هلن اعتماد
هلن اعتماد
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

انسان -فقط- یک حیوان ناطق نیست.

Paint it black.
Paint it black.


  • 4 و 10 دقیقه صبح بود که از خواب بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد و شروع کردم به خوندن جلد 1 در جستجوی زمان از دست رفته. پروست کتاب رو با توصیف بی‌خوابیش شروع میکنه، از گم شدن در مرز رویا و بیداری میگه و سرگردان توی خلاء زمانی و پرش مکانی داستانش رو به پیش میبره. به نظر میاد که بهترین جای ممکن برای گم شدن رو پیدا کردم.
  • تقریبا 5 صبح به وقت ایران خبر موشک منتشر شد. باور نکردم و ترجیح دادم منتظر بمونم تا ایران صبح بشه و تکذیبش کنند. اونقد دلهره داشتم که بی‌هدف زدم بیرون تا راه برم. دوستی اهل مصر رو دیدم. آشفتگی حالم رو که دید دستم رو گرفت و اصرار کرد که بیا حرف بزنیم. طفره رفتم و سعی کردم قضیه رو جمعش کنم. دوست ندارم حرف بزنم چون من امید داشتم و الان همه چیز مثل تُف سربالاست که برمیگرده توی صورت خودم. گفتم: توی کشورم اتفاقات ناراحت‌کننده‌ای داره میوفته. پرسید: کدومشونو میگی؟ خنده‌ی عصبی تحویلش دادم و اتفاقات چند ماه اخیر رو گفتم. داستان من که باز شد اون از داستان مصر گفت و رانت و فساد گسترده در مصر و باج دادن به اسرائیل و عربستان و منفور بودن فرمانده فقید سپاه قدس و بازتاب حملات ایران در جامعه‌‌ی اعراب. گفتم گویا داستان زندگی ما، اهالی خاورمیانه با قلم خون نوشته شده. گفت ولی تو مثل خواهرم برام عزیزی.
  • دوستی پیام داد و خبر رو به نقل از ایران اینترنشنال برام فرستاد. باز هم باور نکردم. گفتم هنوز تائید نشده و بیا دعا کنیم حقیقت نداشته باشه.
  • 0.2 میلی‌گرم.
  • دو ساعت جلسه داشتم. به محض تموم شدن برگشتم سر میزم و لپ‌تاپ رو روشن کردم. صفحه‌ی خانه‌ی پیش‌فرض مرورگر که باز شد توی فیدهای خبری تیتر نیویورک‌تایمز رو دیدم و یک ساعت بعدی رو به مانیتور زل زده بودم. به خودم که اومدم، دیدم نشستم جلوی مانیتور و دارم گریه میکنم. دورم جمع شدن که چی شدی؟ گفتم یه هواپیما توی کشورم سقوط کرده. پرسیدن اعضای خانواده و آشناهات اون تو بودن؟ گفتم نه ولی خودشون هواپیما رو زدن! تعجب کردن. نمیتونستم توضیح بیشتری بدم. میدونستم اینا هیچ تصوری از نحوه‌ی زندگی خارج از اینجا ندارند. فکر کردن حالم خوب نیست و یکی پیشنهاد داد که بهتره برم و خونه و اگر بخوام حاضره همراهم بیاد!
https://www.nytimes.com/2020/01/10/world/middleeast/missile-iran-plane-crash.html
  • 0.2 میلی‌گرم
  • قرار بود شنبه عصر دور هم جمع شیم ولی برناممون برای "سوانح اخیر و کشته شدن آدما" بود و هیچکدوم ایده‌ای از "هدف قرار گرفتن هواپیما" نداشتیم. خشمگین و بهت‌زده، ولی کنار هم بودیم. خیلیا نخواستند باشند اما باز هم ما کنار هم بودیم. همین کنار هم بودن تنش‌ها رو کم کرد. شمع روشن کردیم، بعضی از خاطرات دوستان از دست‌رفته‌شون حرف زدند، بعضی هم گریه کردند و برخی افراد معلوم‌الحال هم اون وسط نشسته بودن که خارج از عالم و آدم فقط زل زده بودند به دیوار (!). همه از همدیگه تشکر میکردن که اومدن. دوستی پیام داد که دلش میخواست میتونست بیاد ولی موقعیتش فراهم نشده.
  • بحث شد که آیا میخوایم قدم بزرگتری برداریم یا نه. ناامید از اصلاح، هنوز چشم‌انداز مشترکی وجود نداشت. گفتم اگر ما سکوت کنیم نسلهای بعد هم باید تاوان پس بدن. از تبعات تجمعات گذشته گفته شد. گفتم پس چه کنیم؟ گفته شد: زندگی.
  • خداحافظی کردم که برگردم ولی وقتی از در خارج شدم دیدم یه خانومی داره صدام میزنه. برگشتم داخل و خانومی که اولین بار بود میدیدمش و حتی اسمش رو هم بلد نبودم بغلم کرد. نگفت چرا و نپرسیدم چرا ولی حالم رو بهتر کرد. گفتم انشالله بشه توی یه موقعیت بهتر ببینمتون.
  • آرومتر شده بودم. برگشتم سر کارم که بی سر و سامون ولش کرده بودم. مامانم زنگ زد. چند دقیقه صحبت کردیم و گفتم وقتی رسیدم خونه تماس میگیرم.
  • 9و نیم رسیدم خونه و بدون روشن کردن چراغ رفتم زیر پتو.
  • 0.4 میلی‌گرم.
  • با مامانم تماس گرفتم که بگم حالم خوبه و فقط لازمه بخوابم. خواهرزاده گفت: خاله بیا کاغذ رنگیای اتاقمو ببین. دوربین دور اتاق چرخید. گفتم: خیلی قشنگه خاله.
  • ساعت 10 خوابیدم. قبل از خواب به این فکر میکردم که تمام این آدمهایی که امروز سر راهم قرار گرفتند کمکم کردند تا بتونم امروز رو به پایان برسونم. به خودم گفتم: "ما همه با هم هستیم." و چشمامو بستم.
  • ساعت 3 و 54 دقیقه‌ی صبحه. نباید بیدار باشم ولی بیدارم. دارم فکر میکنم حتما وقتی متوجه بشه که دنیا همش اسباب‌بازی و کاغذرنگی نیست رنج زیادی رو متحمل میشه. پروست گفت: "سعی کنید همیشه یک تکه آسمان بالای زندگیتان نگهدارید." رنج خواهد کشید و دردهای بسیاری رو تحمل خواهد کرد اما ... من هم هستم. من کنارش خواهم موند.


پی‌نوشت1: یه حالی دارم این روزا که دائم با خودم میگم: شاید مُردم، حواسم نیست.

پی‌نوشت2: خشم؛ حسی که توی آبان ماه به حد اعلا رسید. الان مبهوتم و سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ سکوتِ سنگینی که نمیتونه تبدیل به کلمه بشه. دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر حرف نزنم تمام قدمهای کوتاهی که در چند ماه گذشته برداشتم نیست میشن و فرو میریزم و من نمیخوام سقوط کنم. نوشتن تنها راهه ... مینویسم تا زنده بمونم. تمام کلمات در محدوده‌ی اختیارم برای تراژدی دردناکی که رقم خورد و داره میخوره همیناست، گر نه راهی برای انتقال مفهوم حس بی‌پناهی بلد نیستم.

ما همه با هم هستیماین روزهاایران
در خط مقدم زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید