اگر از من بپرسن آدمی رو به یه گونه درخت تشبیه کن انتخاب من درخت کاج خواهد بود. حالا میگم چرا.
پاییزه و برگ درختان دسته دسته میریزه و دنیا رنگهای آتشینتری رو تجربه میکنه. نمیدونم چرا توی خزان رنگها آتشین میشن. مثلاً چرا هیچ درختی وقت خزان سفید نمیشه؟ چرا رنگ خزان گرمه وقتی که غالبا خزان توی فصل سرد اتفاق میوفته؟ یعنی خالق میخواسته قدرتشو به رخ بکشه که "آهای مخلوق، اون چشمای فراموشکارتو باز کن و ببین جمیع تناقضات رو. ببین قدرت من رو."؟ یا مثلا طی تکامل، طبیعت به این نتیجه رسیده که اگر رنگ درختا اینجوری باشه بهتره؟؟
باری، از خزان میگفتم و اینکه آدمی اگر درخت بود کاج بود. چرا؟ سادهست. چون آدمی نمیتونه درخت زردآلو باشه؛ چون درخت زردآلو باید زردآلو بده و آدمی نمیتونه زردآلو بده. بذار واضحتر بگم: اگر میوه دادن رو نتیجهی کمال درخت زردآلو حساب کنیم، میوههای درخت کاج فقط به این درد میخورن که بخوان خودشونو تکثیر کنند و حتی میوه و برگای سوزنی کاج برای خیلی از گونهها سمی حساب میشن. به عبارت دیگه، کاج بودن هیچ هدف و منفعتی نداره ولی شرط میبندم اگر شما از یه کاج رندوم نظرش رو در مورد معنادار بودن زندگی و خلقت بپرسی بهت میگه زندگی اون فرق میکنه و بعد بلاه بلاه بلاه. تازه اگر این کاج یه سن و سالی هم ازش گذشته باشه حتما ۴ تا جملهی حکیمانه میبافه تا بهت بقبولونه همیشه روی سرش بهار بوده و توی دلش رود شیرعسل جاریه. میخوام بگم در واقع اغلب کاجها اونقدر بزدلن که حتی حاضر نیستند رودرروی این بیمعنایی قرار بگیرن. القصه اینکه این کاجهایی که گاها خیلی بزرگ و دراز هم میشن تنها فایدهشون اینه که بخشی از اکوسیستم هستن و لا غیر*. قرار نبود انقد طولانی فکر کنم و کلمه ببافم. راستش من تصمیم گرفتم به معنا فکر نکنم و دنبال معانی متعالی برای زندگی نباشم. میخوام فقط زندگی کنم که زندگی کنم تا وقتی پیرتر شدم برا بقیه بگم که بله، من زندگی پرباری داشتم و نصیحتم به شما جوونها اینه که هر غلطی خواستین بکنین که بعدش شما هم بتونین به نسل بعد خودتون همون خزعبلاتی رو تحویل بدین که من به شما تحویل میدم. زندگی سراسر رنجه و «لقد خلقنا الانسان فی کبد» تعبیر درستی از زندگیه پس هرجا غیر از این بود سعی کنید اونقدر لذت ببرید تا رنج بعدی قدمرنجه کنه و خودشو نشون بده.
میخواستم در مورد خزان حرف بزنم و لُب کلام این بود که کاج جزو گیاهان همیشهسبزه ولی از اونجایی که آدمی دوست داره حرف بزنه و نشخوار فلسفه باعث میشه مغز آدمی زنگ نزنه انقد طولانی شد. کل حرفم این بود که بگم درخت کاج نمیتونه مثل درخت زردآلو خزان کنه یعنی از لحاظ مورفولوژی و فیزیولوژی خزان کاج فرق داره. شاید دیده باشید که درخت کاج گوله گوله قهوهای میشه و میریزه و به عبارتی خزان پیوسته و آروم داره. اینم یه شباهت دیگه بین آدمی و کاج (افلا تعقلون؟!)؛ چون ما هم مدام در حال خزانیم. هر روز تیکه تیکه میمیریم ولی باز زندهایم. هر دفعه فکر میکنیم دیگه از این مهلکه محاله زنده بیرون بیام ولی باز زندهایم. گاهی با اتفاقاتی روبرو میشیم که هی میگیم ای کاش زنده نبودم و فلان صحنه و فلان اتفاق رو نمیدیدم اما باز هم زنده میمونیم. مرگ خوبه؛ فکر کردن به مرگ از خودشم بهتره اونقدی که اگر فکر مرگ نبود توان تحمل این زندگی سختتر میشد و تلاش منِ نوعی برای زندگی ٧٣.٢ درصد کمتر از الانم بود. اما بذارین خیالتون رو راحت کنم که قرار نیست به همین سادگیا بمیریم و تازه اگه قرار باشه بمیریم هم تا آخرین ذرهی وجودمون تلاش میکنیم که نمیریم. هنوز قراره باشیم و طول و عرضمون زیاد بشه و سر برافراشته روی زمینهای با خاک و هوای نامساعد رشد کنیم. شاید وقتی قدمون بلندتر شد، از اون بالا بالاها چیزی رو دیدیم که الان قدمون نمیرسه. شاید بتونیم بعدها به جوونترها بگیم که تاج بهار روی سرمونه و رود شیرعسل توی دلمون جاریه.
*نوشت: نیاید بگید این معنی داشتن اصلا به چه معنیه و من دارم همه چیز رو از دید انسانی و رویکرد منفعتگرایانه نگاه میکنم. در عوض بیاین لعنت بفرستیم به آگاهی انسان که وجود داره ولی قابل اندازهگیری فیزیکی نیست و از فلاسفه تا فیزیکدان های نظری توش موندن و منم از خودم انتظار ندارم بفهمم چی به چیه.