احسان شامی: وقتی من به دنیا آمدم، دچار شرایطی بودم که پزشک مادرم گفته بود شاید تا مدت زیادی کودکتان دوام نیاورد. این طور بود که من شدم بزرگترین دلمشغولی خانوادگی کسانی که اولین نوه را تجربه میکردند.
در خانواده ای که دو تا خاله داشتم و پدربزرگم اگر نگویم حسرت داشتن پسر داشت، اما ته دلش می خواست که یک عضوی از جنس ذکور، در خانواده اش حضور داشته باشد.
در روزگار آن روز یعنی میانه سالهای دهه 60، امید تنها چیزی بود که می توانست من را زنده نگاه دارد. این شد که در کنار این امید، یک توسل هم آمد تا احتمال زنده ماندن من را بیشتر و بیشتر بالا ببرد.
توسل به دستگاه امام حسین (ع) به سبک و سیاق تبریزی ها و شمع روشن کردن در ساعت های پایانی شب تاسوعا، که صبحش می شود خود عاشورا.
مادربزرگم نذر کرد که اگر من زنده بمانم و برایش بماند، او و من را هر سال درست در شب تاسوعا، ببرد برای روشن کردن شمع در مساجد تبریز.
چهره شهر در همان شب به معنی واقعی کلمه دگرگون می شود، این شهر، همان شهری نمی شود که در همه روزهای سال زیر تنش ها و تپش های مردم زنده است.
مردم دسته دسته می روند سمت مساجد، شمعشان را روشن می کنند و با تحزنی آرام و در سلوکی کاملا شخصی، دقایقی را با امام حسین خلوت می کنند. خلوتشان دلپذیر است. آنقدر دلپذیر که شاید بشود تقدیر خیلی ها را در همان شب جویا شد. من بارها و بارها کنار آدم ها نشسته ام و از حس و حالشان برایم گفته اند. حرفهایی از عمق وجود...
از نیازهای خردشان از و از تضرع های کوچکشان به درگاه امام حسین گفته اند. اینکه فلانی برای بیماری عروسش دارد شمع ها را می گذارد. یا دیگری دارد برای مادر مرحومش این شمع ها را روشن می کند و یا حتی آن یکی از عوض همسر بیمارش باید شمع ها را روشن می کند. چندین تپنفر را حتی دیده ام که صرفا برای همراهی در این مناسک جمعی مردم شهر، می افتند دنبال دسته ها و در مساجد شمع روشن می کنند و حتی می گویند دهه محرم برایشان همین یک شب است و در هیچ مجلس روضه ای شرکت نمی کنند.
با خیلی ها هم سر این موضوع حرف زده ام که این شمع ها که به تعداد خیمه های صحرای کربلاست. که البته در این آخری من هنوز به یک جمعبندی مشخصی نرسیده ام که چرا 41 تا شمع؟ اما زیاد دنبال جوابش نرفته ام. هرچند پاسخ ها هم چندان تنوع ندارد، اما غور شدن در ماهیت این موضوع بیشتر از فلسفه ایجابی و عددی آن برایم جذاب است. جذاب که چه بگویم.. یک تکلیف است.
سالی که من به دنیا آمدم از محرمش یک سال می گذشت.. درست اول ماه صفر بود که من به دنیا آمدم و این یک انتظار طولانی بود. برای پاسخ به همان نذر. در محله مادر بزرگم، که در محله چرنداب تبریز بود، یک امامزاده ای هست به اسم امامزاده خانم. که نقل است یکی از خواهران حضرت امام رضا (ع) است. امامزاده ای مصفا که به «بیبی خاتون» شهره است و برای مردم تبریز بسیار محترم است. آنجا به واسطه نزدیکی اش به خانه مادربزرگم که دو سه کوچه بیشتر فاصله نداشت، هم یکی از اولین و در دسترس ترین مکان های توزیع نذری ها بود و تصادفا در مسیر روشن کردن همان شمع ها.
در بهبوهه زنده ماندن یا نماندن من مادربزرگم دلشکسته به همان امام زاده پناه می برد و از بیبی خاتون می خواهد که نوه اش را حفظ کند. و اگر حفظ کرد، او، یعنی من، هر سال درست شب تاسوعا 10 تا شمع در مسجد محله روشن کند در معیت خودش، همسرش که پدربزرگم می شد، دخترش که می شود مادرم و من. بی بی خاتون صدای او را می شنود. و پزشک مادرم می گوید که احسان، زنده می ماند. این زنده ماندن، برای آن خانواده رنجور که روزگار، آزمون های دیگری را برایشان به ارمغان آورده بود، یک اتفاق بیادماندنی بود.
امامزاده بیبی خاتون شد محل اولین بسته های نذری غذایی شامل نان و پنیر و سبزی در امتداد همان امید به زنده ماندن من.
دیگر آن فضای غم و انتظار اتفاق تکان دهنده از کاشانه شان دور شده بود و من داشتم رشد می کردم. مادر بزرگم بیشتر و بیشتر به نذری که داشت دل بست و این نذر را به جا آوردن برایش به مثابه یک تکلیف دینی تلقی شد. انگار که بعد از سالها نماز اول بجا آوردن، روزه گرفتن، برای نزدیکانش غذای افطاری فرستادن و کارهایی از این دست، خدا هم صدایش را شنیده و خواسته که دلش را نشکند.
آن یک سال گذشت و سالهای بعدش هم آمدند. در همه این سالهایی که آمدند و رفتند و شدند 36 سال، مادربزرگم یکی دو روز قبلش همه برنامه هایش را می چید که این مناسبت به بهترین وجهه ممکن برگزار شود. 10 تا مسجد که در محله چرنداب بودند، با همان پای همیشه بیمار مادربزرگم طی شدند تا آن دسته خُرد محل روشن کردن شمع ها می شد. و او هر بار که شمع را روشن می کردیم، او سر ذوق می آمد.
بعدها که دیگر نتوانست بیاید با ماشین در محله می چرخیدیم و شمع را روشن می کردیم. از ماشین نگاه می کرد و اگر می توانست می آمد تا خودش هم دستی بر آتش داشته باشد. در همه این سالها او برای موضوعات دیگری هم شمع نذر کرد و اکثرشان برطرف شدند. و انگار این سنت برایش دیگر یک قاعده شخصی بود که بخواهد و بگیرد.
در سالهایی که او همان 10 تا شمع را روشن می کرد و ما هم همراهی اش می کردیم، من ایمان آوردم که این قاعده حتما یک راز مگویی با حضرت امام حسین دارد که او بی سر و صدا با مریدش از سر می گذراند. ما هم نذرهایی کردیم و امام حسین هم بی توجه نبود.
این مراسم برای همه ما، باشکوه بود. چنان باشکوه که من در استمرارش هر سال تلاش کردم. حتی سالهایی که مریض بودم و نمی شد از خانه بزنم بیرون. فکر می کردم اون بیشتر به مادربزرگم تعلق دارد. برای کسی که دیگر نیست. نگاه پرفروغش و صدای گرمش از خانواده مان رخت بر بسته و من همه چیزم را مدیون آن لابه هایش در امامزاده بیبی خاتون چرندابم.
در آخرین مسجدی که همه چیز دارد تمام می شود، چیزهایی عجیب سراغ آدم می آید. خستگی پیاده روی در بین 40 مسجد خسته ام کرده و من دارم از بزرگترین مناسبت این غم خرم، فاصله می گیرم. در همانجا، دقایقی برای خودم هست. در آن دقایق، به تعداد دوستانی کمتر از انگشتان دو دست و آنهایی که خاطرشان عاطر است، شمع هایی به یادگار بر می دارد تا بهشان برسانم.
یکی از آنها، مال سنگ مزار مادربزرگ است.. که روشن می کنم و جای خالی را پر می کنم....