وقتتون بخیر
این قسمت هفتم راویه و من آرش هستم.این اپیزود در اوایل اسفند ماه تهیه و ۷ ام اسفند منتشر شده. ما توی راوی قصه تعریف میکنیم، قصه زندگی آدم هایی که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده غصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. ما ۷ام به ۷ام هر ماه یک اپیزود جدید منتشر میکنیم.
توی این قسمت قراره قصه کسی روبشنوید که زندگیش به نتورک مارکتینگ گره خورده و به واسطه شنیدن تجربیاتش قراره اطلاعاتمون در مورد این موضوع بالا بره تا ازمون کلاه برداری نشه و اگه خواستیم واردش بشیم با شناخت کامل وارد بشیم.
اسم واقعی پسر قصه ما علی بالازاده هستش.
علی کسیه که تقریبا از اوایلی که نتورک مارکتینگ داشت تو ایران باب میشد باهاش در ارتباط بوده و الان داره برای عشقش که نتورک مارکتینگ سالم هست میجنگه.
راه های ارتباطی با ما اینستاگرام توئیتر و سایت ravipodcast.ir هستش.
اگه از پادکست راوی خوشتون اومده و دوست دارید مارو حمایت کنید بهترین روش معرفی ما به دوستانتون هستش. از اینکه مارو حمایت میکنید ممنونیم.
علی متولد ۱۳ آذر ۵۵ و تنها پسر خانوادست. اون یه خواهر بزرگتر و ۳ تا خواهر کوچیکتر از خودش داره. پدرش باغبون فضای سبز توی صدا و سیما بود و مادرش هم خانه دار. پدر و مادرش درس نخونده بودن. باباش براش تعریف کرده بود که زمان اونا هزینه تحصیل تو مکتب خونه چندتا تخم مرغ بوده اما پدربزرگش حاضر نشده چندتا تخم مرغ رو بده که پدر علی درس بخونه و از همون بچگی فرستادتش سر کار تا کار یاد بگیره.
علی از همون بچگیش یادشه که پدرش رو خیلی کم میدید و اگه دلتنگش بود مجبور بود تا ساعت ۱۰-۱۱ شب بیدار بمونه تا وقتی باباش میرسه ببینتش. وقتی هم میرسید اونقدر خسته بود که نمیتونست باهاش بازی کنه و باباش شامشو میخورد و میخوابید. بنده خدا دوباره صبح زود باید راه میوفتاد میرفت سر کار.
اونا کرج بودن و سرویسی که پدرشو میبرد سر کار قبل روشنی هوا راه میوفتاد.
پدر علی ۵-۶ صبح راه میوفتاد و میرفت تا ۴ عصر تو صدا و سیما باغبونی میکرد و بعدش میرفت سمت شهرک غرب خونه های ویلایی اونجا کارشو ادامه میداد. به این خونهها میرفت و کار میکرد تا بتونه خرج خونوادشو تامین کنه. این داستانا تو بوه بوهه جنگ بود و بعضی شبا که آژیر قرمز میزدن و همه باید میرفتن تو پناهگاه اونا حتی نمیدونستن پدرشون پیششون برمیگرده یا نه.
نگرانی اینکه معلوم نیست پدرشون قراره پیششون برگرده یا نه براشون خیلی سنگین بود و حتی بعضی وقتا علی با خودش فکر میکرد چرا ما دنیا اومدیم وقتی بابامون پیشمون نیست. همه بچه ها باباشون پیششونه و باهاشون بازی میکنه و میبرتشون پارک ولی ما چی؟
علی خیلی دوست داشت پیش پدرش باشه ولی پدر علی حتی روز های جمعه هم میرفت سر کار. چاره ای که بهش رسیده بودن این بود که علی با پدرش روز های جمعه بره سر کار تا بیشتر پیش اون باشه.
اولین باری که علی رفت تو یکی از اون خونه های ویلایی شهرک غرب وقتی وارد شد با چیزی مواجه شد که نمیدونست چیه؟
یه فرورفتگی بزرگ تو حیاط خونه که اصلا نمیدونس واسه چی اونجا یه فرورفتگی وجود داره؟ دیواره های این فرورفتگی کاشی کاری شده بود و خیلی خوشگل بود. توی این فرورفتگی پر آب بود. علی اولین بار بود که این حجم آب رو یکجا تو یه جایی به اندازه خونشون میدید.
علی برای اولین بار اونجا با استخر آشنا شد.
هنوز جزئیات اون خونه ویلایی رو یادشه. توی اون خونه، خوانواده ای زندگی میکردن که خیلی با علی و پدرش خوش برخورد بودن. علی یادشه که مادر اون خوانواده نمیزاشته علی پیش پدرش کار کنه. اونو میبرده توی خونه پیش بچه های خودش و با اونا همبازیش میکرده. حتی بهش میگفته با بچه هاش بره تو استخر و شنا.
علی و خواهرش نهایت تفریحشون نقطه خط و اسم فامیل بود. دیگه خیلی شاهکار میکرد وقتایی که مادرش خواب بود میرفت تو کوچشون با بچه ها فوتبال بازی میکرد.
اون اصلا نمیدونست استخر چی هست که بخواد بره شنا کنه.
رفتار اون خانم با علی خیلی خوب بوده.
چندباری علی با پدرش رفته بودن اون خونه تا پدرش کارای باغبونی اون خونه رو انجام بده. واسش سوال شده بود که چرا یه خوانواده ای توی خونشون استخر دارن ولی اونا تو محلشون هم استخر نیست. یا چرا اونا باباشون زود میاد خونه و باهاشون بازی میکنه ولی بابای علی نه. یا حتی واسش سوال شده بود چجوری استخر اونا از کل خونه علی اینا بزرگتر بوده؟
چجوری بچه های اونا تو خونشون اتاق جداگونه داشتن ولی علی اینا کلا تو یه اتاق زندگی میکردن. بعد از رفت و آمد علی به اون خونه یاد گرفته بود یه گوشه خونشون بشینه بگه اینجا اتاق منه میخواید بیاید تو باید در بزنید.
کافی بود بره دستشویی تا اتاقش رو یکی از خواهراش مصادره کنه.
علی شنیده بود که باباش پدر اون خوانوادرو مهندس صدا میکنه و هیچکس تا حالا بابای اونو مهندس صدا نمیکرده. وقتی فهمید به آدم درس خونده مهندس میگن عزمشو جذب میکنه که مهندس بشه.
دوست نداشت وقتی بابا شد وقت نداشته باشه با بچش بازی کنه. علی بی پولی رو تو درس نخوندن و پولداری و زندگی شاد و راحت رو توی درس خوندن و مهندس شدن میدید.
اما اولین ضد حال رو وقتی میخوره که همه همبازی ها و دوستای محلشون که همسنش بودن میرن مدرسه ولی اون نمیتونه بره. دلیلشم این بوده که علی نیمه دوم بوده و باید یکسال دیگه صبر میکرده. حتی از مادرش خواهش میکنه که آش نذر کنه تا اون رو توی مدرسه قبول کنن ولی افاقه نمیکنه و مجبور میشه یک سال منتظر بمونه.
علی وارد سال اول مدرسه میشه و با ذوق و شوق شروع میکنه درس خوندن که یکی از دوستاشو سوار دوچرخه میبینه و میره به باباش میگه که اونم دوچرخه میخواد.
باباش بهش میگه اگه همه درساتو ۲۰ بشی برات دوچرخه میخرم و علی هم کم نمیزاره و همشو ۲۰ میشه. وقتی به باباش میگه براش دوچرخه بخره باباش بهش میگه هنوز خیلی کوچیکی از دوچرخه میوفتی بزار بزرگتر بشی برات میخرم. علی هم گوش میکنه و میره سال دوم دبستان.
گه گداری با باباش برای کمک میرفت خونه همون خونواده که تو بچگی هم خونشون میرفت و باهاشون همبازی میشد و موقع رفتن از اون خونه جدا از حقوق پدرش مادر اون خوانواده به علی هم پول تو جیبی میداد که این پول تو جیبی تا یه هفته مدرسه رفتن و خوراکی خریدن علی رو جواب میداد.
علی تو کلاس دوم میتونست با ۲۰ ریال یا دو تومن یه لیوان تخمه بخره و تو راه مدرسه تا خونه اونو بوخوره.
یه بار توی یکی از اون خونه هایی که باباش کار میکرده صاحب خونه میخواسته عروسی پسرشو برگزار کنه واسه همین بابای علی اون و خواهرشو هم با خودش میبره که هم کمکش کنن هم خوش بگذرونن.
علی اونجا خیلی از اولین بارهاش بود.
اولین بار بود که عروسی مختلط میدید.
اولین بار بود که شام سلف سرویس میدید.
اولین بار بود خانومارو بدون حجاب و با لباس های رنگارنگ میدید.
تا حالا ندیده بود رو سر عروس و دوماد اینقدر پول شاباش بریزن. اونقدر این شاباشا زیاد بود که حتی بعد رفتن مهمونا اون و خواهرش یه عالمه سکه ۵ تومنی از گوشه کنار زمین وقت تمیزکاری پیدا میکردن. اون شب بخاطر اینکه دیر وقت شده بود و کارها تموم نشده بود اونا موندن و صبح روز بعد پدر دوماد به عروسش یه کادیلاک ۲ در هدیه داد.
دیدن ماشین دو در هم جزو اولین های علی بود.
علی دوست داشت بتونه مثل این خوانواده ها دست و دلباز باشه و زندگی مرفه و راحتی داشته باشه. پس با تمام فکر و ذکرش شروع میکنه به درس خوندن تا بتونه مهندس بشه و زندگی ای که دوست داررو بسازه.
علی سال دوم و سوم شاگرد اول مدرسشون میشه و وقتی به باباش میگفته دوچرخه میخواد باباش یه جوری دست به سرش میکرده و میگفته تو هنوز کوچیکی بزار بزرگتر بشی برات میخرم. سال چهارم هم شاگرد اول میشه اینبار شاکی میره پیش باباش که سال اول گفتی ۲۰ بشم شدم. بعد گفتی کوچیکی قبول کردم الان که دیگه کوچیک نیستم بخر واسم دیگه. هم بزرگ شدم هم ۲۰ شدم پس کی میخوای برام بخری؟
باباش اواخر خرداد هزار تومن یه دوچرخه دست دو براش میخره و علی سه ماه تابستون از دوچرخش جدا نمیشده.
مدرسه ها شروع میشه و همون اوایل مهر بوده که علی میبینه لاستیک جلو دوچرخش کمباده. از اونجایی که میترسید به باباش بگه لاستیکش کم باده و اون بگه تازه دوچرخه برات خریدم زدی خرابش کردی، خودش لاستیک عقبشم کم باد میکنه و میبره میزاره تو انبار خونشون.
وقتی ازش میپرسن چرا دوچرختو گذاشتی تو انبار بهشون میگه اگه دوچرخم باشه حواسم پرت میشه و نمیتونم درس بخونم واسه همین گذاشتم تو انبار تا تابستون بعد امتحانا دوباره بازی کنم.
بعد از انجام این کار دیگه شد اون کسی که کل فامیل به عنوان الگو به بچه هاشون معرفیش میکردن.
تو سال چهارم دبستان خیلی دوست داشت مبصر کلاس بشه. توی مدرسه اونا اینجوری بود که وقتی بچه ها میخواستن بیان تو مدرسه یه نفر به عنوان مبصر باید وایمیستاده و چک میکرده که بچه ها لیوان و دستمال کاغذی همراهشون باشه وگرنه اسمشون رو مینوشتن تا تو انضباطشون اثر بدن.
علی وقتی داشته میومده تو مدرسه میبینه از دور ناظمشون هم داره میاد. بودو میاد تو مدرسه و به دوستش که مبصر چک کردن لیوان و دستمال بود میگه تو دستشوییت نمیگیره همش اینجا وایسادی. اونم میگه چرا اتفاقا الان خیلی دستشویی دارم بیا یه دقیقه جام وایسا من برم بیام. علی هم جاش وایمیسته و وقتی ناظم میاد بهش میگه تو اینجا چیکار میکنی. علی هم تمام حقیقت رو نمیگه و خبیث بازی در میاره میگه :
آقا اجازه مبصر دم در نیست من بجاش وایسادم لیوانا و دستمالارو چک میکنم.
ناظم هم بهش میگه آفرین از این به بعد تو مبسر دم در.
ناظم میره و دوستش که میاد از علی تشکر میکنه میگه تو دیگه بورو. علی به دوستش میگه آقای ناظم اومد گفت از این به بعد من مبسر دم در وایسم.
نیاز به قدرت علی از همینجا داشت بروز پیدا میکرد و این پروسه قدرت طلبی تا جایی پیش رفت که تو سال ۵ام شده بود ارشد همه انتظامات مدرسه.
جوری که هیچ مبصری مستقیما با ناظم در ارتباط نبود و به علی میگفتن کاراشونو و اگه از کنترل علی خارج بود خود علی به ناظم میگفت و یه جورایی ارتباطه همه از طریق علی با ناظم بود.
واسه خودش اکیپ و نوچه داشت. علی بلد نبود بند کفششو ببنده و توی حیات مدرسه یهو یکیو صدا میکرد میگفت واسه چی داری میدویی؟ بچه ها هم که همه از علی میترسیدن که به ناظم لوشون بده میگفتن آقا ما ندوایدیم آقا.
علی هم میگفت اشکال نداره این بند کفش منو ببند و برو. اون بنده خدا ها هم میبستن و میرفتن.
حتی بعضی موقع ها از بچه ها خوراکی هم به عنوان باج سیبیل میگرفت.
اما یک نفر از هم کلاسیاش بود که تو کل اون مدرسه هیچ موقع حاضر نشد به علی باج بده.
علی جدا از مبصر مسئول چک کردن مشق بچه ها و حتی درس پرسیدن از همکلاسیاش هم بود.
یه بار توی یه روز برفی ، وقتی همه سر کلاس بودن اون پسره بلند میشه و به معلمشون میگه آقا این علی اگه کسی بهش باج نده و واسش چیزی نخره ، سوالای سخت می پرسه یا به مشقاشون گیر میده یا به آقای ناظم چوقولیشونو میکنه که نمره انظباتشون رو کم بده.
علی هاج و واج میمونه.
معلمشون که خیلی علی رو دوست داشت، یه نگاه به علی میندازه بعد از کل کلاس میپرسه بچه ها راست میگه؟
علی برمیگرده بچه هارو میبینه، بچه ها هیچی نگفتن
معلم بهش میگه علی پاشو برو بیرون دم در وایسا
تا میره بیرون بچه ها شروع میکنن به گفتن سیر تا پیاز
معلم میاد دم در به علی میگه برو اون ترکه چوب رو از ناظم بگیر بیار
علی میدونست بچه ها همه چیو گفتن با خودش گفت واسه همتون دارم. میره از ناظم ترکرو میگیره و ناظم بهش میگه واسه کدوم بدبختی اینو میخوان؟ جرات نمیکرد بگه واسه خودمه بلاخره آبرو داشت پیش آقای ناظم.
ترکرو میاره و معلم پنجررو باز میکنه میگه دستتو بزار تو برف. علی میره جلو پنجره دستشو میزاره تو برف و تو دلش داشت واسه تک تک بچه ها برنامه جبران میچید.
قشنگ که برنامشو چید و دستاش سرد شد معلم گفت پنجره رو ببند بیا اینجا.
علی با دستایی که داشتن یخ میزدن از سرما میره پیش معلم و دستاشو جلو میگیره و چشاشو میبنده که معلم ترکرو بزنه کف دستش بعد چند ثانیه معلم ترکرو آروم میزاره کف دستشو میگه اینو ببر بده ناظم میدونم شیطون گولت زده. بچه ها علی رو ببخشید شیطون گولش زده بود از این به بعد قول میده که این رفتارشو تکرار نکنه.
علی هاج و واج مونده بود و باخودش میگفت شاید واقعا شیطون گولم زده و حالا که بقیه هم بخشیدنم نباید این کارو بکنم.
این اتفاق یکی از اتفاقای تاثیر گزار تو زندگی علی بود که تونست اون رو از بیراهه ای که داشت میرفت نجات بده.
علی دبستان رو تموم میکنه و میره راهنمایی، تابستون سال دوم راهنمایی با داییش که همسن خودش بود میرفتن توی باغ های اطراف خونشون میوه میچیدن و روزانه حقوق میگرفتن.
این داستان در شرایطی اتفاق میوفتاد که بابای علی نمیدونست اونا دارن این کارو میکنن.
بعد چند روز که بابای علی میاد خونه میبینه و میبینه پسرش خوابه شک میکنه. علی آدمی نبود که شبا زود بخوابه ولی چند روزی بود که پشت هم هر شب زود میخوابید.
۲-۳ روز علی رو تحت نظر میگیره تا لباسای کارشو توی انباری پیدا میکنه وقتی جریان رو متوجه میشه به علی میگه که دوست نداره اون کار کنه و هرچی که کار کرده و پول جمع کرده بده به داییش و خودش بشینه درسشو بخونه. علی مشکلی نداشت که کار نکنه ولی زورش میومد پولی رو که بابت کار کردن خودش گرفته بده به داییش.
اما بخاطر باباش این کار رو میکنه و دیگه تفریحش میشه مسابقه تلویزیونی دیدن.
مسابقه نام ها و نشانه ها، مسابقه هفته و هر مسابقه ای که پخش میشد.
علی دوتا دفتر صد برگ رو بهم چسبونده بود و هر سوالی توی این مسابقه ها مطرح میشد رو با جوابش توی این دفتر مینوشت.
بعد یه مدت باباش میبینه علی خیلی خوب این سوالارو جواب میده. به واسطه اینکه باباش توی صدا و سیما کار میکرده میتونه راهی واسه ورود علی به مسابقه هفته آقای زندهیاد نوذری پیدا کنه. علی نه سنش به مسابقه هفته میخورد نه قد و هیکلش.
با گذروندن یه سری تست و آزمون که مطمئن شن علی سواد لازم برای این مسابقرو داره بلاخره میره به مسابقه هفته.
(اول مسابقه هفته این شکلی بود، ۱۵ نفر بودن. ۷ و ۸ و ۹ برنده مسابقه قبلی بودن.از شمارههای ۱ تا ۶ و ۱۰ تا ۱۵ شرکت کنندههای جدید بودن. تو اولین مرحله دو بار از همه سوال میپرسید، هرکس جواب نمیداد یه چراغش خاموش میشد. هر کس سه تا چراغ داشت.خوب میخواست سوال بپرسه میپرسید. به من که شماره ۵ وایستاده بودم رسید ازم سوال آسون پرسید.دقیقا سوال اول هم یادمه گفت به مروارید درشت چه میگویند گفتم در. به همین راحتی که الان سوالش یادمه. بعد چرخید و به دور بعدی هم که رسید سوالم آسون بود.
من با سه چراغ روشن رفتم مرحله بعدی که از کی بپرسم بود. تو از کی بپرسم من تا گردنم بالای دکور بود. بعد خوب همه آدم بزرگ من یه آدم کوچیک. بعد از شمارههای اونوری که ۱۳ ۱۴ بودن پرسید از کی بپرسم گفت ۵. نوذری برگشت گفت این همه آدم بزرگ این جاست گیر دادی به این بچه؟! یارو گفت میخوای از یکی دیگه بپرسم. نوذری گفت نه حالا که دیگه گفتی. دقت کن سوالو. جوابش تو خودشه. به کسی که پیمان میبنده که کاری رو انجام بده. پیمان، کار. بعد من سوم راهنمایی تا حالا پیمانکار نشنیده بودم. اینو جواب ندادم و یه چراغم سوخت. بعد از اون شاید یکی دو نفر ازم پرسیدن که آسون بود من جواب دادم. من با دو چراغ روشن، شماره ۱ و ۱۲ با یه چراغ روشن رفتیم برای فیلم سینمایی.
مسابقه هفته سه مرحله داشت که سال ۷۰ ضبط شد و ۷۲ پخش شد. بعد حالا جالبه من اون موقع دوم دبیرستان بودم که پخش شد. که مثلا فرداش که رفتم مدرسه معلمم گفت چقدر قدت بلند شده از دیشب تا حالا. گفتم آقا این مال اون سال بوده و نوبت پخشش دو سال طول کشید. من دو سال هر هفته پنجشنبه ها مینشستم میدیدم که کی پخش میکنن. بعد وقتی پخش کردن دیگه همه دیده بودن. بعد برنده که شدم رفتم مرحله بعدی. حالا چه جوری بود. مرحله اول دو تا سوال میپرسید و از همه میپرسید. مرحله بعدی از کی بپرسم بود. بعد هر کی که چواب نمیداد پراغش خاموش میشد و از قبلی دوباره میپرسید از کی بپرسم تا بالاخره سه نفر بمونن. بقیه حذف میشدن میشستن تو تماشاچیها و این سه نفری که میموندن یه فیلم سینمایی پخش میشد یه چند تا صحنه درحد یکی دو دقیقه، بعد سوال میپرسید که اون با کدوم دستش شلیک کرد…اسبه از پی به راست میرفت یا برعکس. ار تو فیلم سوال میپرسید و توی اونجا باید زنگ میزدی.
بعد تو فیلم سینمایی ۲۰ تا سوال فیلم سینمایی داشت که حالا من سوم راهنمایی شماره ۱ دیپلم بود و شماره ۱۲ که اینورم وایستاده بود معلم علوم بود. من با این که کوچیکتر بود و دیپلم بود تبانی کردم. گفتم از من تنپرس منم ازت نمیپرسم. یعنی تو همون سن هم اینجوری بودم…..بعد واقعا تا اونجا نوذری هوای منو داشت ولی خوب تو فیلم سینمایی واقعا خودم جواب میدادم. این شکلی شد این دیپلمه ۶۰، ۷۰، ۷۰. ۲۰ تا سوال بود و هرکدووم ۱۰ امتیاز. بعد به منو این گفت یه شعر میخونم شاعر قرن هفتم بگید کیه. من فقط سعدی بلد بودم یعنی هیچ کسو بلد نبودم. بعد یه چیزی رو هم فهمیده بودم که فقط نوذری سوال میخونه دست منشی صحنه روی اینه و قعطه مدار. هر چی بزنی نمیخوره و اون برداره میزنه. این با گوششون میخواستن زنگ بزنن ولی من با چشمم حواسم بود میزدم. برای همین زنگ من همیشه بهتر میزد.
زنگ زدم گفتم سعدی گفت درسته از کی بپرسم گفتم این. گفت این نداره شماره بگو. گفتم شماره ۱۲. بعد جواب نداد گفت دوباره از کی بپرسم گفتم دوباره از ایشون اونوقت این سوالو جواب داد این به اون گفت. این دو تا افتادن به جون هم و من برنده شدم. مسابقه هفتاد سال ۷۰ اون موقع این شکلی بود رفتی جزو سه نفر نفری ۱۰۰۰ تومن. تو اون سه نفر اول شدی یه ۱۰۰۰ تومن دیگه. من اون سال ۲۰۰۰ تومن برنده شدم.)
فقط در این حد بدونید که علی اونقدر تو این مسابقه ها شرکت میکنه که بعدا دوستاش براش جک میسازن که بالازاده میره خواستگاری میگن شغلش چیه میگه مسابقه میدم زندگی میکنم. نزدیک ۲۱ بار فقط توی مسابقه هفته و چندین بار هم توی مسابقه های دیگه ی تلویزیون و رادیو شرکت کرد.
علی توی سال اول دبیرستان یه درسی داشت به اسم طرح کاد. یه چیزی مثه کارآموزی بود ولی واسه سال اول دبیرستان.پنجشنبه ها به جای مدرسه باید میرفت طرح کاد.
برای گذروندن این دوره علی میرفت پیش یکی از کسایی که باباش توی خونشون باغبونی میکرد و باهاشون آشنا بود.این آقا یه مجموعه تعمیرات خودرو داشت که همه کار انجام میداد صافکاری، نقاشی، مکانیکی و خلاصه همه چی.
علی صبحا همراه پدرش از کرج راه میوفتاد و میومد تهران و وسطای راه پیاده میشد و تو تاریکی صبح یه مسیری نزدیک ۴۵ دقیقه پیاده میرفت تا به محل کارآموزیش برسه. وقتی هم میرسید اونجا بسته بود باید منتظر میموند تا باز کنن.
علی میگفت اونجا کار یاد نگرفتم و بیشتر خورده کاری میکردم ولی باعث شد متوجه بشم کار یدی و فیزیکی دوست ندارم و همین یه انگیزه دوباره شد براش که درسشو جدی تر بگیره.
صاحب کارش خیلی آدم دست و دلبازی بود و علی همیشه از تجربیاتش استفاده میکرد و دوست داشت مثل اون پولدار بشه.
یه بار از یکی از بچه های اون گاراژ شنیده بود که صاحب اونجا ۶ تا ماشین خریده و بعد یه مدت ۵ تا ماشین رو به قیمت ۶ ماشین فروخته و یه جورایی یدونش واسش مجانی تموم شده. علی اونجا به قدرت پول پی برد و فهمید با کار کردن برای بقیه نمیتونه به آرزوهاش برسه.
علی تو سالهای بعدش در کنار تفریحش که مسابقه دادن بود خیلی متمرکز درس خوند و تونست توی رشته مهندسی اکتشاف معدن دانشگاه تهران قبول بشه.
علی خیلی خوب درس میخوند. اما فقط درس میخوند . تا جایی که دانشجوی دانشگاه تهران اگه ازش میپرسیدن پارک لاله کجاست نمیدونست.
از لحاظ مالی هم در این حد بود که پدرش روزی ۱۰۰ تومن بهش میداد و اون ۹۰ تومنش رو برای کرایه رفت و آمد هزینه میکرد. اگه آشنایی تو اتوبوس میدید مجبور بود خودشو به خواب بزنه تا توی رودروایسی حساب کردن کرایه اتوبوس کسی قرار نگیره و شرمنده نشه.
تو این مدت با پولی که از مسابقه دادن هاش درآورده بود تونسته بود زندگیشو بگذرونه. و البته وامهای دانشجویی هم بیتاثیر نبودن.
علی ارشد امتحان میده و رتبه دوم کنکور میشه و متوجه میشه رتبه های برتر رشتشونو توی رشته مهندسی نفت بورس میکردن و بعد درس استخدام رسمی شرکت نفت میشن. پدرش که این داستان رو میشنوه علی رو تشویق به این کار میکنه تا علی بتونه گلیم خودشو از آب بکشه.
۴۰ نفر اول کنکور توی اون رشته برای گزینش از طرف سازمان سنجش به شرکت نفت معرفی میشن و بعد از مصاحبه های مختلف علمی، عقیدتی سیاسی و تحقیقات محلی و چکاپ کامل پزشکی علی با توجه به اینکه همه توی شرکت نفت بهش میگفتن اینجا میبینیمت قبول نمیشه. وقتی پیگیری میکنه و میره شرکت نفت کاشف به عمل میاد که پرونده پزشکی اونو به اون بخشی که دانشجویان رو پذیرش میکردن ندادن و دلیلش هم یک دانشجویی بوده که توی اونجا پارتی داشته.
علی پیگیری میکنه و اونارو تهدید به شکایت میکنه و داستان تا جایی پیش میره که سهمیه پذیرش دانشگاه و استخدام یک نفر رو اضافه میکنن بجای اینکه اون فردی که پارتی داشته رو از لیست حذف کنن.
سرتونو درد نیارم بلاخره علی بورسیه میشه و شروع میکنه توی اون رشته تحصیل کردن و اینجا ها بود که با یه روش درآمد زایی به اسم پنتاگونا آشنا میشه.
(پنتاگونا که اصلش از ایتالیا شروع شده بود. به این صورت بودش که هرکسی که وارد میشد باید ۱۲۰ دلار پرداخت میکرد.سه نفرو جذب میکرد. نفری ۴۰ دلار از حساب اونا به حصاب شخص معرف واریز میشد و ۱۲۰ دلارشو بدست میآورد. ۴۰ دلار دیگه ون فرد تازه وارد به نفر هفتم بالاسری میرسید. یعنی اون نفر هفتمی که بالاسر قرار داشت تمام ۴۰ دلارهای افرادو ازشون میگرفت و یه جورایی از بازی خارج میشد. اما ۴۰ دلار دیگه کجا میرفت؟ به حساب شرکت. چرا؟ چون این بازی رو راه انداخته بود. نه کالایی میداد نه چیزی. یه برگه کاغذی بود که توش مینوشت الان شما هستید و نفر چندمید و چقدر مونده که به نفر هفتم بالاسری برسید.
خوب کاملا مشخص بود که ما این پولی که داریم میدیم اگر نتونیم سه نفرو جذب بکنیم چی؟ یه جایی که زنجیره قطع میشه…تما افرادی که خوب کف قرار دارن ضرر کردن. به خاطر این بود که من هیچوقت وارد این جریان نشدم.)
علی هیچ وقت وارد پنتاگونا نمیشه ولی ایده پشتش براش جالب بوده.
ارشد رو میگذرونه و سال آخر تحصیلش که باید پروژه تحویل میداد شروع به کار تو شرکت نفت میکنه و با ۱۲۰ تومن استخدام میشه.
علی ازدواج میکنه و آخرین مسابقه ای که شرکت میکنه رو با خانومش شرکت میکنه.
وقتی علی داشت از ازدواجش تعریف میکرد، معلوم بود که خیلی همسرش رو دوست داره و از ازدواجش خیلی راضیه و برای اینکه خدا همسرش رو سر راهش قرار داده خدارو شاکر بود
کرایه خونه علی و همسرش ۶۰ تومن بود. تعریف میکرد من اول ماه ۱۲۰ تا هزاری میگرفتم و میومدم خونه باید نصفش میکردم نصفشو میدادم صاحب خونه نصفشو باهاش زندگی میکردن. خودش و خانومش رعایت میکردن و زندگیشون میگذشت تا نوبت به سربازیش میرسه.
توی شرکت نفت بخاطر اینکه سرباز بوده امریه میشه اما حقوق خودش رو بهش نمیدن و حقوق سربازی رو میگرفته که ۲۴ هزار تومن بوده بعنی حتی اجاره خونشون هم نبود.
یه اتفاقایی میوفته و خانومش توی شرکت نفت بخاطر اون استخدام میشه و علی میفهمه از چند ماه قبلش معاف بوده و یه سری چیزا که از حوصله قصه خارجه.
اما
وقتی علی به طور رسمی استخدام شرکت نفت میشه تازه میفهمه چه کلاهی سرش رفته و این اون راهی نیست که قرار بود علی توش باشه.
علی میخواست یه زندگی آزاد با درآمد بالا داشته باشه اما هم حقوقش کم بود هم آزاد نبود. برای اینکه یه سر بره بانک پول واریز کنه باید از رئیسش مرخصی ساعتی میگرفت. از همه بدتر رئیسش کسی بود که واقعا از لحاظ سواد علمی به مراتب از علی پایین تر بود.
از اونور همه اینها برای ۲۵۰ تومن بود. در صورتی که پدرش برای یکروز باغبونی با احتساب پول کارگر که خودش کار نکنه و فقط مدیریت کنه روزی ۱۰۰ تومن مزد میگرفت.
یعنی پدر علی اگه ۲روز و نیم کار میکرد معادل حقوق یکماه علی تو شرکت نفت رو میگرفت.
وقتی دیگه از کوره در رفت که رئیسش ۷۰۰ تومن پول به همراه یک لیست کتاب بهش داد و گفت با همکارش برن این کتابارو از نمایشگاه کتاب بخرن.
اینجا دیگه علی بهش برخورده بود و بلند بلند توی اتاق غر غر میکرد.
همکار علی خیلی آروم همه غرهاشو میشنوه و علی رو آروم میکنه. به علی میگه علی تو و خانومت حیفید. پایه کار پاره وقت بعد از کار هستید؟ اگه آره پنجشنبه با خانومت بیا خونه ما.
علی که خیلی داغون بود بلاخره یه دریچه امیدی میبینه که بتونه به رویاهاش برسه و قبول میکنه که بره اونجا.
پنجشنبه وقتی با خانومش این موضوع رو مطرح میکنه خانومش میگه من نمیام.علی ازش میپرسه چرا نمیای؟
خانومش میگه از این کارارست که دونفر میارن که اونها هم باید دونفر دیگرو بیارن. یه چیزی تو مایه های هرمی.
علی میگه نه بابا مجید تحصیلکردست، دانشگاه شریف درس خونده، گول این چیزارو نمیخوره فهمیدست بیا بریم.
هرچی اصرار میکنه خانومش نمیاد علی هم به خانومش میگه باشه من قول دادم باید برم خودم تنها میرم.
وقتی میرسه دم خونه مجید و زنگ میزنه میبینه مجید با یه لباس رسمی کروات زده و اومده پایین. علی رو دعوت میکنه میرن بالا میبینه یه خانم چادری اونجاست که یکی دوبار تو ساختمون شرکت دیده بودش ولی آشنایی خاصی نداشتن.
شروع میکنن به صحبت و مجید و اون خانوم چادری گرم میگیرن و از هر دری صحبت میکنن تا یخشون بشکنه و بعد چند دقیقه مجید از علی میخواد که گوشیشو خاموش کنه.
علی که گوشیشو خاموش میکنه خانومه یه کلاسور پاپکو از کیفش در میاره و میگه کار ما نتورک مارکتینگ هستش و روی کاغذ یه برگرو نشون میده که یه نمودار هرمی دودویی از شکلک آدم بود.
علی یاد حرف همسرش میوفته و تو دلش شروع میکنه هزار تا بد و بیراه نثار مجید میکنه. که پنجشنبشو خراب کرده و زمان شروع علی فقط منتظر بود صحبت های اون خانم تموم شه که بهش بی احترامی نکرده باشه و پاشه بره خونشون.
اما اتفاقی که افتاد واقعا عجیب بود. علی مجذوب این نوع درآمد زایی و کار شده بود و آماده بود هرچی داره و نداره رو بزاره تو این کار.
علی وارد یک پروسه کاملا مهندسی شده و تست شده قرار گرفته بود که کمتر کسی میتونست واردش نشه.
بعد از توضیحات اون خانوم از مجید میپرسه کیا از بچه های شرکت تو این کار هستن و وقتی مجید اسماشون رو میگه علی میگه نامردا چرا زودتر به من نگفتن.
توی همون جلسه قرار یه جلسه دیگرو میذارن و یه تایم دیگه ای رو ست میکنن و مجید یک کتابی رو به علی میده و میگه تا روز جلسه بعدی اینو بخونش. شاید باورتون نشه ولی این کتاب دادن هم مهندسی شدست.
این مسیر ورود علی به صنعت نتورک مارکتینگ بود. حدود یکسال کل زندگی علی میشه نتورک و از خواب و خوراکش برای اینکار میزد. حتی یه جاهایی بودن کنار خانوادش رو برای نتورک فدا میکرد.
علی تونسته بود یه گروه خیلی خوب تشکیل بده و توی اون شرکت که اسمش مای سون دایموندز بود رشد زیادی بکنه.این داستان تا جایی ادامه داشت که یه کتابی به دستش میرسه از رندی گیج به اسم علم بازاریابی شبکه ای به زبان انگلیسی. رندی گیج توی نتورک مارکتینگ فرد شناخته شده ای هستش و همه یه جورایی به آموزش هاش اعتماد داشتن
علی با ذوق و شوق این کتاب رو میخونه و توی فصل دوم در مورد تفاوت دسیسه های هرمی و نتورک مارکتینگ صحبت شده بود و یه سنگ محک بود برای تشخیص و تمیز دادن این دو از هم.
وقتی شرکتی که داشت توش کار میکرد رو توی این تست قرار داد دید تیک هرمی بودن شرکت خورد.
خب اینجا یه نکته ای رو لازمه اشاره کنم و اون اینه که بدونید یه فرقی هست بین شرکت های هرمی مثل گلد کوئست که معروفترینشون هست و نتورک مارکتینگ.
(نتورک مارکتینگ یه همزادهای شری داری به اسم دسیسههای هرمی. دسیسه های هرمی برای اینکه فرقشون رو از نتورک تشخیص بدیم من مثالشو همیشه با تراول اصل و تقلبی میزنم. قاعدتا همونطور که بچه کوچیک نمیتونه تشخیص بده آدم بزرگش هم شاید نتونه. نتورک و هرمی خیلی شبیه همه. یه مرز بسیار باریکی وجود داره.اما اولین سوالی که باید بپرسی اینه اگه پورسانتی نبود من حاضر بودم این پول رو بدم به این شرکت این جنس و این خدمات رو بخرم؟ اگه جوابش منفی باشه باید کامل بذاریمش کنار. چرا؟ چون ما قراره این خدمات رو به مصرف کننده نهایی بدیم. وقتی که قراره به مصرف کننده نهایی بدیم و قرار نیس از پلن پول در بیاره. خوب وقی خودمون حاضر نیستیم بگیریم.چرا باید دیگری حاضر باشه؟ اون شخص هم معمولا از اطرافیان ماست یا حتی غریبه. به هر نحوی نه اخلاقیه نه درسته.
پس سوال اول اینه که صادقانه میخری و یه آمار بگیر ببین ۱۰ نفر ۱۰۰ نفر میخرن؟ میبینی جوابش نه هست بذارش کنار چون قطعا این سیستم کولپس میکنه چون هیچ سیستم هرمی ابدی وجود نداره. یه مدتی میاد و در نهایت تو باید به ضرر دیگران پول دربیاری. اما تو نتورک سالم جواب این سوال بله هست. بله من میخرم. حالا وقتی جوابش بله هست گزینه های بعدی اینه که من وقتی این کالاها رو میفروشم برای من سود خرده فروشی داره یا نه. اگه نداشته باشه و تو فقط با تبلیغ کردن زیرمجموعه ها و خرید کردن پول درمیاری اینم میره به سمت هرمی. یعنی فروش سود نداره.
تعریف نتورک چیه؟ توصیه تجربه یک لدت یعنی لدتی که از یک کالا یا خدمات بردمو میام با دیگران شیر میکنم. بابت اینکه شیر میکنم فروش اتفاق میوفته و این فروش باید برای من کمیسیون داشته باشه و اگه کمیسیون منطقی نداشته باشه و صرف این باشه که افراد زیرمجموعه بگیرن. به بهانه آینده پورسانت بگیری باز این میشه مدل فیکش. من بابت فروشم پورسانت میگیرم حالا افرادی که محصولو دوس دارن و دوست دارن هم که تو فروش کار کنن جذبشون میکنم آموزششون میدم و بابت این آموزش هم از طریق حذف اون واسطه ها قراره پورسانت بگیرم. پس نتورک میشه توصیه به مصرف و جذب افراد علاقهمند و آموزش آنها. حالا وقتی ما بتونیم اینو تشخیص بدیم میفهمیم که آیا سیستم سالمه یا ناسالم.
نتورک مارکتینگ توی ایران ابتدا با همزاد شرش اومد. اصلا خود نتورک نیومد. پنتاگونا بود. من دانشجو بودم اون موقع. بعد گولد کوییست بود گولد مایند، ای بی ال، مای سون دایموند بود. این سیستمارو اسم میبرم برای اینکه این سیستما اومدن تو ایران گفتن ما نتورکیم. ذهنیتا خراب شد چون نه جنسی بود و نه قیمتا به جنسا میارزید. مثال گولد کوییست که اول سکه بود. سکش به قیمتش نمیارزید. بعد اومد وکیشن گذاشت. دیگه اصن تور مسافرتی بود دیگه به کسی جنسی نمیداد. میگفت میخوای شرکت کنی برو تور و ۹۹ درصد آدمها اینو میخریدن که وارد این بازی بشن.)
علی میره به نفر بالا سریش که توی تیم اون بود این کتاب رو نشون میده و داستان رو میگه و اون نفر بهش میگه کی اصن به تو گفته این کتابو بخونی؟ این کتاب در حد تو نیست و ازش اشتباه برداشت میکنی. یه خورده همصحبت میشن و علی میبینه داره بهش جواب سر بالا میده و طرف استرس گرفتتش.
وقتی این برخورد رو علی میبینه با توجه به اینکه میدونست عاقبت اینجور شرکتا چیه تصمیم میگیره از این شرکت بیاد بیرون و این موضوع رو به کل تیمش هم اطلاع میده و شروع به شفاف سازی میکنه راجع به این شرکت و شرکت های مشابه.
اطرافیانشم همه سرزنشش میکردن که اشتباه کرده رفته تو این تیما و شانس آورده نگرفتنش و بندازنش زندان و تو اخبار نشونش بدن.
بعد چند روز یه شماره ناشناس باهاش تماس میگیره و بهش میگه میخواد ببینتش. علی هم باهاش تو تایم ناهار تو یه رستوران نزدیک محل کارش قرار میزاره میبینه یه پسر بی شیله پیله میاد پیشش و یه سری دستبند بهش نشون میده و میگه ما نتورک مارکتینگ کار میکنیم و اینا محصولاتمون هستش و تست فیزیکی داره و یه مدت که دستتون بکنید تاثیرش رو میبینید.
علاوه بر این محصولا پلن درآمدی شرکت رو به علی توضیح میده و چندتا دستبند پیشش میزاره و میگه میرم شهرمون برگشتم میام ازت میگیرم. باشه پیشت تستش کن.
علی نه اکی داده بود نه گفته بود نه. میخواست بره با سنگ محکش این شرکت رو هم تست کنه ببینه هرمیه یا واقعا نتورک کار میکنه.
وقتی این محصولو میبره شرکت همون روز به یکی از همکاراش معرفی میکنه و تست فیزیکیشو که انجام میده رو همکارش همکارش خوشش میاد و یه دونه برای خودش میخره.
تست فیزیکیش این بوده که به واسطه مگنت و تکنولوژی ای که توی ساخت این دستبند استفاده شده شما میتونید سطح انرژیتون رو بالا ببرید و قدرت فیزیکیتون رو افزایش بدید.
اگه واستون جالب شد یه سری ویدیو در مورد این دستبند هست کافیه تست دستبند مغناطیسی آمگا گلوبال رو سرچ کنید تا اون رو ببینید. حتی خیلی از ویدیو های تست ایرانی هستش.
وقتی این همکارش دستبند رو میخره بعد دو روز که علی تو اتاقش پیش همکارای دیگش بوده میاد پیشش و میگه آقای بالازاده از اون دستبندها زنونشم داری واسه خانومم میخوام. علی هم میگه آره و یه عالمه تعریف میکنه و میخره و میره. همکارای هم اتاقیش واسشون جالب میشه و یکی از خانوما هم دوباره از علی دستبند رو میخره.
یعنی ۳ تا دستبند فروخته بود بدون کمترین زحمتی و بدون اینکه وارد اون شرکت بشه.
چند روز میگذره و علی از اون خانم همکار میپرسه چطور بود دستبندا و اون خانوم تعریف میکنه که من وقتی مهمون داشتم همیشه بعد یکی دو ساعت باید میرفتم تو اتاق ۵ دقیقه دراز میکشیدم و از پادرد و کمردرد عذاب میکشیدم ولی این سری که دستبند دستم بود اینجوری نشدم.
علی که خیالش راحت میشه یدونه از اون دستبندارو به همسرش هدیه میده و بعد چند روز که خانومش هم راضی بوده از استفاده از دستبند علی به همسرش میگه این محصول یه شرکته نتورکه و میخوام دوباره شروع کنم. همسرش مخالفت میکنه باهاش ولی علی میگه : این محصول نتورکه خودت استفاده کردی بد بود؟ همکارامم استفاده کردن و راضین چرا شروع نکنم شرکتشم که مطمئنم هرمی نیست و نتورکه.
یه خورده که با خانمش صحبت میکنه و دلایل منطقی میاره اونم راضی میشه و علی دوباره وارد این صنعت میشه.
علی شروع به کار میکنه و به واسطه محصول خوب که قیمتش مناسب کیفیتش بود خیلی خوب پیش میره.
تاجایی که حس میکنه نیاز به حمایت داره و نفر بالاسریش حمایت و آموزش لازم رو به علی نمیداده.
اون شرکت یه دوره آموزشی و معرفی محصول جدید براشون میزاره و علی و چند نفر دیگه میرن دبی و اونجا علی گلایشو از نفر بالاسریش میگه و اونها بهش قول میدن که بتونه جاشو عوض کنه و کسیو باهاش بزارن که حمایتش کنه.
چند وقتی میگذره و با پیگیریاش بلاخره بهش اطلاع میدن که بیاد شرکت تا جاشو عوض کنن که یه ایمیل به دستش میرسه.
توی ایمیل نوشته بود ما یه شرکت نتورک هستیم که ۵۰۰۰ محصول داریم و میخوایم با شما همکاری کنیم. با یه تغدادی فیلمو عکسو و یه سری اطلاعات دیگه براش فرستاده بودن.
به گفته علی اگه شرکت آمگا گلوبال رو پراید فرض کنیم این شرکت جدید و محصولاتش در حد بنز بودن.
این شرکت اونقدر گنده بود که رئیس جمهور های وقت کشور های بزرگ مثل گورباچوف ،بوش کلینتون و… توی جشن هاشون شرکت میکردن.
اون روز که علی این ایمیل رو گرفت تا صبح روز بعد از هیجان بیدار مونده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه. علی بعنوان اولین ایرانی (لگ ایران) شروع به کار با این شرکت میکنه و تا رده های بالایی هم رشد میکنه در حدی که از علی دعوت میکنن به عنوان سخنران توی یه مراسمی که توی لبنان (بیروت) گرفته بودن شرکت کنه و دانشش رو به اشتراک بزاره.
علی نزدیک ۴-۵ سال با این شرکت کار میکنه تا زمانی که ایران اعلام میکنه به شرکت های نتورک میخواد مجوز بده.
این اتفاق تو اون سالایی بود که همه شرکت های هرمی تو اوج بودن و سر خیلیارو کلاه میذاشتن.
از یه طرف دیگه ایران شرکت اوریفلیم که محصولات آرایشی بهداشتی بود نتورک کار میکرد رو توی ایران میبنده و کمپانی های بزرگ نتورک میترسن بیان ایران.
کمپانی تاینز هم که علی توش کار میکرد اقدام نمیکنه که بیاد ایران و مجوز بگیره.
تو همین بازه برای پدر علی مشکلی پیش میاد و توی بیمارستان بستری میشه و عاملی میشه که علی این موضوع رو پیگیری نکنه.
یه مدتی بیخیال نتورک میشه و شروع میکنه به همکاری با یکی از نمایندگیهای فروش بیمه عمر تا بعد ۱ سال یکی از بچه های شرکت آمگا بهش زنگ میزنه که توی نمایشگاه الکامپ غرفه گرفتیم بیا ببینیمت.
علی هم میره اونجا و میبینه آمگا با همون لوگو و همون محصولات توی ایران با یه اسم دیگه شروع به کار کرده. خوشحال میشه که دوباره میتونه تو یه شرکت نتورک با محصول خوب کار کنه و شروع میکنه باهاشون همکاری کردن، اما اینبار بعنوان لگ و نفر مستقیم شرکت.
شرکتشون دوباره اونارو میفرسته دبی برای دیدن آموزش و کسب دانش روز نتورک.
وقتی بر میگردن بعد یه مدت شرکت ایرانی با شرکت اصلی کات میکنه و دیگه محصولات اونهارو نمیفروشه. و شروع میکنن به فروش یکسری محصولات بی کیفیت که علی برای اینکه دوست نداشته که محصولات بی کیفیت رو خودش و تیمش بفروشن دست از کار میکشه. ولی جایگاهشو لغو نمی کنه و هیچ شرکت دیگه ای هم نمیره.
یک سالی میگذره و از اون شرکت بهش زنگ میزنن و ازش میخوان برگرده به شرکت. چون بلاخره اون تجربه بالایی داره آموزش این کار رو دیده سواد خوبی در زمینه نتورک داره و خیلی چیزای دیگه. تو این مدت هم کیفیت محصولات اون شرکت بهتر شده بود.
علی قبول میکنه و با دونفر دیگه یه تیم میشن و با قدرت و خیلی هم عالی شروع میکنن به پیشرفت و موفقیتشون چشم گیر میشه.اما کمتر از یک سال از همکاریشون یه اتفاقی میوفته که شوکه میشه
(این سالهایی که من کار کردم کمتر از یک سال با دو نفر شروع کردیم با هم کار کردن به صورت تیم ورک. من مسئولیت آموزش رو داشتم و اونا بخش حمایت و برن شهرستان و ساپورت کنن. هر از گاهی حرفایی به گوش من میرسید که اینا دارن اینجور کار میکنن. ببین ما یه نتورک مارکتینگ داریم یه جوگیر مارکتینگ. یعنی براساس جو و روانشناسی هیجان مردم رو ترغیب میکنن که خرید بکنن. براشونم مهم نیست که اینی که تهیه میکنن چیکار کنن. میگن هدیه بده بفروش بنداز تو جوب. این کاملا غلطه حتی تو شرکت سالمش.
ما هم داشتیم تو شرکت مجوز دار کار میکردیم و وقتی این صحبتا به من میرسید اوایل فکر میکردم میخوان زیرآب اینا رو بزنن که مثلا ما بدبین بشیم و این تیم از هم بپاشه ولی وقتی به واسطه شخصی که گفت پسرش میخواست کلیه بفروشه که بیاد و اینا بهش جو داده بودن که تو برای تعهدی که دادی باید خرید بکنی. این بنده خدا هم چون پول نداشت و میخواست خرید بکنه و برای همین میخواست بره کلیهشو بفروشه که خواهرش میفهمه و به مامانش میگه. اینا بابا نداشتن. مادر با چاقو وایمیسته دم در و میگه بری بیرون خودمو با چاقو میزنم و اینجا این پسر به خاطر مادرش نمیره بیرون و این وقتی به گوش من رسید واقعا اینجوری شدم که آیا ما داریم پول تو خون میزنیم میخوریم؟ قراره چی کار کنیم؟ اتفاقی میوفتاد واقعا این پورسانت میشد پول میشد. شاید اصلا شرکت میرفت رو هوا. برای همین من جلو همین موضوع وایستادم و مقاومت کردم. به مدیریت شرکت گفتم منو جدا کنن و کاری به من نداشته باشن. مستقل کار کنم.)
این دلیل به همراه دلایل دیگه ، باعث شد علی به مدیر شرکت بگه که جایگاهش رو برگردونه به جای قبلیش یعنی لگ مستقل شرکت.
با این اتفاق قطعا درآمدعلی کمتر میشد.
اولش اون دو نفر به علی میگفتن که تو از این درآمد نمیگذری و داری خالی می بندی که میخوای جدا بشی.
این نکته رو بگم که درآمد علی از نتورک تقریبا چند برابر حقوقش از شرکت نفت بود و چند وقتی بود که به پول اونجا احتیاجی نداشت.
اما وقتی دیدن علی روی حرفش جدیه و واقعا نمیخواد بمونه شروع کردن به تهدید. وقتی دیدن تهدید هم جواب نمیده التماس کردن.
میدونستن که اگه علی از اونا جدا شه هم خیلی از نفرات رو به همراه علی از دست میدن هم بخش آموزششون لنگ میمونه.
بلاخره بعد یک مدتی علی از اون دونفر جدا میشه و جداگونه کارشو میکرده که بعد دوسال به دلیل مسایلی که پیش میاد از ادامه همکاری با اون شرکت کلا منصرف میشه و میاد بیرون.
(مشکل اصلی نتورک ایران از سال ۹۰ به اینور اینه که سرشاخههای اصلیشون همون گولدکوییستی ها هستن. همون ذهنیتو دارن و همون نتیجه اتفاق میوفته. براشون جنس مهم نیس اصن هرچی میخواد باشه. میگه این چقدر سود داره. مهم نیس که این طرف خونش داره میشه انبار دوم شرکت از بس جنس انبار کرده. فقط بخر هر ماه بخر. خوب غلطه. نتورک درست میگه لذت بردی شیر کن. تو بیشتر میخوای باشه. مگه میشه تو به مادر خودت جنسی بدی که بدونی نمیارزه.)
علی از اون شرکت میاد بیرون و تو همین وادی یکی از دوستاش زنگش میزنه و میگه یه شرکتیه میگه اگه پول بزاریم توش از بانک بیشتر پول میده و نتورک مارکتینگ کار میکنن. برم؟
(بهش گفتم حسن جان بهشون بگو یه دوستی دارم کارمند شرکت نفته و یه ۲۰۰ میلیون پول داره میخواد یه جا سرمایه گذاری کنه. برو به اون بگو اگه قبول کرد اون آدم باسوادیه منم میام. بعد من قرار گذاشتم پونک بعد این طرف اومد تنهایی و انقدر قشنگ پرزنت کرد. با تبلتش رفت از بازار بورس مزدک پرسید و گفت ما اینجوریم ربات طراحی کردیم و بالا و پایین رفتن اینا هرروز سیو پول داریم. با پول شما کار میکنیم. انقدرشو به شما میدیم و انقدرش هم مال سیستمه.
خلاصه خیلی قشنگ پرزنت کرد و رسید به مرحله پورسانت گیری. میترسید بگه یا نگه چون خوب قرار نبود من نتورک کار کنم. بعد دلو زد به دریا و یه خوردشو گفت. بعد برای اینکه پشیمون نشم گفت یکی دوست داره جاشو یکی دوست نداره خوب که چی یکی منتظره. این جمله معروفه انگیلیسیه گولدکوییسته. بهش ۴SW بهش میگن. یعنی خوب تو پرزنت کردی یکی گفت نه خوب که چی برو سراغ یکی دیگه یکی دیگه منتظره. این جمله رو تا گفت گفتم جمله آقای جو. گفت میشناسی؟ گفتم گولدکوییست بودی؟ حالا من ریشامو یادم رفته بود بزنم بعد پراهنم هم روی شلوارم. بعد کجا بود؟ تو بوستان. هی اینور اونورو نگاه میکرد. ببینه ماموری چیزی هست یا نه. گفت بله. به کدافشاگری رسید گفت بله. گفتم پاریمو هم بودی؟ گفت بله.گفتم دبی همایش داشتم اونجا هم بودی گفت بله. گفتم تایلند که همایش داشتم چی بودی؟ حالا من همه ی اینارو تو این سالا دیدم دیگه. برگشتم گفتم ببین مامنور نیستم کاری ندارم بهت ولی تو هم به این رفیق ما کاری نداشته باش. تو که میدونی این پونزیه. سایت ۴ ماه و نیمه اومده بالا بعد تو تو پرزنتت میگی تو ۴ ماه ۱۶ هزار دلار پول دراوردی. میشه یه سایتی ۴ و ماه و نیمه دومینش خریداری شده بعد تو گولدکوییست و فلان و فلان بودی.
اشتباه کردم؟ به این دوست ما کاری نداشته باش. وقتی که پاشد بره انگار از زندان آزاد شده هی نگاه میکرد ببینه که کسی دنبالشه یا نه. متاسفانه خیلی قربانی داده. یونیک فایننس. حالا دارن میگن یه عده رو گرفتن. بعد یکی دیگه بود تحت عنوان انرژیهای نو. حالا بعدا ایناهمشون شیفت کردن رو ارزهای دیجیتال. ایتوسی بیتوسی …و سواستفاده از ارزهای دیجیتال. مردم هم که سوادشو ندارن. میگه آقا اینجوریه و هی پول تزریق میکنن و زیرمجموعه میگیرن و اینا. این یه قانونه کلا که هر سیستم سرمایه گذاری که توش پلن زیرمجموعهای داشته باشه کلاهبرداریه.
آقا تو دنیا برای اینکه پولتو تو بانک نگه دارن سود بهت نمیدن که. تازه پولم ازت میگیرن تو کشورای پیشرفته تر.حالا تو ایران داره سود میده. حالا این شرکت سوییسی چه امتیازی داره برای ایران که بیاد سایت بزنه تو ایران و دومینش هم تو سوییس باز نشده باشه. بعد اینا هوشمند هم میشن و هردفعه که باگش درمیاد ارتقا میدن و هی چیزای جدید اضافه میکنن. بعد یه دونه دومینی که الکسا داشته رو یه پولی میدن میگن سایت رو بده به ما. بعد کلومبیا ست و تو ایرانه. اصلا چه جور میشه؟ XNERGIA سینرژیا خونده میشه مثلا یکی از سیستمهای کلاهبرداریه پس هرسیستمی که پول باشه وسط و کالا نباشه و زیرمجموعهای باشه حتما کلاهبرداریه.)
وقتی میبینه این شرکت ها به اسم اینوست و به روش نتورک در جذب سرمایه دوباره برگشتن و میخوان جیب مردم رو خالی کنن. تلاش میکنه با مطلع کردن پلیس از این شرکت ها به مردم کمک کنه که خیلی به نتیجه نمیرسه و بلاخره تصمیم به شفاف سازی میگیره. علی نتورک رو دوست داشت و دوست نداشت جیب مردم به اسم نتورک خالی بشه.
شروع میکنه توی شبکه های اجتماعیش در مورد دسیسه های هرمی و شرکت های پونزی و نتورک مارکتینگ واقعی صحبت میکنه و آموزش میده.
(چارج پونزی ۱۹۲۰ یه ایتالیایی مهاجر آمریکا بود. اومد گفت پولتو به من بدی ظرف این مدت پولتو دو برابر میکنم. اون موقع نه اینترنت بود نه شبکه بود. نتورک ۱۹۴۵ اومده یعنی اون موقع نتورکی هم نبود که بگیم آقا زیرمجموعه بساز. این تبلیغ دهانی آدمه میدید که داره میگیره دوباره شرکت میکرد آدم جدید میآورد. سیستم پونزی این مدلیه که آدمه از پول خودت به خودت میده پول آدمای جدید رو میده. مادامی که ورودی جدید بیشتر از خروجی پولیه که داره میده سیستم هست. به محض اینکه ورودی این سیستم کم میشه و حالا باید اون آدم پول بده فرار میکنه.
الان سرچ کنی پونزی از این عکسایی که زندانین میاره. پونزی اولین بار ۲۰۰۶ وارد ایران شد با یه سیستمی به اسم سوییس کش. خودم پرزنت شدم. بعد دیدم میگه ما سوییس کشیم زیرمجموعه سوییش فاندیم. با پول های خرد مردم سرمایهگذاری های بزرگ میکنیم. چون توی مناطق آف شور هستیم مالیات نمیدیم و برای همین سود بالایی داریم. توی معدن مس شیلی و….. سرمایهگذاری میکنبم. توجیحش انقد قشنگ بود که تو میگفتی خوب حالا پولو کجا بدم؟
پلن این شکلی بود که اگه آدم بیاری پول میگیری اگر نه هم سودت رو میگیری. ۱۰۰۰ دلار ماهی سی درصد سود. یعنی ماهی ۳۰۰ دلار رو ۱۰۰۰ دلارت میگرفتی. حالا اگه زیر مجموعه بگیری هر چقدر پول بریزه درصدش همون موقع میاد به حساب تو. یکی میوردی ۱۰۰۰۰۰ دلار میریخت ۱۰۰۰۰ دلار میومد تو حسابت. کاری نکردی که…. آدم آوردی. اونم ماهی ۳۰ درصد میگرفت. شبش اومدم سرچ کردم صفحه اول، دوم، سوم و چهارم گوگل مثبت. صفحه پنجم گوگل (ببین چقدر پررو بودم.) سوییس کش یک زیرمجموعه پونزی هست. فرداش زنگم زد و گفت که کی شروع کنیم گفتم این که پونزیه. گفت پونزی چیه؟ گفتم اصن ولش کن. الان پول بدم بهتون و سایت بیاد پایین پول من دست کیه؟ گفت پسر خوب اولشه. من پول درمیارم تو درمیاری و گور بابای بقیه. برگشت گفت این ریسک داره و توپو میندازیم زمین بقیه. این سیستم ده روزه اومده ایران و هنوز ده تا عضو نداره.
چهار ماه منو فالو کرد. ماه چهارم درآمدشو نشونم داد ۱۶۰ هزار دلار بود. هر کی بود وسوسه میشد میرفت ولی من نرفتم. رفتم تو نخش ولی که ببینم قصه چیه. ۹ ماه کار کرد. ۱۸ آگوست ۲۰۰۷ سایت میاد پایین. حالا فک میکنین میگن غلط کردیم؟! نه. میلیاردها پول گیرشون اومده. مردم خونشونو ماشینشونو و… فروختن. این آدما و سرشاخهها به جای اینکه بیان بگن اشتباه کردیم ببین تاوانش چیه، سایت زدن خودشون همون عددای مالی و افراد و ساختار درختی که تو کی آوردی و اون کی آورده و….و یه بار دیگه دیتابیس درست کردن و یه سایت جدید. این شد یه سایت، یکی شد گارف، یکی شد پالینور، یکی شد یونایتد فاند. شاخه های مختلف که هیچکدوم هم دیگرو قبول نداشتن. هرکدوم سایت زدن و به زیرمجموعهشون گفتن ما یه شرکت دیگه پیدا کردیم و نگفتن مال خودمونه.
این الان گفته ۳۰ درصد نمیتونم ولی ۱۵ درصد میتونم بدم. مشکلی نداری که؟ خوبه دیگه کم کم پولتونو درمیارید ولی باید نفر بگیرید. سه نفر تو اداره ما تو اتاق خود ما ثبت نام کرده بودن تو شرکت سوییس کش. ماه اول گرفتن گفتم تازه یک سوم پولتونو گرفتید. ماه دوم گرفتن ولی ماه سوم ۱۸ آگوست سایت رفت پایین. گفتم دیدین چی شد؟! گفتن نه الان سایت چون اینترپل پورسانت داده داره بررسی میکنه. خوب چی شد؟ یه طوفانی اومد سرورا قاطی شده. چی شد؟ همینجوری بهونه برام میآوردن.
بعد یکی زنگ زد که کاوه کیو معرفی کردی؟ چقدر گذاشته بودی؟ دوباره به اون یکی زنگ زدن و…. بهشون گفتم الان دوباره یه سایت جدید میزنن اگه این نشد هزچی خواستین بهم بگین و همین طور هم شد. دیگه اونا ادامه ندادن و حرفمو باور کردن و قید پولشونو زدن ولی هنوز هم این سیستما تو ایران هست. هرکی از مامانش قهر میکرد یه سایت میزد. یکی میشد ریپرول، شرکت نفت ایتالیایی. همشم دروغکی. بعد با یه الکسا میشد فهمید. یه سایت ایتالیاییه ولی ۹۹ درصد تو ایران داره باز میشه. یا تو میگی این شرکت ۱۰ ساله داره کار میکنه ولی هوییزش ۶ ماهه اومده بالا. قشنگ میشد با الکسا و هوییز فهمید که فیکن.)
علی اونجا متوجه میشه میتونه تجربیاتش رو در زمینه نتورک مارکتینگ صحیح به بقیه آموزش بده و خورد خورد وارد این زمینه میشه و پیشرفت میکنه.
علی مدیون همسرشه. اون کسی بود که علی رو باور کرد و توی این مسیر حمایتش کرد و جاهایی که باید دستش رو گرفت.علی به همراه همسر و فرزندش الان زندگی خوبی رو دارن و داره به صورت حرفه ای به نتورکرها آموزش میده که بصورت هوشمند کار کنند ، یعنی به جای اینکه زمان، انرژی و خانواده و دوستانشون رو هزینه کنند ، با یادگیری حرفه ای این تجارت، بدون از دست دادن دوستان و خانواده ، به کسب درآمد بپردازند. با انتخاب شرکت مناسب، تیم مناسب و آموزش مناسب.
(نتورک مارکتینگ یه وسیلهست. اگه یه وسیله بزنه یه آدمو بکشه، راننده مقصره. نتورک همون ماشین و وسیله هست. اگه آدمی اومد تو نتورک و آسیب دید، هرمی رو نمیگم تکلیفش مشخصه، پونزی رو نمیگم. اومدن تو نتورک یعنی توصیه تجربه یک لذت. یعنی حاضر بودن کالاشو بدون پورسانت هم بوده بخرن. یعنی سود خرده فروشی داشت. یعنی مجوز داشت. حداقل سه تا پارامترو برای شرکتهایی که تو ایران فعال هستن، حالا وارد شد و آسیب دید، بدونه که مشکل از نتورک نیست حالا یا مشکل از لیدراشه یا از خودشه که درصد بیشتری از خودشه.
افراد مادامی که دیگران رو مقصر بدونن، لیدرم این کارو نکرد برام، شرکت اینجوری جنسشو دیر داد، پلن اینجوری خوب نبود، خودمون رو نبینیم، مسئولیتشو به عهده نگیریم، این اتفاق بارها و بارها تکرار میشه و ما شاهد یک اتفاق تکرارشونده تو شرکتهای مختلف هستیم اما اگه گفتیم اشتباه من بود و مسئولیتش رو پذیرفتیم، تیمم رو خوب انتخاب نکردم، کم کاری من بود، شرکتمو خوب انتخاب نکردم یا….چون قدرتشو داشتیم که اشتباه انتخاب کنیم، قدرت تغییرشو داریم و میتونیم خوب انتخاب کنیم.
پس توصیه من به نتورکرها و کسایی که صدامو میشنون اینه که نتورک درست رو انتخاب کنن، تیم درست رو انتخاب کنن و از همه مهمتر خودشون رو به فرد موفقتری با پذیرش مسئولیت و سرمایهگذاری رو خودشون تبدیل بکنن.)
تو قصه علی راجع به شرکت های پونزی شنیدیم.
من خودم یادمه که توی دوروبریامون وقتی کوچیکتر بودم میشنیدم که طرف کل زندگیشو فروخته داده به یکی که بهش سود بده. چرا چون سودش وسوسه انگیز بوده ولی هیچوقت نمیدونستم اسمشون پونزیه. آدمایی بودن که پول نزول کردن تا بدن به این شرکت ها و سود کسب کنن ولی بعد یه مدت که شرکت جمع کرد رفت اینا موندنو طلبکارا و چک هایی که دست بقیه داشتن.
یا حتی یکی از دوستای دانشگاهم خیلی تلاش کرد منو پرزنت کنه برای یکی از این شرکت ها ولی چون از اطرافیانم شنیده بودم که این شرکتا کلاه بردارین رابطمو با اون دوستم کم کردم.
به نظر من ما ایرانیا خیلی زودباوریم. نمیگم بده ولی به نظر من خوب هم نیست.
کافیه یه خبری رو توی اینستاگرام یا تلگرام ببینیم واسه کل فامیل میفرستیم و اونا هم واسه باقی دوستا و فامیلاشون. در صورتی که هیچ کدوممون منبع و صحتش رو چک نکردیم. ما داریم بازیچه افرادی میشیم که یه هدفی دارن.
توی شرکت های هرمی و پونزی هم همین بود. اونا بدون اینکه دقیق بشن و ببینن واقعا چه خبره خیلارو به این سیستما وارد کردن و باعث ضرر خودشون و بقیه شدن.
دونستن دلیل خیلی از چیزا میتونه بهمون کمک کنه که اون اشتباه رو تکرار نکنیم .
من توی این قصه خودم خیلی چیزا یاد گرفتم و به نظرم شنیدن این قصه میتونه باعث بشه یک مقدار اطلاعاتمون بالاتر بره و یه جورایی از خواب پاشیم و جلومون رو ببینیم تا تو چاه نیوفتیم.
از قدیم گفتن کسی که خوابرو میشه بیدار کرد ولی برای بیدار کردن کسی که خودشو به خواب زده خودتو بکشی هم راه به جایی نمیبری.
ازتون میخوام این اپیزود رو به کسایی که فکر میکنید خوابن پیشنهاد بدید شاید تاثیر داشت و بیدار شدن. برای اوناییم که خودشونو به خواب زدن، دعا کنید.
در ضمن فکر میکنم شنیدن این اپیزود برای نوجوون ها لازم باشه چون ممکنه شرکت های پونزی و دسیسه های هرمی به روش های جدیدی وارد جامعه بشن که با شنیدن این قصه این نوجوون ها میتونن در برابر این خطرات واکسینه بشن.
من بعد شنیدن قصه علی چندتا قرار با خودم گذاشتم
اینکه اطلاعاتمو درباره شرکتهای هرمی پونزی و نتورک مارکتینگ در اختیار همه بذارم تا بتونن خوب تشخیصش بدن و دو دام دروغگوها نیوفتن.
اینکه اگه بچهای رو دیدم که مدام داره یه کار اشتباه رو تکرار میکنه سعی کنم اونو با حرف و روش عاقلانه توجیح کنم. دلیل کارشو بگم و نتیجه شو بهش یادآوری کنم. اینجوری میتونم از یه فاجعه جلوگیری کنم.
و اما مثل همیشه
آخر قصه همینجاست اما قصه آخرم این نیست.