به نام خدا. نمیدانم دقیقا چه شد که این کلمه در ذهنم پررنگ شده ولی چند ساعت است که حس میکنم بو و طعم و رنگ و ابعاد همه چیز حکایت از انزوا دارد و این یعنی باید ذهنم را رها کنم تا به دنبالش برود.
دوست دارم اول از دید زیباییشناسی و ادبی به این کلمه نگاهی بیاندازم: "انزوا" از آن کلمههای بلند-قدی است که با دو الف در ابتدا و انتها به دو میله در کنار هم میماند که حتما پرچم باشکوهی از آنها آویزان است و در آسمان تاب میخورد و شور و شعفی را از دور به بیننده القا میکند، یا شبیه دو درخت کاج بلند در دو سر یک دره که حضورشان، بیشتر تأیید عدم حضور فضای مطمئن در بینشان است.
انزوا من را به یاد "زاویه" و "انزو" و "حسین منزوی" می اندازد. حسین منزوی که حسابش از آن دوی دیگر جداست، انزو هم که یادم نمیآید کیست -و احتمالا شخصیت یکی از داستانهاییست که در گذشته خواندهام- اما زاویه؛ آه از زاویه ... زاویهی قرارگیری گوشهی چشم به سمت بینی، زاویهای که کنارهی پله با بدنهی ساختمان میسازد، زاویهی خم کردن سر برای تکیه به صندلی مترو ، زاویهی چروک خط لبخند و یا حتی آن زاویهی کوچک استخوان روی مچ دست. بگذارید اینطور بگویم که من زاویه را در هر چیزی دوست دارم. به بیان دقیقتر زاویه من را به یاد انحنا می اندازد و با انحنا به یاد آن دستگاههای بخش مراقبتهای ویژه که به سینه آدمی وصل میکنند و هی بالا و پایین میرود و امواج قلب را ثبت میکند و هی کوه و تپه و دره میسازد و نشان میدهد که این آدم زنده است میافتم. به طور خلاصه بگویم انزوا مرا یاد زندگی میاندازد. چرا؟ چون انزوا فقط در برابر معاشرت است که معنا مییابد. مثلا تا حالا دیدهاید که کسی بگوید «فلان صندلی چرا منزوی است؟» اما مثلا یک درخت حق دارد منزوی باشد همانطور که یک کلاغ حق دارد، همانطور که یک انسان حق دارد.
راستش از دید دیگری بلد نیستم به این کلمه نگاه کنم ولی میدانم انزوا مرا به یاد تنهایی هم می اندازد. اما مگر تنهایی و انزوا یکی است؟
چند روز قبل در یکی از داستانک (استوری)های اینستاگرام با عزیزی بحث در مورد «تو تنهاییهاتو بذار رو دوش من*» شکل گرفت و من گفتم: همه تنها هستن. نمیدانم چرا وقتی چنین کلماتی را بر زبان میآورم همه با گمان اینکه این موجود بیچاره (یعنی من) در آن سر دنیا کسی را ندارد و تنهایی اذیتش میکند با آن مواجه میشوند در صورتیکه من دوستان خوبی دارم و تنهاییام را در آن معنای کلی بلد شدهام. منتهی مساله اینجاست که من فکر میکنم "آدمی تنهاست". همه تنهاییم. رسیدنی در کار نیست چون رفتنی در کار نبوده. آدمی تنها خلق شده است و در اوج نزدیکی به "آن" دیگری هم تنهایی، حتی بیشتر تنهایی. هرگونه تماس فقط توهم نزدیکی است همیشه فاصلهای هست. به زبان آقای اشمیت عزیزم " تا حالا به خشونتی که در پس یک نوازش نهفته شده دقت کردی؟ فاصلهای که بین کف دست و پوست به وجود میاره. در پس هر نوازش دردیست که نمیشه واقعا به هم رسید". میخواهم بگویم این تنهایی همزاد هر انسانیست که جز مرگ خلاصی از آن نیست؛ در نتیجه توسل به هر وسیله یا شخصی که این حقیقت را نفی کند مذموم به شمار میرود.
اینجا یک نفر دیگر وارد ذهنم میشود که نمیدانم کیست و میگوید "کسانی که از ترس مرگ خود را از زندگی کردن محروم میکنند در نهایت همین فرصت کوتاه برای زیستن را نیز از دست میدهند" سپس با لبخند معنیداری میگوید: باز داری مقاومت میکنی بچه.
"تلاش برای شکستن مقاومت درونی" کلیدواژهی این روزهامه.
پینوشت: پروست توی در جستجوی زمان از دست رفته گفت آدمی با خیالپردازی به واقعیت میرسه چون واقعیتِ من رو ذهنِ من میسازه پس هر کسی واقعیت خودش رو داره و اینطوری باعث شد با خیالپرازی آشتی کنم و ازش نترسم و در برابرش احساس گناه نکنم و "طبیعت" و "کلمات" بهترین مبدا و مقصد برای خیالپردازیِ من هستند.
پینوشت2: تقریبا یک ماه از شروع روانکاوی گذشته و تازه دارم یاد میگیرم که از دنبال کردن کلاف ذهنم خوشم بیاد. این نوشتن تمرینیه که یاد بگیرم سیر کلاف رو گم نکنم.
پینوشت3: دیدی بعضی وقتا با مسالهای کنار اومدی و حس میکنی درسش رو یاد گرفتی و از اون مرحله گذشتی و بعد زندگی همون مساله رو توی یه ابعاد دیگه دوباره میذاره جلوت و میبینی: ای وای، بلد نیستم که!
*نوشت: این آهنگه: