پادکست راوی | Ravi
پادکست راوی | Ravi
خواندن ۱۹ دقیقه·۴ سال پیش

۲ – نیما

قسمت دوم پادکست راوی - نیما
قسمت دوم پادکست راوی - نیما


سلام این قسمت دوم راوی هستش و من آرش هستم

ما توی پادکست فارسی راوی قصه زندگی افرادی رو تعریف میکنیم که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.

اگه هنوز نمیدونید پادکست چیه پیشنهاد میدم مقاله پادکست چیست سایت مارو بخونید.

قصه این قسمت در مورد یک بخشش هستش. قراره داستان کسی رو بگم که با بخشیدنش تونست دریچه تازه ای توی زندگیش باز کنه.

از همینجا میخوام از امید صدیق فر عزیز که برای شکل گیریه فرم اصلی راوی کمک زیادی به من کرد تشکر و قدردانی کنم.

دمت گرم امید جان.

ما توی اینستاگرام و توییتر با آیدی راوی پادکست هستیم و خوشحال میشیم توی اونجا هم فالومون کنید تا با همدیگه در ارتباط باشیم و شما از خبر های پادکست راوی مطلع بشید.

اگر از راوی خوشتون اومد ما رو به دوستاتون معرفی کنید و یادشون بدید از طریق اپلیکیشن‌های پادگیر مارو بشنون. ما علاوه بر اپلیکشن‌های پادگیر تو ناملیک و شنوتو و پادکده و هزارو هم هستیم.

نظراتتون رو هم بهمون بگید همش رو میخونیم و جواب میدیم، منتظرتونیما

راستی
چند نفری منت سر من گذاشتن و آدمای مختلفی که داستان جذابی داشتن رو به من معرفی کردن. اگه شما هم کسی رو میشناسید یا خودتون کسی هستید که داستان زندگیتون شنیدنیه حتما به توییتر و اینستاگرام ما پیغام بدید تا باهاتون در تماس باشیم و داستانتون رو بشنویم.

آنچه در این مطلب میخوانید

1. آغاز

2. متل

3. تازه داستان شروع می شود

4. نیما به بندر عباس می رود

5. بازگشت نیما پیش خانواده اش

6. خاطره غم انگیز

7. دوباره هند

8. آنتی(خاله)

9. دوباره ایران

10. نامه ای به پدر

11. قرار ها

آغاز

اسم مستعار پسر قصه ما نیما هستش.

این قصه در طول حدود ۴۰ سال اتفاق میوفته و من خیلی جاها با سرعت بیشتری از مسائل عبور میکنم.

برای اینکه بتونید داستان نیمارو متوجه بشید لازمه حدودی بابای نیمارو بشناسیم.

بابای نیما بچه‌ی هند بوده و حول و حوش سال ۴۰ توی هند لیسانش رو میگیره و به همراه خانوادش میان ایران.

خونشون توی هند توی یک متلی بوده که اونجارو مدیریت میکردن و مالک اونجا هم خیلی با اونها خوب بوده. حتی یک بخشی از اون متل رو بعد از درگذشتش به خانواده پدر نیما میبخشه.

بعد از چند سال زندگی تو ایران بابای نیما بخاطر تحصیلاتش در زمینه حسابداری و اینکه ۴ تا زبون فارسی انگلیسی هندی و مراتی رو بلد بوده توی سفارت استخدام میشه و مشغول حسابداری میشه. اوضاع کارش خوب بوده و بورو بیایی داشته  که با مادر نیما ازدواج میکنه. وضع خونه و زندگیشون خوب بوده که نیمای قصه ما به دنیا میاد و مادر و پدرش عین باقی قصه ها خیلی خوشحال و خندون بودن.

متل

بعد چند ماه از هند خبر میرسه اون بخشی از متل که توی هند داشتن رو، گروهی دست روش گذاشتن و دارن با کلک بالا میکشن. پدر نیما برای اینکه بتونه حقشونو زنده کنه راه میوفته و میره هند به این امید که یکی دوماهه حقشون رو پس میگیره و برمیگرده.

رفتن به هند همانو پابند شدن تو هند همان.

کار های مربوط به بازپسگیری متل تا جایی پیچیده میشه که پدر نیما نزدیک به یک سال هند میمونه و نمیتونه برگرده پیش خانوادش.

این موقع ها نیما تقریبا یک سال و نیمش بود.

مادر نیما به امید اینکه اگه بره هند کمک شوهرش باعث میشه کارها زودتر تموم بشه راه میوفته میره هند اونا هم نزدیک به دوسال اونجا میمونن.

تو این مدت نیما صاحب یه برادر هم میشه. شرایط نگه داری از بچه‌ها برای مادرشون چون دست تنها بود خیلی سخت بوده. خانوادگی تصمیم میگیرن مادر نیما و دوتا بچه ها برگردن ایران تا پدربزرگ و مادربزرگ نیما بتونن کمک مادر نیما بکنن.

بالاخره بعد چندماه پدر نیما برمیگرده ایران اما نه برای موندن. اومده بود تا یکسری مدارک رو آماده کنه و با خودش برگردونه هند.

پدر نیما چند ماهی میمونه و بعد از اینکه برمیگرده هند خواهر نیما به دنیا میاد.

مادرش که دیگه از تنهایی بزرگ کردن بچه ها خسته شده بود کلا باروبندیلشو میبنده و در خونشون رو قفل میکنه و با سه تا بچه راهی هند میشه.

نیما خیلی خوشحال بوده از اینکه داشتن میرفتن خارج پیش باباش اما این خوشحالی خیلی عمری نداره و مادرش بخاطر اضافه وزن توی هند سکته میکنه.

سکته مادرش باعث میشه پلک چشمش افتادگی پیدا کنه و تو همین هاگیر واگیر و دوا و درمان، تب مالاریا هم به مشکلاتش اضافه میشه.

پدر نیما درگیر کارهای اداریش بوده و نمیتونسته هم از بچه ها مراقبت کنه هم از همسرش پس دوباره اونها تصمیم میگیرن که مادر نیما و بچه ها برگردن ایران.

تازه داستان شروع می شود

یه جورایی قصه نیمای ما از اینجا شروع میشه. وقتی مادر نیما برمیگرده ایران. اونها میرن پیش پدربزرگ و مادربزرگ نیما که توی نگه داری بچه ها کمکش کنن.

نیما اون سال باید میرفت مدرسه و اوضاع جسمانی مادرش واقعا خوب نبود. نگهداری از ۳ تا بچه بعد از سکته و تب مالاریا واقعا شرایط سختی برای یک زن خانه دار بود.

تو همین شرایط خاله ی نیما که توی یه شهرک مسکونی توی بندر عباس زندگی میکرد به خواهرش که مامان نیما بود میگه:

تو که شرایطت خوب نیست. نیمارو برای سال اول مدرسش بفرست پیش ما زندگی کنه که سال اول مدرسش رو بتونه خوب یاد بگیره و پایش مشکلی نداشته باشه.

نیما به بندر عباس می رود

اینجوری میشه که نیما میره بندر عباس پیش خانواده خالش.

خالش و شوهرش یه پسر داشتن و دوتا دختر.

پسرش بزرگتر از نیما بود و یه دخترش همسن و اون یکی تازه یه سالش شده بود.

مدرسه ی اونها، توی همون شهرک مسکونی بود و همبازی هاشون، همکلاسیاشون هم بودن. این باعث شده بود نیما خیلی بهونه خانوادشو نگیره و سرش گرم باشه اما بالاخره بچه هفت ساله هم دل داره و دلش واسه بغل مامانش تنگ میشه.

وسطای سال تحصیلی که نیما خیلی بهونه مادرشو گرفته بود مامانش میاد به دیدنش و چند روزی پیشش میمونه.

موقعی که مامانش میخواست برگرده شهر خودشون نیما به مامانش میگه مامان نرو، دلم واست تنگ میشه.

مامانش بهش میگه این دورانم تموم میشه میای پیش خودم عزیزم، نیما از مامانش میپرسه مامان کی تموم میشه؟

مامانش بهش میگه چشم به هم بزنی تموم میشه.

بعد از رفتن مامانش همیشه وقتی دلتنگ مامانش میشد و وقتی میخواست بخوابه میرفت زیر پتو و هی پلکاشو به هم میزد اما تموم نمیشد.

بزرگ که شد یاد گرفت این حرف یه اصطلاحه و تو دنیای واقعی هیچ چیز بدی با چشم به هم زدن تموم نمیشه.

بازگشت نیما پیش خانواده اش

بالاخره سال تحصیلی تموم میشه و نیما برمیگرده پیش خانوادش.

از یه طرف خوشحال بود که مامانشو میبینه و از یه طرف دیگه ناراحت از دست دادن همبازیا و دوستاش بود.

تو این مدت مادر نیما چند بار میره هند که بتونه همسرشو راضی کنه و بیخیال مال و اموال اونجا بشه و برگردونتش. اما موفق نمیشه.

خاطره غم انگیز

عید یکی از همین سالهایی که خیلی زود در حال گذر بود، نیما و خانوادش رفته بودن خونه باغ یکی از اقوامشون و همه اقوام مادریش اونجا جمع بودن.

همه بچه های فامیل  جمع میشن توی حیاط که توپ بازی کنن، کنار جایی که داشتن بازی میکردن یه استخر بود که از اون برای آبیاری باغ استفاده میکردن و به همین دلیل پر شاخ و برگ و لجن بود.

بچه ها بازیشونو میکنن و آخرای کار که تقریبا خسته شده بودن و میخواستن برگردن توی اتاق، توپشون میوفته توی استخر.

این یه بهونه ای میشه واسشون که بازی رو تعطیل کنن و برگردن تو اتاق. همه راه میوفتن که برن تو اتاق ولی نیما میره میشینه کنار استخر و کم کم آب میریخته رو توپشون که بتونه توپو به لبه استخر نزدیک کنه تا توپ رو برداره و با توپ بره تو.

تو همین زمان پدربزرگ شروع میکنه عیدی دادن به همه بچه های توی اتاق. وقتی عیدی همه رو میده میبینه که یه عیدی اضافه اومده. رو به همه میگه عیدی کیو ندادم داداش نیما می‌گه: نیما هنوز داره بازی میکنه من الان صداش می کنم.

وقتی داداش نیما میره دنبال نیما بگرده میبینه هیچ خبری از نیما نیست بر میگرده تو اتاق و میگه نیما نیست.

اول همه فکر می‌کنن خوب نگشته و میگن مطمئنی؟ خوب گشتی؟ شاید رفته ته باغ.

اما برادر نیما میگه آره همه جارو دیدم ولی نیما نیست یه لحظه همه هول می کنن.

میدوان بیرون تا دنبال نیما بگردن هر جایی رو میبینن نیما رو پیدا نمی کنن یه دفعه دایی نیما چشمش میفته به پارچه آبی رنگ روی آب کثیف استخر میره نزدیک ببینه چیه و دستشو دراز میکنه تا پارچه آبی رو برداره میبینه سنگین تر از یه پارچه خالی بوده.

پارچه آبی لباس نیما بود.

وقتی نیما رو از تو آب استخر در میارن صورتش دو برابر و سیاه شده بود مادر نیما وقتی اون صحنه رو میبینه شروع میکنه به جیغ زدن و هیچ عکس العمل دیگه ای نشون نمیداده. فقط جیغ میزده. پسری که تا چند دقیقه قبل خیلی شاد و خوشحال داشت بازی می کرد الان یک جنازه متحرک تو بغل داییش بود.

داییش با عجله میره سمت ماشین که نیما رو برسونن بیمارستان.

نیمارو عقب ماشین میذارن و شروع می‌کنند به قفسه سینش ضربه زدن که بتونن کاری کنن آبی که خورده را پس بده وقتی راه میوفتن و تو راه بودن بالاخره نیما بعد از کلی کف بالا اوردن یه لحظه چشماش رو باز میکنه. داییش میگه چیزی نیست بخواب.

نیما سه روز تو بیمارستان بستری و بعد مرخص میشه وقتی ازش می پرسن چه اتفاقی افتاد.

میگه توپ اومده بود لب استخر خم شدم توپ رو بردارم وزنمو انداختم رو توپ توپ از زیر دستم لیز خورد افتادم تو استخر.

چند بار اومدم روی آب ولی به لبه استخر نرسیدم دیگه چیزی یادم نمیاد تا وقتی که چشم وا کردم و دایی گفت بخواب.

نیما از این کارا زیاد کرده بود.

یه بار دیگه نزدیک بود همزمان هم خونشونو منفجر کنه هم خواهرشو تو یه آتیش بزرگ تو زیر زمین خونشون بسوزونه. فقط بخاطر اینکه میخواست تنهایی خوراک لوبیا درست کنه.

خدا رو شکر مادرش خواهرش رو نجات می‌ده و آتش‌نشانی هم خونشونو.

با خودتون تصور کنید مادر یک خانواده که در نبود پدر خانواده هم پدر بوده و هم مادر. با وجود همچین بچه هایی با شاهکار های این چنینی چقدر می تونسته تو تنهایی دووم بیاره.

دوباره هند

قبل از شروع سال دوم راهنمایی مادر نیما که دیگه از سختیای تنها بزرگ گردن بچه ها خسته شده بود همه چیز رو جمع می کنه و دوباره در خونش رو قفل میکنه همه با هم میرن هند پیش شوهرش که اونجا زندگی کنن .

رفتنشون به هند با مخالفت پدر نیما مواجه میشه که چرا اومدید، داشتید زندگیتونو می کردید و از این حرفا. گفتن این حرفا از طرف پدر نیما باعث میشه بین پدر و مادرش یه سری سوء تفاهم به وجود بیاد.

توی ماه اول خیلی باهم دعوا میکردن.

تا حدی که نیما و خواهر و برادرش تصمیم می‌گیرن با فروختن گوشواره و النگو و خواهرش بلیط بگیرند و برگردن ایران.

ولی خدارو شکر که قبل از اینکه بتونن موفق بشن سوء تفاهمی که پیش آمده بود برطرف میشه.

زبان آموزشی مدارس هند انگلیسی هستش به همین دلیل بابای نیما برای بچه ها معلم زبان انگلیسی میگیره تا آمادشون کنه واسه مدرسه رفتن.

تو همین زمانا وقتی نیما و داداشش برای دیدن یک گروه موسیقی خیابونی میرن توی محلشون که پستی و بلندی زیادی داشته، سر یه حواس پرتی داداش نیما از یک بلندی می‌افته و از هوش می ره. نمی خوام خیلی موضوعو باز کنم ولی وقتی تو بیمارستان بودن داداشش به هوش میاد. بابای نیما به زنش میگه: تازه میفهمم چی کشیدی تو این مدت.

مامانش هم میگه با اینکه ناراحتم از این اتفاق. ولی خداروشکر اتفاق افتاد، خوب شد که تو بالاخره فهمیدی من چی کشیدم این چند سال.

بعد سه چهار ماه نیما برادرش تقریبا انگلیسی رو یاد میگیرن و اونهارو میفرستن یه مدرسه شبانه روزی توی شهری که با ماشین حدود سه ساعت فاصله داشته.

این مدرسه واسه خودش یه شهرک بوده. زمین فوتبال چمن، کلاس های مدرسه برای حدود هزار نفر، خوابگاه خیلی بزرگ، فضای سبز، یه چیزی خارج از تصور.

برای تحصیل توی این مدرسه از شهرها و سن های مختلف میومدن. از دبستان تا دیپلم.

همه دانش آموزان اونجا یه برنامه روزانه معین داشتن که از این قرار بود:

صبح ساعت پنج و نیم همه بیدار می شدن و می رفتن تو حیات و حدود نیم ساعت می دویدن. قسمت بدش این بود که نمی تونم و نمیخوام نداشتن.

اگه خسته می‌شدن یا نفس کم می‌آوردن افراد مسئول اونجا دستشونو می‌گرفتنو دنبال خودشون می کشیدن. بعد از اینکه ورزش صبحگاهی تموم میشد تو گروه های مختلف تقسیم‌بندی میشدن و هر گروه یه جایی از مدرسه رو تمیز میکرد.

بعد از این کار باید دست و صورت میشستن و صبحونه می‌خوردن.

بعد از صبحونه، نوبت واکس زدن کفش و روغن نارگیل زدن به موهاشون بوده.

پشت بندش باید لباس مدرسه میپوشیدن و میرفتن سر کلاساشون تا ناهار و دوباره کلاس تا بعد از ظهر و بعد از ظهر یک تا ۲ ساعت استراحت و حموم.

بچه ها همه باید میرفتن حموم. حمومشون هم با آب یخ بود حتی تو زمستون.

بعد از حموم باید می رفتن کتابخونه تا درس بخونن و بالاخره می رسیدن به تلویزیون دیدن. اما از بد ماجرا باید اخبار میدیدن در نهایتم شام و خواب. البته در طول روز سه بار هم مراسم دینی خودشون رو هر کسی به روش خودش انجام می‌داده صبح و ظهر و شب. برای اینکه بتونید بیشتر با شرایط‌شون آشنا بشید باید بدونید تو اونجا بچه ها رو توی گروه های مختلف سنی دسته بندی می کردند و برای هر کدوم یک مسئول می‌ذاشتند. به فضایی که برای استقرار و استراحت دانش آموزان داشتن، دامتری می گفتن که یه سالن بزرگ حدود ۴۰ تخته بود با چند تا حموم و دستشویی.

آنتی(خاله)

به مسئولشون می‌گفتند آنتی یا همون خاله و عمه خودمون. به قول نیما آنتی یه زن وحشی بود. زنی که کل دامتری ازش حساب می بردن. حضور اسمش هم ترسناک بوده چه برسه به حضور خودش.

یه بار نیما دیده بود یکی جلوی اتاق آنتی وایساده و داشته محکم به صورت خودش چک می زده. اینقدر این کار رو کرده بود که رد دستش رو صورت خودش افتاده بود، وقتی نیما ازش پرسیده چرا این کار را می‌کنی گفته آنتی جریمم کرده.

نیما بهش گفته خوب احمق لااقل وقتی تو اتاقشه نزن خودتو، داری میمیری.

پسره بهش گفتم اگه بی هوا بیاد بیرون ببین خودمو نمیزنم چی.

یه نمونه دیگه از حساب بردن بچه ها این بوده که نیما و داداشش توی زنگ تفریح از کمدشون خوراکی‌هاشون رو بیرون میارن و شروع می‌کنن به خوردن اما نمیدونستن که ممنوع بوده توی زنگ تفریح خوراکی بخورن.

وقتی آنتی میفهمه خوراکی‌هاشون رو می گیره و اونارو میزاره رو میز وسط دامتری و میگه حق ندارید تا یه هفته خوراکی بخورید و خوراکی ها رو همین میز میمونه. هیچ کس هم حق نداره به اینها دست بزنه.

نیما میگفت واقعا اون یه هفته‌ای که ما جریمه بودیم کسی جرئت نمیکرده به اون میز نزدیک بشه.

با وجود همه این شرایط نیما و داداشش داشتن به شرایط مدرسه عادت می‌کردن و کم کم این شرایط مدرسه داشت براشون عادی می شد که اتفاقاتی افتاد.

دوباره ایران

مادر نیما تصمیم میگیره بعد از دو سال دوباره بر گردن ایران. کار پدر نیما تموم نشده بود اما به خانواده اش وابسته شده بود اصرار می‌کرد که برنگردن و بمونن اما به خاطر شرایطی که بوده مادر نیما گوش نمیده و با بچه ها برمیگردن ایران.

بعد از برگشتشون هر سه تا بچه یه بد بیاری میارن.

تحصیلاتی که توی مدرسه هندی داشتن توی ایران تایید نمیشه و باید از همون پایه ای که از ایران رفتن، درسشون رو ادامه بدن. یعنی نیما باید دوباره می‌رفت سال دوم راهنمایی.

اوایلش یه حس بدی داشت. اینکه همه هم کلاسی های قبلیش الان اول دبیرستان بودن ولی اون به خاطر هیچی باید دو سال پایین تر می شست ولی کم کم عادت کرد.

از هند که برگشته بودن خبری از باباش نداشتن و مثی که باباش خونه ای که توش زندگی میکردنو عوض کرده بود و همچنان دنبال پس گرفتن حقشون بوده.

سال‌های راهنمایی دبیرستان به سرعت سپری می شد و همچنان هیچ خبری از پدرش نبوده.

نیما کنکور میده و دانشگاه رشته مورد علاقه اش یعنی برق قدرت قبول میشه.

ولی به خاطر شرایطی که داشته داوطلب آزاد محسوب میشه و بهش میگن تا سربازی نری نمیتونی بری دانشگاه. یه خنده از سر بدشانسی(کسی که به صورت نرمال زمان بیشتری برای تموم کردن درسش استفاده میکنه باید یه تعداد مشخصی واحد درسی بیشتر گذرونده باشه و اگه این کار رو نکرده باشه داوطلب آزاده محسوب میشه) نیما و خانوادش هم اینو نمیدونستن و کسی از مدرسه هم اینو بهشون نگفته بوده.

نیما قید دانشگاه رو میزنه و سربازی رو هم پشت گوش میندازه. میره سر کار ماشین میخره و تو این دوران پی عشق و حال و کار بوده. تو اون سن و سال جاهایی می رفت که دوستاش حتی فکرشم نمی کردن دارایی، شهرداری، اداره مالیات و کلی اداره دیگه.

بخاطر شرایط خاص زندگی شون در نبود پدر و مشغولی مادر، همه کارهای خونه گردن نیما افتاده بود.

نیما بعد از دوستیش با نامزد آیندش بعد از ۷ سال غیبت به هر دری میزنه میبینه بخاطر شرایطش نمیتونه معاف شه و خدمت سربازی رو شروع میکنه. داستان های خدمت سربازیش هم بماند. فقط در همین حد بدونید که وقتی میره آموزشی یاد دوران تحصیلش تو هند و دامتری میوفته. تفاوتش هم با اون دوران این بوده که روغن نارگیل به سرشون نمیزدن.

بعد از خدمت مراسم نامزدی میگیرن و تو شور و شوق نامزدی و نامزد بازی بودن که یک ماه نگذشته، مادرش برای بار دوم سکته میکنه. از لحاظ حرکتی مادرش کم توان میشه و با فیزیوتراپی کم‌کم بهتر میشه.

تو همین بهبهه از کنسولگری هند خبر میرسه که پدر نیما فوت شده.

چند سالی بود از پدرش خبر نداشتن و حتی باهاش تلفنی هم صحبت نکرده بودن.

نه که نخوان. انگار پدرش از دستشون قایم شده بود و جوابشون رو نمیداده.

دورادور خبر هم داشتن که پدرشون نتونسته حقشو از اون زمین پس بگیره.

دلتنگ پدرش بود. از یه سمت دیگه ناراحت از اینکه چرا این همه سال عمرش رو سر مادیات هدر کرده و نه پیش زنش بوده نه بچه هاش.

دوست داشت به باباش بگه بابا تو که دیدی بعد یه سال دو سال هیچ چیزی گیرت نمیاد. برمیگشتی.

تحصیل کرده بودی سابقه کار فوق‌العاده داشتی میتونستی زندگی مرفه و عالی داشته باشی.

چرا چسبیدی به اون زمین که آخرش هم فقط باعث جدایی شد. چرا برنگشتی؟ چرا؟

اما دیگه کار از کار گذشته بود و پشیمونی نگفتن این حرفا قرار بود همیشه همراهش باشه.

بعد از اینکه پدر نیما فوت میکنه نیما برای کارهای اداری و بانکی مختلف و مخصوصا بیمه مادرش به گواهی فوت پدرش نیاز پیدا می کنه. با مراجعه به کنسولگری بهش میگن باید اول سفارت ایران توی هند این نامه رو برای ما بفرسته تا ما بتونیم اون رو بهت بدیم.

یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، نزدیک یک سال از درگذشت پدرش میگذره اما به رغم پیگیری های مداوم نیما باز هم این نامه صادر نمیشه.

اتفاقای مختلف زندگی، کارهایی که از پدرش گردنش بوده، وظیفه تامین خونه و خونواده و خیلی چیزای دیگه، شرایط سختی را برای نیما پدید آورده بود.

توی رابطه های نیما با عزیزانش کدورت‌هایی به وجود میاد اما نیما نادیده می‌گیره.

مدام خودخوری و درگیری ذهنی شرایط خیلی پیچیده ای رو براش به وجود میارن.

به پیشنهاد نامزدش به یک کلاس خودشناسی می ره.

اوایل بیشتر به قصد این می رفته که ببینه اونجا چه خبره چون به عقیده خود نیما اونکه مشکلی نداشته.

توی یکی از جلسات مربی اون دوره در مورد بخشش صحبت میکنه و میگه:

با بخشش یک زندانی را رها می کنید و بعد از بخشش متوجه می‌شوید آن زندانی خود شما بوده اید.

با شنیدن این جمله یاد ناراحتیش از پدرش میوفته و حرفایی که میخواستته به پدرش بزنه میان تو ذهنش.

مربی ادامه میده و در مورد تجربه خودش از “بخشیدن پدرش بعد از مرگ اون” صحبت می کنه.

در طی صحبت های مربی نیما میبینه هر چیزی که مربی میگه دقیقا واسه اونم اتفاق افتاده. اونم از پدرش به خاطر اینکه پیشش نبوده و مادرشونو تنها گذاشته و  خیلی چیزهای دیگر شکایت داشته.

وقتی داشت این حرف ها را می شنید با خودش می گفت من یه عالمه حرف تو دلم مونده که به پدرم بزنم ولی نزدم اونارو که نمیتونم کاری بکنم.

انگار که مربی حرفای نیما رو شنیده بود و حالا میخواست جواب بده.

مربی میگه:

نامه ای به پدر

من واسه پدرم نامه نوشتم توی اون نامه جز به جز حرفایی که تو دلم بود رو زدم. همه توقع هایی که داشتم، همه نیاز هایی که داشتم  و همه درخواست هایی که داشتم. و در آخر به خاطر اینکه هیچکدوم اونهارو برآورده نکرده بود بخشیدمش.

نامه‌رو که نوشتم اونو توی پاکت گذاشتم تمبر زدم و با عنوان گیرنده برسد به دست پدرم به صندوق پستی انداختم. نمیدونستم کی این نامه‌رو میخونه اما واقعا حس کردم خالی شدم و یه باری از روی دوش من برداشته شده.

نیما با خودش گفت خوب من میتونم همچین کاری رو بکنم.

یه نامه واسه پدرم می نویسم سنگ مفت گنجشک مفت. با خودش گفت شاید کار کرد و یه خورده دلم خالی شد.

چند روز بعد که سرش خلوت میشه شروع میکنه به نوشتن نامه.
از بچگیش میگه که چقدر دوست داشته پدرش پیشش می بوده و بغلش میکرده. که چقدر دوست داشته باباش میرفته مدرسه دنبالش.

که چقدر دوست داشته با پدرش تو بچگی بازی کنه.

چقدر پذیرفتن کارهای بزرگتر از سنش برای سخت بوده.

چقدر مجبور بوده زود بزرگ شه.

که چقدر از اینکه پیششون نبود ولشون کرده بوده ناراحت بوده.

از این که میتونسته با بودنش چه زندگی فوق العاده ای رو براشون بسازه.

از این که باعث شده مادرش هیچ لذتی از زندگیش نبره و فقط بچه بزرگ کنه و از خیلی چیزای دیگه.

چشماش خیس میشن اما می نویسه و انتهای نامه میگه:

واسه همه چی می بخشیدمت و دوست دارم نامه رو توی پاکت میزاره که روز بعد پست کنه.

صبح که بیدار میشه به نظرش پست کردن نامه کار بیهوده‌ای میاد. آماده میشه و نامه رو تو خونه جا میزاره و میره سرکار.

حس و حال عجیبی داشته نه غمگین نه شاد. حواسش پرت بوده و هی چشاش راه میرفته. حول و حوش ساعت ۳ بعد از ظهر بعد از اینکه با همکاراش ناهار میخورن یه شماره غریبه روی گوشیش میوفته، کلا خیلی گوشیش زنگ نمی خورد و عجیب بود که شماره غریبه زنگ بزنه.

گوشی رو که جواب میده متوجه میشه از کنسولگری باهاش تماس گرفتن.

پشت تلفن میگن گواهی فوت پدر تون برای ما ارسال شده و میتونید بیاید بگیریدش. مو به تنش سیخ میشه. یاد نامه ای که برای پدرش نوشته بود بخشیده بودش میوفته. انگار تا اون باباشو بخشیده باباشم هر کاری کرده که بتونه کمکش کنه.

بهت وجودش رو میگیره و تا چند دقیقه بعد از خداحافظی همچنان گوشی دم گوشش بوده و از تحیر نمیدونسته چیکار باید بکنه.

برای گرفتن این نامه به هر دری زده بود. ولی دقیقا همزمان با کاری که فکر نمیکرد هیچ نتیجه‌ای داشته باشه اون نامه صادر شده یه هم زمانی عجیب و غریب اتفاق افتاده بود.

خودش می‌گفت اونجا بود که ارزش بخشیدن رو فهمیدم اونجا بود که فهمیدم جمله‌ی با بخشش یک زندانی رها می‌شود و آن زندانی خود شما هستید یعنی چی.

من به عنوان راوی این داستان خیلی وقته پیش داستان بخشش نیما را شنیده بودم و خیلی دوستش داشتم. همیشه این قصه رو برای کساییکه کینه به دل می گرفتند و از بقیه ناراحت بودند تعریف میکردم.

وقتی تو کافه نشسته بودیم و داشتیم دوباره برای شنیدن جزئیات بیشتر با نیما صحبت می‌کردیم، آرامشی تو چهره اش بود. اما چند بار چشماش خیس شد. از همین جا ازش قدردانی می کنم بابت اینکه همکاری کرد و به من اجازه داد قصه زندگیشو تعریف کنم.

نیما منو تا خونه رسوند و تو ماشین کلی از تجربیات و خاطره هاش گفت.

بعد از صحبت با نیما و خداحافظی باهاش چندتا قرار با خودم گذاشتم،

قرار ها

یک: من که بچه ندارم ولی قرار گذاشتم به هر کسی که بچه داره توصیه کنم به بچه هاشون از همون سنین کم شنا یاد بدن، اتفاقه باید هوشیارش بود پیشگیری کرد.

دو: این یکی بیشتر یه قدردانی از خداست.

خدایا مرسی که تو هند به دنیا نیومدمو مجبور نبودم توی بچگی آموزشی سربازی رو بگذرونم.

و سه: قرار آخر: با هر کسی که کدورت دارم و ازش ناراحتم صحبت کنم و ببخشمش

زندگی خیلی لذت بخش تر از اینه که من توش زندانی باشم.

و اما

آخر قصه این جاست اما قصه ی آخرم این نیست.

پادکستپادکست فارسیپادکست راویقصه زندگیراوی
برای شنیدن ما میتونید تو اپلیکیشن های پادگیر سرچ کنید راوی و پیدامون کنید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید