من نویسنده نیستم ولی خوب ذهن وراجی دارم و فکر میکنم باید بنویسم تا بتونم ذهنمو آروم کنم و همین الن که دارم این متنو مینویسم دارم به این فکر میکنم که چی میخوام بنویسم اخه تو همین لحظه دقیقا تو همین لحظه هزاران هزار مطلب میاد تو کلم و داره دیوونم میکنه منظم کردن این ذهن مشغول نمیدونم چجور میتونه امکان پذیر باشه .
چشمام سیاهی رفت ...
بذار از اولش بگم ازون اولین جایی که یادم میاد ... همین الن تصویر زمانی اومد تو کلم که دامن سفید پام بود و محمد سعید اینا یه ماشین پلاستیکی برام کادو آورد . قبل ترش پرستار بهم گفته بود که تا 10 بشمر ... 1 2 3 ...
بهوش اومدم دیدم روی تخت بیمارستانم . آخه خیلی کوچیک بودم و اولین عمل عمرم رو داشتم تجربه میکردم . تو هیچ قسمتی از بدنم درد احساس نمیکردم ولی نمیدونم چرا باید تا یه مدت دامن سفید پام میکردم . اولین دوست زندگیم هم اسم خودم بود اومده بود خونمون عیادتم یادمه برام کادو یه بستته شکلات تخته ای آورد طوران خانم مامانش با مامانم خیلی دوست بودن و همیشه سبزی هاشونو باهم پاک میکردن هییت باهم میرفتن . صدای نون خشکی اومد مامانم رفت نون خشکارو از تو سطل مخصوصی که اونا رو توش میریخت برداشت و برد دم در ازش یه لگن گرفت اومد تو .
یادمه با میلاد ( همون اولین دوستم) میرفتیم لگن و از آب پر میکردیم و میرفتیم توش میشستیم . بعضی وقتا هم مامانم میومد شیلنگ میگرفت رومون و کلی کیف میکردیم بعدش یه حوله میورد برامون جفتمون خودمون باهاش خشک میکردیم .
خواهرم تو طبقه بالا تمرین سیاه مشق میکرد من بهش میگفتم ابجی یه جورایی حکم مگس بودم براش چون اون نیاز به تمرکز داشت ولی من میرفتم یه بهش میگفتم آبجی آبجی با یه لحن خاص به همراه شیرینی کودکانه ...
الان که دارم اینو میگم صدای قرچ قرچ مرکب روی کاغذ گلاسه میاد توذهنم یا مرکبی که میریخت روی لیقه یا (لیغه ) من هم میرفتم کنارش میشستم و میگفتم بهم یاد بده .
وای چقدر آروم شدم سعی میکنم هر شب چند دقیقه برا خودم بنویسم:)