اپیزود اول: پاییز ٢٠١٩
از آزمایشگاه کشت سلول بیرون اومدم. حالم خوب نیست. قرصها بهم نمیسازن. میرم میشینم پشت میز و یه تب جدید باز میکنم و میرم توئیتر.
"خدا بودن لذت دارد، نه از این لذتهای دم دستی که آدمی برای فرار از بیپناهی و تلخی و روزمره به آن چنگ میاندازد؛ از آن لذتهای ناب از جنس خلق کردن زندگی."
مینویسم ولی پست نمیکنم. یعنی چی اینی که الان گفتم؟ نمیدونم. تمرکز ندارم.
درصدی از سلولهای فیبروبلاست پوست رو طی یک فرایند ٢٠ روزه تبدیل به سلولهای فعال کبد کردم که فاکتورهای کبدی رو هم ترشح میکنند. استادم خوشحاله و چند بار بهم تبریک گفته ولی من؟ هوم. نمیدونم، خودم رو نمیفهمم. وقتی اون میگه خوشحاله لابد منم باید خوشحال باشم دیگه. تقریبا 3 ماهه که دارم روی این آزمایش کار میکنم و حتی یک بار هم فکر نکرده بودم نتیجه میتونه لذتبخش باشه. همیشه راه اونقد پر از چالشه که تجزیه و تحلیل شکستها فرصتی برای تجسم موفقیت باقی نمیگذاره و حتی معلوم نیست کل پروژه به نتیجهای برسه یا نه! حالم خوب نیست. حالم خیلی وقته خوب نیست. یه پردهی ضخیمی بین من و دنیا کشیده شده و حتی تلاش نمیکنم این پرده رو کنار بزنم. بخش بزرگی از انرژی روزانهم برای امور بدیهی و ساده مصرف میشه. خیلی روزها برای سادهترین کارها مثل بلند شدن از تخت و خوردن غذا چالش دارم. دیشب که رسیدم خونه و لباسهامو گذاشتم روی صندلی یهو ولو شدم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن که: الان چطوری باید اینهمه لباس رو جابجا کنم؟ من نمیتونم این لباسها رو جمع کنم. دکترم میگه باید داروی ضدافسردگی رو هم علاوه بر قرصهای ضداضطرابم مصرف کنم اما من هنوز قبول نکردم افسرده هستم. فکر میکنم قرصها هیچ فایدهای برای بهبود حالم ندارند ولی چارهای هم نیست. توی این مدت فهمیدم که تقریبا ١۴ ساعت طول میکشه تا اثر قرص کامل از بدنم بره و بتونم شروع به کار کنم اما بعدش دوباره دچار بیقراری میشم و باز هم نمیتونم کار کنم. خودم رو نمیشناسم. تمام تعریفهایی که از بودنم داشتم فروریخته و من هیچی نیستم. هیچ کنترلی روی امور ندارم و برام اهمیتی هم نداره. من هیچی نمیخوام. فقط میخوام همه چیز تموم شه.
اپیزود دوم: تابستان ٢٠١٨
توی جلسه در مورد یه مقاله از کشور اخلاق بدون مرز، چین، حرف زدیم که سلولهای فیبروبلاست رو تبدیل به هپاتوسیت کردند. اومدن فاکتورهای رشد رو وارد ویروس کردند و توی یه دامنهی سلولی، ویروس رو پرورش دادند و استخراج کردند. اونوقت با وارد کردن ویروس به فیبروبلاست انسانی و تغذیهی سلولها با محیطکشت غنیشده اونها رو تبدیل به سلول کبد کردند. اونقد هیجانزده شدم که ریتم تنفسم رو به هم ریخته و دارم به تمام اتفاقات مثبتی فکر میکنم که پیشرفت علم میتونه برای انسان و حیوانات آزمایشگاهی به ارمغان بیاره. مقاله مال چند سال قبله و احتمالا الان دانش بیشتری نسبت به موضوع وجود داره. دوست دارم زودتر سرم خلوت بشه و برم دنبال آزمایشگاهی بگردم که این کار رو انجام دادن و ببینم مقالهی جدید چی دارن و الان دارن روی چی کار میکنن. کوچیک بودن دنیای علم و قابل دسترس بودنش جالبه. این که همه فارغ از مکان و زمان داریم در یک راستا تلاش میکنیم لذتبخشه. خوشم میاد از اینکه من اینجا میتونم همون کاری رو انجام بدم که یکی دیگه با موقعیت جغرافیایی متفاوت داره انجام میده و جفتمون نتیجهی واحد بگیریم. روش علمی و ساختارمند بودن تحقیق خوشحالم میکنه گرچه شکستهای زیادی رو باید متقبل بشم. هر شکستی برام به منزلهی یه قدم نزدیکتر شدن به موفقیته و میدونم ارزش تمام این تلاشها و ناامید نشدنها بهم برمیگرده.
اپیزود سوم: تابستان ٢٠٢٠
توئیت کردم:
دارم فکر میکنم اینی که آدم چیزی/کسی رو بخواد رابطهی مستقیم با احساس قدرت آدم توی زندگی داره و نقطهی مقابل این قدرتمندی، درماندگیه؛ درماندگی آموخته شده.
سه هفتهست که هیچ دارویی مصرف نمیکنم. تلاش زیادی میطلبید که عنان زندگی رو باز در دست بگیرم اما موفق شدم با خودم کنار بیام. با اینکه فکر کردن به روزهایی که گذشت هنوز باعث میشه بهتزده بشم اما حس میکنم الان اونقدری از اون روزها فاصله دارم که بتونم به یه شکل دیگه بهشون نگاه کنم. برام سخته بخوام در مورد تجربههای ناراحتکنندهم حرف بزنم، حتی یادآوریش برام بار روانی داره اما میدونم حرف زدن در موردش مرحلهای هست که نشون میده دارم ازش گذر میکنم.
یکی از حالتهای افسردگی که تجربه کردم "نخواستنه" به این معنی که چیزی نمیخوای و چیزی خوشحالت نمیکنه، میدونی داری غرق میشی ولی تن میدی به غرق شدن، در عمق غمها دفن میشی و توانایی پیشرفت و حتی تصور روزهای بهتر ازت سلب میشه. به بیان دیگه وقتی توانی برای مواجهه با رنجهایی که داری متحمل میشی رو در خودت نمیبینی شروع میکنی خودت رو کوچک و کوچکتر میکنی تا درد رو حس نکنی و اونجاست که ذهنت نسبت به همه چیز کرخت میشه و تبدیل میشی به یک روح سرگردان، ساکت، بدون آرزو، بدون خواسته و خنثی که روی مرز هستی و نیستی قدم برمیداره.
نظریهی درماندگی آموخته شده
نظریهی درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) که به نام مارتین سلیگمن شناخته میشه سلسله آزمایشاتی بوده که طی اون سگها به شکل تصادفی به سه گروه تقسیم شدن: به گروه اول شوک الکتریکی وارد میشه و سگها طی شرطیسازی کلاسیک یاد میگیرند که اگر با پوزه روی صفحهای فشار وارد کنند شوک قطع میشه، گروه دوم هم مانند گروه اول شوک دریافت میکنند با این تفاوت که سگها کنترلی بر شوکهای وارده ندارند و گروه سوم که شوک دریافت نمیکنند. در مرحلهی دوم آزمایش، سگها رو در محفظهای دو قسمتی قرار میدن که در یک قسمتش جریان الکتریکی باعث شوک میشه و این قسمت با دیوار کوتاهی به بخش دوم بدون جریان الکتریکی متصله. انتظار بر اینه که سگها پس از احساس جریان با پریدن از روی دیواره به سمت امن برن. طی این آزمایش مشخص شد که گروه اول و سوم با پریدن از روی دیواره به سمت دیگهی محفظه میرن ولی گروه دوم که طی مرحلهی اول آزمایش ناتوانی رو یاد گرفته بودند به درد کشیدن ادامه میدن و تسلیم واقعیت دردناک ناخوشایند جاری میشن.
ناتوانی آموخته شده یا نداشتن ادراک کنترل بر وضعیت موجود به حالتی گفته میشه که به دلیل درماندگیهای متعدد و عدم تطابق کنشها و پاسخهای پیشین، فرد خودش رو ناتوان بر کنترل اوضاع میدونه (کنترل داشتن/نداشتن در اینجا مورد بحث نیست و پیشزمینهی ادراک فرد هست که در این مورد فشل میشه). سلیگمن طی تحقیقاتش متوجه شد که دو سوم از افرادی که با حوادث فلجکننده در زندگی روبرو میشن به روال عادی زندگی برمیگردند و چیزی حدود یک سوم اون افراد دچار افسردگی و ناتوانی در مدیریت اون اتفاق میشن و «امیدواری» رو کلید بهبود معرفی کرد. علاوه بر این، محققان علوم پیشگیری، ویژگیهایی مثل شجاعت، آیندهنگری، امیدواری، مهارتهای شخصی، ایمان، صداقت، مداومت و تعمق در لحظات رو در انسان به عنوان تعدیلگر بیماریهای روانی معرفی میکنند و معتقدند فهم و پرورش این فضایل در انسان تاثیر بسزایی در پیشگیری از بیماریهای روانی به دنبال خواهد داشت.
روانشناسی مثبتگرا
سلیگمن میگه روانشناسی کارکردش بهبود زندگی افراده اما بعد از جنگ جهانی دوم دغدغهش بیشتر روی رفع اختلالهای روانی بوده و به همین دلیل مراجعه به روانشناس بار منفی پیدا کرده. برای عمومیت بخشیدن به هدف روانشناسی و رشد فردی، سلیگمن امیدواری آموخته شده رو در برابر درماندگی آموخته شده قرار میده و این میشه سنگ بنای روانشناسی مثبتگرا.
هدف روانشناسی مثبتگرا بهبود ویژگیهای فردی در راستای افزایش کیفیت زندگی هست یا اونطوری که خود سلیگمن بیان میکنه رسیدن به A life worth living. فرد در مسیر رسیدن به این شکوفایی یک سری مهارتها رو یاد میگیره که عبارتند از:
یادگیری این ویژگیها نه تنها به آدمی قدرت استقامت و ایستادگی میبخشه بلکه در پایان این مسیر فرد به شکوفایی و زندگی میرسه که شایستهی زیستنه.
پینوشت ١: من خوشم میاد برای چیزهایی که تجربه کردم دلیل پیدا کنم، بهم کمک میکنه به معانی شخصی دست پیدا کنم، از صورت ظاهری اتفاقات گذر کنم و به بینش برسم. در یه دایرهی بزرگتر تحلیل کردن رو دوست دارم و این شکل از نوشتن که تجربههام رو به نظریات علمی پیوند بزنم از میزان تحلیلهای مخرب مغزم کم میکنه. سعی بر این بوده که متن از لحاظ علمی عاری از خطا باشه ولی اگر خطایی هست به کمسوادی نگارنده در این زمینه برمیگرده و نشانهی خطای اون نظریهی علمی نیست.
پینوشت ٢: برام سخته که با متنهای امیدبخش و کتابهای انگیزشی و اینا کنار بیام و روانشناسی مثبتگرا با اونکه بر روش علمی و تحقیقات گستردهای تکیه داره تا حالا برام جذابیت زیادی نداشته. توی برنامهم هست که حداقل چند فصل از کتاب امیدواری آموخته شده (Learned optimism) رو بخونم. اگر موفق شدم و نکتهی جدید یاد گرفتم به ادامهی همین پست لینکش میکنم.
منابع:
مقدمهای بر روانشناسی مثبتگرا از مارتین سلیگمن
ویدئوی پادکست Psychology و مصاحبه با مارتین سلیگمن
ارائهی اندرو سالومون در مورد افسردگی با عنوان Depression, the secret we share