
یعنی با افسرای اس اس هماهنگ میکردم که یه سری از یهودیایی که قراره به اردوگاه های کار اجباری بفرسترو به من بده و منم در عوض احتیاجات ارتش رو برطرف کنم و به مامورا رشوه بدم!
برای شروع بد نبود، یه معامله ی دو سر سود.
منم به فکر سود خودم بودم و با این کار هم سود خیلی خوبی به دست می اوردم هم حالا یه چند تا ادم در پناه کارخونه ی من زندگی بهتری داشتن.
ولی هرچی جلوتر میرفت وضعیت وحشتناک تر میشد و وجدان من نمیذاشت من به زندگی عادیم ادامه بدم.
افسرهای اس اس روز به روز وحشی تر و خونخوار تر میشدن و وقتی یکی ازون حرومزاده ها به منطقه ی ما اومد تو یه روز یه قتل عامی ترتیب داد که تعداد زیادی از یهودی ها و بچه های بی گناه رو جلوی چشم من کشت.
خودم با چشمای خودم دیدم که چجوری آدم هایی که قایم شده بودن که به اردوگاه های کار اجباری فرستاده نشن رو چجوری صف میکرد و به رگبار میبست.
حتی اون حرومزاده به همینم اکتفا نکرد! شب همون قتل عام لعنتی یه گروهی از سربازها رو فرستاد توی شهر و خونه ها که اگر کسی قایم شده از بین ببرنش. اون سرباز های احمقش هم همه ی کمدها، زیر تخت ها و همه چیو به رگبار بستن.
اون شب یه چیزی درون من تکون خورد. وجدانم بیشتر از همیشه داشت خودشو به در و دیوار میزد که کاری کنم برای این آدم های بیچاره.
منم تا میتونستم از ارتباطاتاتم استفاده کردم تا اون ها رو توی کارخونم مشغول به کار کنم و از دست افسرهای اس اس و مرگ حتمی دور نگهشون دارم.
حتی کار به جایی رسید که مجبور شدم برای تک تک اسم کارگرام پول های هنگفتی بدم تا بتونم اون ها رو از مرگ حتمی نجات بدم.
برای همین یه فهرست درست کردم؛ فهرست شیندلر.
توی اون لیست اسم تمام یهودی ها و آدم هایی که میتونستم نجات بدم رو نوشتم تا از نازی ها بخرمشون که به آشوییتس فرستاده نشن.
تمام سرمایه ام رو روی اون اسم ها گذاشتم، حتی یک اسم هم برام یه اسم بود.
دیگه همه ی پولام تموم شده بود و فقط تونسته بودم 1100 نفر رو توی فهرستم جا بدم! که کاش بیشتر بود!
نمیدونی چقدر به این در و اون در زدم تا یه سری از آدمای پولدار رو متقاعد کنم شریکم بشن!
ولی آخه کدم احمقی به جز من تمام پولش رو میده تا چند تا اسیر رو برای خودش بخره؟
اون ها رو خریدم و ترتیبی دادم که توی اولین فرصت هر 1100 تا یهودی ای که شامل همه ی بچه ها، زن ها و مردها شده بودن رو منتقل کنن به زادگاهم تا در کارخونه ی خونوادگیمون اسلحه برای ارتش تولید کنیم.
ولی اون حرومزاده های آلمانی زیر قولشون زدن و قطاری که زن ها و بچه ها توش بودن رو به آشوییتس فرستادن.
من صبح روز بعدش خبردار شدم و فکر کردم دیگه الان که برسم دیر شده و توی کوره های آدم سوزی سوختن.
اما خدا رو شکر زنده بودن و من تونستم برشون گردونم به کارخونه!
و یه زندگی آروم رو براشون ترتیب بدم تا جنگ تموم شه.
چیزی که خوندین یه مونولوگ ساختگی و برداشت آزاد من از فیلم فهرست شیندلر و از زبان شخصیت اصلی اسکار شیندلر بود.
البته که میدونم همه ی شما فرهیخته تر از منین و احتمالا این فیلم فوق العاده رو مدت ها قبل دیدن اما من سال ها بود دیدنش رو عقب مینداختم و امشب بالاخره تمومش کردم.
و وای از این فیلم عجیب که یکی از بهترین فیلم هایی بوده که تا امروز دیدم و با هر صحنش یکبار قلبم تکون خورده.
فیلم صحنه های زیادی داره که تکونتون میده و اشکتون رو درمیاره ولی من خودم دو تا صحنه ی مورد علاقه توی این فیلم دارم؛ که اصلا نمیتونستم اشک هایی که قلپ قلپ میومدن پایین رو نگه دارم.
یکی صحنه ایه که تنها رنگ فیلم ظاهر میشه و اونم یه دختر کوچولوی یهودیه که کت قرمز تنشه و از بین جمع فرار میکنه تا زیر تخت قایم بشه و بعدا جسدش رو توی صحنه های جلوتر با همون کت قرمز نشون میده؛
یکی دیگه هم صحنه های آخر فیلمه که اسکار شیندلر دچار یه درموندگی میشه که چطوری ماشینش و سنجاق سینش میتونسته جون یه نفر رو نجات بده و اون موقع حواسش نبوده که از اینا استفاده کنه تا فقط چند تا اسم دیگرو توی اون لیست بنویسه. توی این صحنه اسکار شیندلر قویو با ابهت رو میبینین که درهم میشکنه و میشینه کف زمین زار میزنه و همه ی کارگرهای یهودیش میان بغلش میکنن و آرومش میکنن.
حسن ختام فیلم هم که نگم براتون یعنی؛ حتما آخرش رو با دقت ببینین جز تاثیر گذارترین صحنه های این فیلم عجیبه!
شما دیدین فهرست شیندلر رو؟ اگر دیدین توی کامنت برام نظرتون رو بنویسین!