من همیشه آدم فراموشکاری بودم. کم حافظه نه، چون بعضی موارد رو خیلی خوب یادم میمونه. حافظهی بویایی قوی و حافظهی تحلیلی خوبی دارم، حافظهی تصویریم هم خوبه اما حافظهی کاری و حافظهی فضاییم ضعیفه. یادم میره وسیله ها رو کجا گذاشتم، یادم میره برای چه روزی باید چه کاری انجام بدم، یادم میره موبایلم کجاست و یادم میره شما دیروز از من خواستید که امروز با هم ناهار بخوریم.
قبول دارم که بخش بزرگی از حافظه برام تابع سیستم ارزشگذاری ذهنی هست که برای امور دارم مثلا این که احتمال کمتری داره جلسهی کاری یادم بره تا مثلا یه قرار دورهمی با چند نفر از دوستانی که بودن یا نبودن من ضرورتی براشون نداره. دلیل دیگهش هم اینه که من در طول زمان دارم به موارد گوناگونی همزمان فکر میکنم و با اونکه نمیتونم چند کار رو همزمان با هم انجام بدم، متاسفانه ذهنم، بدون رضایت و کنترل من البته، شبیه بزرگراه همته توی ساعات شلوغی!
دونستن این نقطهضعف باعث شد طی زمان یاد بگیرم چطور خودم رو با این نقص سازگار کنم و سعی کنم ازش یه نقطهی قوت بسازم و در نتیجه آدم منظمی شدم که هر چیزی رو مرتب و دستهبندی میکنه؛ از کتاب و کیف و کفش تا کلیدهای توی دسته کلید. (بگذریم از اینکه این آدم منظم که سعی میکنه برای سهولت یادآوری هر چیزی رو دستهبندی کنه هم خیلی وقتها چیزهایی رو که در جایی مرتب کرده به دست فراموشی میسپاره و نتیجه این میشه که بعضی وقتا فقط یادش میاد فلان چیز رو جایی جابجا کرده و نو ریسپانس تو پیجینگ!)
یه سالی موبایلم توی زمستون برفی تبریز گم شد و اولین جایی که به نظرم رسید اتاق استاد راهنمام بود که موبایلم اونجا هم نبود! اون روز توی برف نشسته بر روی زمین مجبور شدم تمام راه رو تا پارک علم و فناوری (کلاس صبحم) توی برفها دنبال موبایلم بگردم و در نهایت شانس آوردم و توی یکی از تاکسیای خطی مسیر دانشگاه پیداش کردم. عصر همون روز استاد توی کلاس رفتارشناسی در مورد این صحبت کردن که: یکی از سازگاریها درمورد فراموشکاری میتونه این باشه که همیشه هر چیزی رو در یک جای خاص قرار بدید و بعد هم لبخند معنیداری تحویل من دادند و اینطوری شد که من شروع کردم به نوشتن. قرارها، تاریخ تولدها، برنامههام و مواردی که باید انجام بدم رو مینویسم. موبایل رو همیشه در یک جیب مشخص قرار میدم. کیفهام همیشه جایگاه و جیب مشخص برای هر وسیلهای دارند، به محض اینکه استفاده از وسیلهای تمام شد به جای مشخص برمیگردونمش و معمولا یه جایی/گوشهای از اتاق هست که تمام مواردی که هنوز در موردشون تصمیم نگرفتم توی همون قسمت نگهداری میشن.
نوشتن برنامه روزانه خیلی توی سازماندهی کارهایی که باید انجام بدم بهم کمک کرد. اوایل از دفترچه یادداشت استفاده میکردم ولی کمکم به این نتیجه رسیدم اگر هر برنامهای رو با تاریخش تطبیق بدم برنامهریزی سریعتر و روانتر میشه و اینطوری شد که رسیدم به تقویمها. البته واضح و مبرهنه که سررسید خیلی خیلی میتونست مفیدتر باشه اما از اونجایی که خیلی مینیمال-دوست و تک-هدف (single task) تشریف دارم همون تقویم جیبی هم کارم رو راه مینداخت و میندازه. اول هر سال (قبلا سال شمسی بود و الان سال میلادی) یه تقویم جیبی میخرم و اول تاریخ تولد و سایر تاریخهای مهم رو واردش میکنم و تو صفحهی اول هدفهای اون سال رو مینویسم و برای خودم پیام امید-بخش مینویسم. در مرحلهی بعد آدرسها و اطلاعات مهمم رو توی صفحات آخر تقویم مینویسم؛ گروه خونی، شماره تلفن مامان و بابام، آدرس خونهی اونا، آدرس و کد پستی خونهی خودم و اطلاعاتی از این قبیل. اتفاقات و قرارهای روزانه و هفتگی و ماهانه به مرور به تقویم اضافه میشن و در پایان سال من یه دفترچه دارم که با نگاه کردن به هر صفحهش میتونم اتفاقات و از همه مهمتر خاطرات اون روز رو بازیابی کنم.
هر تقویم در پایان هر سال به گنجینهی تقویمهای قبلی اضافه میشه و صاحب این حساب کاربری گاهی وقتا میشینه و خودش رو مرور میکنه و حتی لذت میبره از اینکه مثلا میدونه روز 7 فروردین 95 رفته دفتر خدمات پستی احمدی تا در مورد کارت ملی هوشمندش پرسوجو کنه و قبض میانمدت تلفن همراهش رو پرداخت کنه تا روز 13 فروردین پرواز کنه به سوی سرنوشت.
پینوشت1: باید نوشت. باید از این روزها نوشت. برای عبور از این روزهای کثافت باید نوشت. باید نوشت تا زنده موند. باید زنده موند تا روایت کرد. باید روایت کرد تا آگاه کرد. باید آگاه کرد تا تغییر رخ بده.
پینوشت2: از ایران که خارج میشدم خوشحال بودم که همهی دردها و ناتوانیها رو گذاشتم و اومدم اما "چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون" #مولوی