Hilda
Hilda
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی صورتی مایل به خاکستریه من..

طبق معمول زمان اضاف اوردم داشتم بازی میکردم خونمونو داشتیم جمع میکردیم تا جا به جا بشیم.مامانم یه هفته بود که ظهرها که میومد خونه بهمون زنگ میزد و میگفت میخوایین بیاین خونه جدید رو بچینیم؟اگه نه که من بیام بالا نمازم رو هم نخوندم.ماهم معمولا میگفتیم نه حال و حوصله نداریم کی دلش میخواد از زیر باد کولر کنار بره.(گفتم ما منظورم خودم و داداش عزیز تر از جونم بود.داداشم پنج سال از من کوچیکتره و زندگی من بهش وابستس.عاشقشم و واسش هرکاری انجام میدم.)یکشنبه بود و طبق معمول مامانم دوباره زنگ زده بود اینسری گفتم باشه میایم و تو دلم کلی خوشحال بود که خب عجب کاری خوبی کردم(هروقت همچین حسی بهتون داد بعدش یه اتفاق گند قراره بیوفته)لباسمونو پوشیدیمو رفتیم پایین سوار ماشین مامان شدیم و رفتیم خونه جدید مامانم جلوی ساختمون ها پارک کرد و تو ماشین نشست تا جواب مراجع کننده هاش رو بده داداشمم سر اینکه کوچیکه و حوصلش سر میره رفت پایین و تو باغچه اونور خیابون بازی کرد چندبار از خیاون رد شد و سیس ادمای کارکشته رو گرفت و گفت دیدی چقد حواسم بود؟گفتم اره ولی خیابون خطرناکه دیگه نرو گوش نکرد و رفت تو خیابون. خیابونش فقط یه ماشین فقط ازش رد میشد"دو قدم نزاشته بود که جلوی چشمم عزیز جونم نور زندگیم ریشه ی گلم خشک شد.ماشین بهش زد و افتاد زمین من هیچ کاری نکردم وایسادم نگاش کردم عین یه جسم مرده که روح از توش در رفته وقتی به خودم اومدم که مامانم داداش کوچولو و نازم و بغل کرده بود در حالی که صورت و بدن داداشم پر خون بود اونموقع هیچی نفهمیدم به داداشی نگاه میکردم چشماش بسته بود داداش ناز من که وقتی ناخونشو با ناخنگیر یه میلی متر بیشتر میگرفیتم غوغا به پا میکرد ساکت بود کلی صداش میکردم جواب نمیداد قلبم بهش وابسته بود وقتی دید چسب زخم روزای زخمیش جواب نمیده وایساد نگاه کرد و بعد...تا میتونستم گریه میکردم همه ی همسایه ها جمع شه بودن من تا حالا ندیده بودم عزیزی جلوی چشمشم بره زنگ زدم بابا بهش گفتم بابااااااااا داداشم تصادف کرده خدا بهش رحم کرد پرت شد مگرنه داداش من از پیشم میرفت بابا هول کرده بود با داد گفت الان میام کجایین؟بهش گفتم خونه جدید و قطع کرد دوباره رفتم پیشش خودمو مقصر میدونستم تقصیر من بود زار میزدم ماشینی که بهش زده بود وایساد زنگ زد اورژانس چقدر نفرینش کردم با پوزخند وایساده بود بالا سر ما میگفت چیزی نشده مردیکه.....استغفرالله.کلی داداشیمو صدا میزدم جواب نداد مامانم از من بدتر بالاخره صدای ناله کردناش اومد ولی چشماش بسته بود هنوز قلبم تاریک بود و امیدی نداشتم بهش مامانم گفت گوشیمو بیار سرمو بالا اوردم بابا هم اونجا بود خودشو کنترل میکرد که چیزی نگه رفتم گوش مامانو اوردم با فلش گوشیش چشمای داداشم چک کرد مادرم دکتر بود و کار خودشو میدونست وقتی دیدم مردمک داداشم عکس العمل نشون میده قلبم یکم روشن شد اورژانس اومد و مامان و داداشم و برد و من موندم و یه دنیا فکر و خیال بابام منو با ماشین برد یمارستان فقط گریه میکردم برام مهم نبود چخبره و چیشده داداش من تصادف کرده بود هیچی نمی فهمیدم عن یه جنازه متحرک"همش تقصیر تو بود.همش تقصیر تو بود"تنها صدایی که میشنیدم اکوی صدای خودم بود که ازم طلبکار بود به خودم که اومدم بالا سر داداشم بودم و باهاش حرف میزدم دکترا سعی کردن من رو بیرون ببرن ولی هی میرفتم و میومدم عین یه پروانه که گل مورد علاقش پژمرده شده بود. به هوش اومد و میگفت درد دارم بیشتر با مامان و خانم دکتر حرف میزد چون نمیزاشتن من خیلی سمتش برم دوباره شروع به گریه کردم اینبار اهسته تر. بغض گلومو میفشرد هنوز هم میترسیدم اتفاقی برای اعضای بدنش افتاده باشه دکتر گفته بود سرش بازو هاش پای چپش و دنده هاش اسیب دیده ولی هنوز بچه هست دنده هاش کمی جابه جا شده با گذشت زمان درست میشه...


F color: pink ?F animal: rabbit? F food: Pizza?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید