هلن اعتماد
هلن اعتماد
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

در ستایش زیستنِ زندگی


"طاعون" تمام شد.

به عنوان اولین تجربه از خوندن کتابی به زبان انگلیسی که قرار بود علاوه بر خونده شدن درک هم بشه و سعی بشه که فهمیده بشه چالش خوبی بود که خوشحالم انجامش دادم و تصمیم بر اینه که به همین شیوه ادامه ش بدم. البته از اونجایی که آدمیزاد عافیت طلبه و تا مجبور نباشه سختی به خودش راه نمیده دلیل اصلیش این بود که از کتابهای فارسی که این سری با خودم آوردم فقط دو تا باقی موندن ("تنگسیر" از صادق چوبک و "در جستجوی نیک و بد" از نیچه) که حس کردم آمادگی پذیرش هیچکدومشون رو در شرایط فعلی ندارم و در نهایت تصمیم گرفتم "طاعون" رو بخونم. اوایلش سخت پیش میرفت و حتی بعد از چند هفته وقفه مجبور شدم برگردم و کتاب رو از اول بخونم تا سیر داستان رو به دست بگیرم ولی از پایانش راضی بودم و امیدوارم بتونم به همین ترتیب پیش برم.

اما این دلیل نوشتن این پست نیست.

من آلبر کامو رو دوست دارم. اگرچه درست باهاش آشنا نشدم و اولین برخوردم باهاش اوایل بیست سالگی و توی کتاب "افسانه ی سیزیف" بود که در مورد خودکشی حرف میزد ولی گذشت زمان باعث شد باز به سراغش برم و اینطور بشناسمش که:

"باید زندگی کرد و آفرید. باید تا سر حد اشک زیست و تمام تلاش من اکنون این است که این حضور خود با خود را تا آخر ادامه دهم. تن در ندادن... همه ی راز در همین است."

فهم من بهم میگه که کامو پوچی رو پذیرفته و خیلی عیان، آرام و ملو به همون صورتی که هست قبولش کرده. مورسو توی #بیگانه میگه: «هیچ چیز، هچ چیز اهمیتی نداشت و من به خوبی می دانستم چرا. در مدت همه این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از اعماق آینده ام و از میان سالهایی که هنوز نیامده بودند وزشی تاریک به جانم می وزید که در مسیر خود همه چیز را یکسان می کرد»

"سقوط" باعث شد بیشتر در مورد کامو بخونم و سعی کنم تا بهتر بشناسمش. ازآلبر کامو نگاه خالی و عصیانگرش به زندگی برام امیدبخشه. این که پوچی رو دیده و خالی بودن همه چیز رو پذیرفته و در عین حال با تلاش برای قیام در برابر این پنجره ی خالی بر خلاف جریان آب شنا میکنه. نگاهش به زندگی برام نمود حرکته (حرکت در برابر استیصال نیچه که نشسته و غُر میزنه و منتظره که زمانش برسه. زمانِ چی؟ من چه بدونم! برید از خودش بپرسید!). به فلسفه کامو ایرادات زیادی وارد شده اما کدوم فلسفه؟ کامو در قالب شخصیتهای داستانهاش حرف میزنه و اونقد این شخصیت پردازی ملموسه که ریشه هاش به فلسفه میرسه. ژان باتیست توی "سقوط" از خودش حرف میزنه، گویی که شنونده ای وجود نداره. تمام وجود خودش رو کند و کاو میکنه و حتی وقتی از شنونده سوال میکنه هم باز خودش جواب میده. در تمام طول داستان از قضاوت کردن فرار میکنه چون از قضاوت شدن وحشت داره و در نهایت که خودش به قضاوت خودش میشینه قضاوت در مورد سایر آدمها رو هم بر خودش مجاز میدونه.

«به شما گفتم که مهم است از داوری بپرهیزیم ولی در واقع اشتباه کردم. مهم این است که شخص بتواند همه چیز را برای خود مجاز بداند، ولو اینکه مجبور شود که گاه به گاه بی لیاقتی خویش را به آواری بلند اعلام دارد. من از نو و این بار بدون خنده همه چیز را بر خود مجاز میداندم. من تغییر زندگی نداده ام؛ همچنان به خود عشق می ورزم و از دیگران بهره می برم منتها اعتراف به خطاهایم به من اجازه می دهد که با سبکباری بیشتری از نو شروع کنمو دو برابر لذت ببرم: نخست از طبیعتم و بعد از از احساس دلچسب پشیمانی.» #سقوط

در واقع با مورد قضاوت قرار دادن خودش، باعث میشه به عمق خودت بری و شروع به قضاوت خودت کنی. طوری که در انتها به این نتیجه میرسی نکنه هم-صحبت ژان باتیست طی داستان منِ خواننده بودم؟ و انگار خودش هم این حقیقت رو میدونه که در آخر داستان طرف مقابلش رو تشویق به صحبت میکنه.

توی "طاعون" اما، مساله ی محوری خیر و شر و رویکرد انسانهای مختلف در برابر این تقابله. اینکه چطور انسانهای مختلف در برابر یک امر واحد رویکردهای مختلفی رو اتخاذ میکنند و چطور از اون برای زندگی خودشون معنا تعریف میکنند، چطور این معانی طی زمان تغییر میکنن و چطور ارتباطات از لایه های ظاهری به عمق میرن. اما همچنان علیرغم تمام اینها باز هم به نظر میرسه خیلی از شخصیت های داستان با پوچی درگیرند و حتی اگر خودشون متوجه نباشند هم به دور تسلسلی بی معنا دچار شدند (برای مثال یکی از شخصیت های کتاب که برای من خیلی دوست داشتنی هم جلوه کرد بیمار آسمی بود که توی 50 سالگی به این نتیجه میرسه که تا حالا هر قدر کار کرده کافیه و میره که بقیه ی عمرش رو توی تختش بمونه و تا 75 سالگی هر روز رو به این شکل میگذرونه که نخودهای خشک رو از با دقت از یک ظرف به ظرف دیگه منتقل میکنه و حتی ساعت غذا خوردنش رو هم بر اساس همون تنظیم میکنه).

در نیمه های کتاب صحبت از احساسات انسانی به میان میاد. جایی که طاعون بر تمام شهر غالب شده و انسانها از هم فاصله میگیرند و چون هیچ نشانی از پایان طاعون وجود نداره رابطه ها، زمان و احساسات معنای خودشون رو از دست میدن و همین نکته باعث میشه که "الان" تنها مفهوم موجود باشه. نویسنده میگه "در واقع عشق از امید به آینده میگه ولی دیگه آینده ای وجود نداره و هر چی هست الانه" اما با این وجود هنوز مواردی توی کتاب اتفاق میوفته که میشه گفت برتری عشق ودوستی و دوست داشتن رو به قواعد و عقاید به رسمیت میشناسه.


من این کتاب رو خیلی دوست داشتم و احساسات قشنگی رو حین خوندن کتاب تجربه کردم. مطمئنم که اگر امکانش رو به دست بیارم حتما نسخه ای به زبان فارسی رو هم میخونم که فهمم از کتاب کاملتر بشه. در کل به نظرم مفاهیم توی این کتاب رشد میکنند و به هم تبدیل میشن و حتی با پذیرش این نکته که داستان از جایی مثل "هیچ جا" شروع شده و به جایی مثل "هر جا" ختم میشه هم "زیستن در زندگی" پیام جاری کتابه.

در پایان میخوام دو تا گفته از کتاب رو بنویسم که به قولی برام Take-home message هستند.

-I now can picture what this plague must mean for you. Yes, a never-ending defeat.

-This defeat was final, the last disastrous battle that ends a war and makes peace itself and ill beyond all remedy. The doctor could not tell if Tarrou had found peace, now that all was over, but for himself he had a feeling that no peace was possible to him henceforth.


آلبر کاموزندگیپوچیکتاب نوشت
در خط مقدم زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید