پادکست راوی | Ravi
پادکست راوی | Ravi
خواندن ۶۲ دقیقه·۴ سال پیش

10 - وحید رجبلو

قصه زندگی وحید رجبلو

اگه بهتون بگم یه کسی هست که ۲۰۰ تا سایت طراحی کرده و درآمدش از طراحی سایته، چجور آدمی تو ذهنتون میاد. حالا اگه بهش این رو اضافه کنم که این آدم یه استارت آپ موفق داره که باهاش داره به کلی از افراد جامعه کمک میکنه، این آدمه چه شکلی میشه. خیلی دوست دارم ببینم چهرتون چه شکلی میشه وقتی بهتون میگم که این آدم فقط میتونه از ۲درصد بدنش استفاده کنه.

اگه دوست دارید قصشو بشنوید این اپیزود رو از دست ندید.

تیتراژ

وقتتون بخیر

این قسمت دهم راویه و من آرش هستم.این اپیزود اواخر فروردین ماه تهیه و ۷ ام اردیبهشت ماه منتشر شده. ما توی راوی قصه تعریف می‌کنیم، قصه زندگی آدم هایی که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. ما ۷ام به ۷ام هر ماه یک اپیزود جدید منتشر میکنیم.

توی این اپیزود قصه زندگی پسری رو میشنوید که فقط میتونه از ۲ درصد توانایی بدنش استفاده کنه. اما بیش از ۲۰۰ تا سایت طراحی کرده و الآن یه استارت آپ داره. استارت آپی که در حال رشد هستش و جامعه معلولین ایرانی بهش نیاز دارن.

اسم واقعی پسر قصه ما وحید رجبلو .

وحید کسیه که از یه جایی به بعد دیگه فقط واسه خودش نجنگید و دغدغش بهبود شرایط زندگی همه معلولین در ایران شد.

راه های ارتباطی با ما اینستاگرام توئیتر و سایت ravipodcast.ir هستش.
اگه از پادکست راوی خوشتون اومده و دوست دارید مارو حمایت کنید بهترین روش معرفی ما به دوستاتونه. از اینکه مارو حمایت میکنید ممنونیم.

اگه ناشنوایی رو میشناسید که فکر میکنید دوست داره با پادکست آشنا بشه وبسایت ما رو بهش معرفی کنید. ما توی سایتمون براشون متن هر اپیزود رو میزاریم تا اونها هم بتونن از اپیزودها استفاده کنن.

آهنگ

آنچه در این مطلب میخوانید

1. داستان زندگی وحید رجبلو

2. مدرسه رفتن وحید

2.1. مدرسه استثنایی

3. ویلچر و مدرک گرفتن تو خونه

4. سلطان چهارشنبه سوری

5. عفونت ریه در ۱۷ سالگی

6. ورود کامپیوتر به زندگی وحید

6.1. دنیای اینترنت پر سرعت

6.2. کسب درآمد از اینترنت

داستان زندگی وحید رجبلو

چند دقیقه اول داستان ممکنه از نظر بعضی پدر و مادر ها مناسب شنیدن کودکان نباشه. اتفاق ترسناکی قرار نیست بیوفته فقط چون از یه تابو حرف زدیم گفتم قبلش بگم که پدر و مادر ها گوش بدن اگه صلاح دیدن برای فرزندشون بزارن

وحید رجبلو ۱۷ فروردین ۶۶ به عنوان سومین فرزند از ۵ فرزند خانواده رجبلو به دنیا میاد و یه برادر و خواهر بزرگتر و یه خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره.

وقتی وحید به دنیا میاد بدنش یه مقدار نرم تر از بچه های دیگه بوده ولی خیلی موضوع حادی نبوده که پزشکا بهش شک کنن و میگن کم کم بدنش تقویت میشه و حالت عادی پیدا میکنه.

چند وقتی از به دنیا اومدنش میگذره و پدر وحید تصمیم میگیره وحید رو ببره توی بچگی ختنش کنن.

وقتی وحید رو که بچه بوده میبرن پیش پزشک برای ختنه کردن، دکترش میگه که این بچرو قبلا ختنه کردید، دکتر قبلیش گند زده، آوردید من درستش کنم؟

بابای وحید جا میخوره میگه آقای دکتر این حرفا چیه ما دفعه اوله که برای این موضوع وحید رو دکتر میاریم.

هی دکتر میگه و هی پدر وحید میگه آخرشم اون دکتر کاری انجام نمیده و اونا مجبور میشن برن یه جای دیگه. چندتا دکتر میرن ولی همه حرف همون دکتر اول رو میزنن و این کار رو انجام نمیدن. پدر وحید واسش سوال میشه که قضیه چیه.

وقتی برای این موضوع پرس و جو میکنه و از بزرگای فامیلشون میپرسه اونا هم میگن این اتفاق قبلا هم افتاده و قدیم بهش میگفتن ختنه پیغمبری. چیزی که تو پزشکی الان بهش میگن هیپوس پادیاس. بلاخره پدر وحید با پرس و جو میگرده و یه دکتر زیرزمینی پیدا میکنه و وحید رو میبره پیش اون تا این کار رو انجام بده. اما اون دکتر خیلی برخورد درستی نمیکنه و باعث میشه تو همون بچگی لگن وحید از جاش خارج بشه و پدر و مادر وحید هم بخاطر نرمی بدن وحید متوجهش نشن.

بعد چند روز کم کم کل فامیل میفهمن که وحید ختنه پیغمبری بوده و این براشون یه جورایی تقدس داشته به همین خاطر مدام میومدن خونه ی اونها و وحید هی این دست اون دست میشد و آسیبی که به لگنش خورده بود بیشتر و بیشتر.

زمانی که کم کم باید وحید راه میوفتاد هرکاری میکنن وحید نمیتونسته روی پاهاش تعادلش رو حفظ کنه و مدام درد داشته و تو بچگی گریه میکرده.

این دراومدن لگن و تشدیدش باعث میشه که وحید هیچ موقع راه نیوفته

بعد یه مدت که وحید از آب و گل در میاد اون رو میزاشتن رو سینی که زیرش سور باشه و وحید با دست خودشو اینور و اونور میکشید و شیطونیاشو میکرد.

وقتی شور و هیجانش رو میدیدن خانوادش میدونستن وحید آدمی نیست که با این محدودیت ها ناراحت بشه و لذت بردن از زندگی رو فراموش کنه و مطمئن بودن که وحید میتونه خودش گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.

درسته که وحید نمیتونسته راه بره ولی خودشو همه جا میکشیده و بازی میکرده وقتاییم که بقیه داشتن بازی هایی میکردن که وحید نمیتونسته باهاشون همبازی بشه یه جوری پیش خودش جمعشون میکرد و ترغیبشون میکرد که اون بازی ای رو انجام بدن که وحید هم میتونست بازی کنه.

خیلی اهل نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن بود.

هرچیزی که تو خونشون خراب میشد یا دیگه قابل استفاده نبود، حکم مواد اولیه برای کاردستی های وحید رو داشت.

تا وقتی به سنی برسه که بتونه بره مدرسه وحید یه عالمه نقاشی کشیده بود و کاردستی درست کرده بود.

خواهر برادر بزرگتر وحید مدرسه میرفتن و وحید منتظر بود تا نوبت اون هم بشه و بتونه بره مدرسه.

پدر و مادر وحید تمام تلاششون رو میکردن بین وحید و خواهر برادراش بخاطر معلولیت وحید هیچ فرقی نزارن و همیشه توی همه مسائل وحید رو هم دخیل میکردن و به حرف و نظرش مثل باقی خواهر و برادراش گوش میدادن.

مثلا وقتی میرفتن خرید حتی اگه وحید نمیتونست از اون وسیله استفاده کنه اما نظر اون رو هم میپرسیدن و اگه وحید امکان استفاده از اون رو نداشت توجیهش میکردن که چرا اون وسیله رو براش نمیخریدن و وحید هم معمولا توجیه میشد.
وقتی به سن مدرسه رفتن رسید پدر و مادرش نمیدونستن چیکار باید بکنن و وحید هم مدام اصرار میکرد که منم مثه خواهر و برادرام میخوام برم مدرسه.

مدرسه رفتن وحید

مادرش وحیدو میبره مدرسه نزدیک خونشون که برادر بزرگتر وحید هم اونجا درس میخوند تا اونو ثبت نام کنه. یه سری از کاردستی ها و نقاشی ها وحیدم برمیداره و با خودش میبره.

مدیر مدرسه که اونها رو میبینه بهشون میگه ما عقب افتاده ثبت نام نمیکنیم.

مادر وحید نقاشی ها و کاردستی های وحید رو به مدیر نشون میده و میگه اینا کار یه بچه عقب افتاده ذهنیه؟؟؟

مدیر بهش میگه اینارو درست کردی آوردی به اسم بچت جا بزنی تا من ثبت نامش کنم. نه خانم من گول نمیخورم. گیرم که ثبت نامش کردم این بچه تو خودش خرابکاری میکنه چجوری جمعش کنیم. نه خانم ما ثبت نامش نمیکنیم.

چندتا مدرسه دیگه هم سر میزنن ولی همشون با همین بهونه ها از ثبت نام وحید سر باز میکنن و ناچار برمیگردن خونه.

مامانش بهش میگه حتی اگه ثبت نامت هم بکنن من خیالم راحت نیست که توی مدرسه بهت آسیبی نرسه و اذیت نشی.

از یه جایی بهشون پیشنهاد میشه که وحید رو بفرستن مدرسه استثنایی. چون شنیده بودن توی این مدرسه ها نگهداری از بچه ها به نحو بهتری انجام میشه.

خود وحید هم فقط همین رو میدونست و نمیدونست که توی مدرسه های استثنایی بچه هایی که از لحاظ ذهنی کم توان هستن پذیرش میشن.

تو گیر و دار این بودن که یه مدرسه استثنایی پیدا کنن که وحید رو ثبت نام کنن تا سر و صدای یه دکتری به گوششون میرسه.

از طریق اقوامشون بهشون خبر میرسه که یه دکتری هست که میتونه وحید رو عمل کنه وحید راه بیوفته. یکی از اقوامشون که به زور میتونسته با عصا راه بره بعد از اینکه این آقا عملش کرده تونسته راحت بدون عصا راه بره.

خانواده وحید که این خبر رو شنیدن خیلی خوشحال شدن و چشماشون برق زد.

با خودشون گفتن به جای اینکه این بچرو بفرستیم مدرسه استثنایی اول عملش میکنیم تا بتونه روی پاهای خودش راه بره بعد توی مدرسه عادی ثبت نامش میکنیم.

اینجوری نبوده که هیچ کاری نکرده باشن. پیش خیلی از دکترا رفتن ولی وقتی دکترا جواب آزمایشای وحید رو میدیدن نمیفهمیدن مشکل از چیه که بتونن درمانش کنن.

با کلی امید و آرزو و از قبل وقت گرفتن میرن پیش اون دکتر و اون دکتر هم وقتی عکس ها و نتیجه آزمایشای وحید رو میبینه بهشون میگه مشکلی نیست این بچه ۶ ماه بعد عمل میتونه راحت راه بیوفته و شیطونی کنه.

خانواده رجبلو خیلی خوشحال میشن اما وقتی در مورد هزینه عمل از دکتر میپرسن جا میخورن. این عمل قرار بود تو دو مرحله با هزینه خیلی زیاد انجام بشه. در حدی که پدر وحید مجبور میشه برای جور کردن هزینه عمل وحید بعضی از وسایل خونه رو بفروشه .

با دردسر فراوون هزینه عمل جراحی وحید رو جور میکنن و اون رو توی ۸ سالگی عمل میکنن.

اوایل بعد از عمل وحید خیلی درد داشته و مدام در حال گریه کردن بوده. بعد ۶ ماه که میبینن توی کنترل وحید نسبت به پایین تنه اش هیچ بهبودی ای حاصل نشده میرن برای اینکه با دکتری که وحید رو عمل کرده صحبت کنن.

وقتی میرسن دم دفترش میبینن جا تره و بچه نیست. اون دکتر چند وقتی بود از اون مطب رفته بود و هرچقدر هم تلاش میکنن از هیچ راهی هم نمیتونن پیداش کنن. وقتی میبینن اون دکتر بدون هیچ راه ارتباطی ای جمع کرده و رفته متوجه میشن از اول هم قرار نبوده که وحید راه بیوفته و اون دکتر فقط یه امید الکی بهشون داده بود.

عملی که قرار بود وحید رو راه بندازه اتفاقی که قرار بود بعد از ۱۵ سالگی کم کم بیاد سراغش رو خیلی زودتر مهمون وحید کرد. وحید کم کم داشت ستون فقراتش خم میشد و این خم شدن کمر باعث شد وحید تو اون سن مجبور بشه درد خیلی شدیدی رو تجربه کنه.

درد وحید ادامه داشت ولی همچنان پر قدرت به بچگی و لذت بردن از سنش ادامه میداد. مریضی و بی تحرکی وحید باعث نشده بود که بازیگوشی رو فراموش کنه و افسرده بشه.

اون همچنان نقاشی میکشید و تازه یاد گرفته بود سفالگری کنه. تقریبا هر چیز اضافه ای که گیر میاورد تبدیلش میکرد به یه کاردستی.

وحید توی ارتباطات هم خیلی قوی بود. یه جورایی توی هر گروهی که میرفت میشد رئیس اونا و همرو کنترل میکرد. شیطونی هایی یاد بچه های دیگه میداد که تو دردسر مینداختشون.

مثلا به داداش کوچیکترش یاد داد گلوله برفی درست کنه و بیاد توی خونه بزنه به شیشه بخاری. حدس میزنید چه اتفاقی میوفتاد دیگه؟

وقتی مادر پدرش از برادرش میپرسیدن چرا این کارو کردی میگفت وحید گفت این کارو بکنم. وحیدم میگفت من گفتم تو چرا کردی. دست آخر هم چون همه چی بر میگشت به وحید مادر و پدرش خیلی دلشون نمیومد کاری داشته باشن باهاش.

این شیطونی ها و بازیگوشی ها به پدر و مادر وحید در مورد اون امید و انگیزه میداد.

تو سن ۱۱ سالگی تصمیم میگیرن وحید رو بفرستن مدرسه استثنایی. اونو میبرن مدرسه و توی اونجا ثبت نامش میکنن و اسمشو برای سرویس مدرسه هم مینویسه چون از خونه تا مدرسه راه زیادی براشون بوده.

مدرسه استثنایی

روز اول که وحید میره به مدرسه میفهمه یه کاسه ای زیر نیم کاسه است.

هیچ تشابهی بین خودش و بچه های دیگه نمیبینه. میبینه با باقی بچه ها خیلی بدرفتاری میشه ولی حواس پرستارا به وحید هست. پرستارا اونایی بودن که تو تایم های استراحت باید حواسشون میبود برای بچه ها مشکلی پیش نیاد و کاراشونو رتق و فتق کنن. اما یه جاهایی بچه هارو میزدن.

یکی از معلما میاد از وحید تست بگیره که ببینه میزان هوش وحید چقدر هستش چون انتظار نداشتن که وحید از لحاظ فکری سالم باشه. در ضمن اصلا به معلما گفته نشده بود که تفاوت وحید با باقی بچه هایی که اونجا بودن اینه که وحید ذهنش سالمه و مسائل پیرامونش رو کامل و جامع متوجه میشه.

یه توضیح کوتاه لازمه بدم. استثنایی برای مدرسه ها و کودکان و افرادی به کار برده میشه که برای استفاده از کل استعدادشون نیاز به خدمات آموزشی ویژه یا حمایت های خاص آموزشی دارن. این عزیزان ممکنه کم توان ذهنی، ناتوان در یادگیری، دارای اختلال در گفتار و زبان یا یه سری مسائل خاص باشن.

وحید درسته از لحاظ جسمی ناتوان بود ولی از لحاظ ذهنی کاملا سالم بود.

وقتی اون معلم یه تست اولیه از وحید میگیره میبینه که وحید به همه ی سوالاتش جواب میده متعجب میشه. میره به باقی معلما میگه اونا هم میان و تست  میگیرن میبینن که وحید از لحاظ ذهنی کاملا سالم هستش ولی به اونها گفتن که وحید ناتوان ذهنیه.

وقتی با مدیر اون مدرسه این موضوع رو مطرح میکنن متوجه میشن که بعله مدیر، این رو میدونسته ولی بخاطر اینکه وحید رو ثبت نام کنه و بتونه هزینه ثبت نامش در مدرسه رو بگیره، اون رو ثبت نام کرده و براش مهم نبوده که وحید با بقیه تو یه سطح نیست.

بعد از مشخص شدن این قضایا برای اینکه صدای خانواده وحید در نیاد از معلما میخواد که با وحید درس های توی سطح خودش رو کار کنن.

دوتا از معلما شروع میکنن با وحید کار کردن و اعداد و الفبا رو مثل دانش آموزای عادی بهش آموزش دادن. وحید هم تشنه ی یادگیری بود و حس میکرد این چند سالی که از باقی هم نسلاش عقب افتادرو باید زود جبران کنه. علاوه بر مدرسه توی خونه از خواهر بزرگترش هم کمک میگرفت و آموزش میدید.

یکی دیگه از معلما میخواست باهاش نقاشی کار کنه. یه کتاب داستان بهش داد و بهش گفت از روی یک صفحش نقاشی بکشه. این رو به عنوان تمرین بهش داده بود. هفته بعد اون معلم میبینه وحید کل کتاب داستان رو عین خودش توی یه دفتر دیگه کشیده. بعد از دیدن قدرت وحید توی نقاشی کشیدن حیرت زده شدن و توی مدرسه تصمیم گرفتن یه دیوار به وحید بدن و اسمشو بزارن دیوار وحید پیکاسو و نقاشی های وحید رو اونجا نصب کنن.

اون دیوار شده بود افتخار مدرسشون و یه جورایی با اون دیوار به مادر پدرا پوز میدادن.

از لحاظ درسی وحید اوضاعش بد نبود اما بابت خیلی مسائل احساس میکرد داره عذاب میکشه.

وقتی برخورد پرستارارو با بقیه بچه ها میدید از همه ی اونا بدش میومد. حرصش از این بود که اگه این بچه ها سالم بودن اون ها جرات نداشتن اینجور رفتارایی با این بچه ها انجام بدن. ولی بخاطر اینکه اکثر این بچه ها نمیتونستن به مامان باباهاشون بگن باهاشون چه رفتاری میشه یا اونقدر معصوم بودن که تا میرسیدن خونه فراموش میکردن و اون پرستارو میبخشیدن، پرستارا رفتار بدشونو تکرار میکردن.

اما وحید این رفتارارو میدید و نمیتونست ساکت بمونه. اوایل در مورد این برخوردا به مادر خودش میگفت و مادر وحید هم یا با مدیر اون مدرسه صحبت میکرد یا با مادر پدر اون بچه ها ارتباط برقرار میکرد و داستان رو توضیح میداد.

اونا فقط سبک تنبیه هاشون عوض میشد. مثلا بعضی روزا به بچه ها به عنوان تنبیه ناهار نمیدادن. یا کم میدادن. بعضی روزا از بودن تو کلاس پیش دوستاشون محرومشون میکردن.

این اتفاقا معمولا واسه خود وحید نمی افتاد و چون میدونستن اون ذهنش سالمه و میتونه کامل به خانوادش بگه چه اتفاقی میوفته اونجا رفتارشون با وحید خوب بود. اما وحید همون بدرفتاری با بقیه رو هم سعی میکرد به خانواده هاشون انتقال بده. واسه همین یه جورایی وحید پیش پرستارا ترسناک بود. یه بار یکی از پرستارا با وحید بدرفتاری میکنه.

روز بعد مادر وحید میره مدرسه و نزدیک بوده جنگ راه بیوفته و بعد اون وحید میگفت دیگه ندید کسیو تنبیه بدنی کنن. اوضاع بهتر شده بود. سرویساشونو بهتر کرده بودن. قبل گزارشای وحید ۱۱-۱۲ تا بچه رو توی یک ماشین میشوندن و میبردن و میاوردن ولی بعدش این سیستم رو هم تغییر دادن.

شرایط بهتر شده بود ولی اون آدما طرز فکر و رفتارشون عوض نشده بود و وحید از رفتن به اونجا حال دلش خوب نبود. از این همه تبعیض، از این همه درک نشدن و از اینهمه سنگ دلی، دل آذرده شده بود.

اما بلاخره تصمیم میگیره به خانوادش بگه که دیگه نمیخواد بره به اون مدرسه و از اون مدرسه با یه سری خاطره میاد بیرون.

# داستان ماشین و مجید و پرستو از زبون وحید

این خاطره رو خیلی دوست دارم. بعد از اینکه از اون مدرسه اومدم بیرون. بعد از اون همه تلخیاش، دوستای بامزه‌ای پیدا کردم. پرستو یکی از دوستای خوبم بود و خیلی منو دوست داشت. اون مونده تو ذهنم و من متاسفانه بدون خدافظی ازش جدا شدم. تصمیم گرفتم پیداش کنم. خیلی سعی کردم از دیگران کمک بگیرم که اونو پیدا کنم. البته که نمیشد باهاش موند چون شرایط من خاصه ولی من خواستم که پیداش کنم. اما نشد. موند، چندسالی موند تا  مجید بزرگ شد و رانندگیو یاد گرفت و البته گواهی‌نامه هم نداشت. یه دفعه هم رفتیم ماشین سواریو اتفاقا دوستان بسیجی مارو گرفتن و بهش گفتن که بدون گواهینامه نباید رانندگی کنه و گفتن راه بیوفتین بریم ولی وقتی سوار ماشین شد و بعد از اینکه منو دید بی‌خیال شد. خلاصه که ما این قضیه رو قایم کردیم و به ماشین‌سواری ادامه دادیم.

و من یادمه که از مجید خواستم که کمکم کنه و منو ببره یه جایی که بتونم پرستو رو پیدا کنم.

چون من قدم کوتاه بود، از شیشه‌ی ماشین چیزی رو نمیدیدم و در نتیجه راه و خیابونا و آدرسا رو با درختا و بالای ساختمونا و سیم‌کشیا بلد بودم. تا یه جایی به مجید آدرس دادم و تا یه جاهای فک میکنم نزدیکی هم رسیدیم ولی دیگه فهمیدم ساختمونا رو ساختن و اون درختا دیگه نیستن و از اونجا به بعد سرنخ رو از دست دادم و دیگه هم ادامه ندادیم و منم پیداش نکردم. اما هنوز دوست دارم بدونم پرستو کجاست و چه جوریه وضعیتش. امیدوارم پرستو هرجا که هست حالش خوب شده باشه.

ویلچر و مدرک گرفتن تو خونه

بعد این که وحید از اون مدرسه بیرون اومد چندماهی خونه نشین شد و این بیرون نرفتن و کم کردن معاشرتش باعث شد توی روحیش تاثیر منفی بزاره.

خانوادش که متوجه این داستان شدن دنبال راه حل بودن تا بلاخره براش یه ویلچر خریدن تا حرکت دادن وحید یه مقدار راحت تر بشه و بیشتر بتونه از جاهای مختلف بره.

وحید هم هفت روز هفته تو کوچه بود. میبردنش دم در خونه که آفتاب بوخوره بهش میومدن میدیدن نیست. حالا چه اتفاقی افتاده. یکی از بچه های تو کوچشونو مجاب کرده که اونو ببرن تو کوچه های دیگه بگردوننش. و حال و هواش عوض بشه.

تو اون دوران عشق وحید ماهی قرمز و پرنده ها و حیوانات بودن و از دیدنشون لذت میبرد.

# داستان ماهی از زبون وحید

یه خاطره میگم ولی امیدوارم دربارم فکر بد نکنید چون اون‌موقع سنم کم بود و بچه‌ی خیلی شری بودم. شرور بودم البته و شر نبودم..

من خیلی علاقه داشتم به حیوانات خانگی و ازشون لذت میبردم. الته این خانواده بود که باید زحمت کاراشونو میکشید. وقتی نزدیک عید میشد، پولای من میرفت کلا برای خرید ماهی قرمز تا جایی که مامانم خریدشو برام ممنوع میکرد و پول توجیبیمو قطع کرد که نخرم.

منم یه روز تصمیم گرفتم داداشمو و ۴ تا از دوستامو مجاب کنم با من بیان دزدی ماهی قرمز. اونا میگفتن گیر میوفتیم و پوستمونو میکنن. من میگفتم نه.. میگفتن خوب حالا به فرض که بدزدیم، چه جوری تا خونه بیاریمشون؟ من میگفتم بازم راه داره شما بیاین بریم. تصورم این بود که خوب نهایت میگیرن اینارو میزنن منو که نمیزنن. رفتیم و بار اول به یکی از دوستام گفتم که تو به مشما آب میگیری دستت وایمیستی سرکوچه بعد ما ماهیارو میاریم میریزیم تو اون. من قرار شد ماهی‌ها رو از تشت بردارم و داداشم هم قرار شد بره فروشنده رو مشغول کنه و سوال پیچش کنه. البته گفتم بهش که اگه خیلی مشتری داشت کاری نداشته باشه و من هرموقع گفتم بریم اونم با من بیاد. رفتیم و من خیلی میترسیدم و البته هیچانشو داشتم.

من اون موقع دستم جون داشت و این شکلی نبود و کار میکرد، من دستمو تو تشت فروشنده کردم و مشت کردم و چندتا ماهی اومد تو دستم. آوردم بالا چندتاش ریخت. نمیدونم یکی یا دوتاش آخر موند تو دستم. یادمه به مجید گفتم بریم و دوییدیم و یادمه تو راه دوتا ماهی دستم بود. رسیدیم به اون دوستم و ماهی‌هارو ریختم تو اون مشما و خیلی خوشحال بودیم که نقشمون گرفته که تو راه دیدیم یکی از ماهی‌ها مرده. حالا یادم نیس که تو دست من مرده بود یا از قبل. یر اون یه دونه دعوا شد وهرکی میگفت اون زنده برای اون. منم گفتم که میرم لوشون میدم برای همین ماهی هارو به من دادن‌. من ماهی‌رو بردم برای خودم ولی خوب برای مرحل بعد دیگه با من همکاری نکردن.

اگه دوست دارید بیشتر یاد بگیرید این مقاله رو هم پیشنهاد میکنم:

۶ - صدف خادم

اومدیم ولی به داداشم گفتم نمیشه اونا نمیان ولی ما باید بریم. این دفعه رفتیم با داداشم ماهی رو دزدیدیم و میگفتیم خوب نقشه اینه که ما ماهی رو برداریم و به اونا کار نداریم ولی خوب قسمت مهمش این بود که ما آب نداشتیم. ماهی رو دزدیدیم و داشتیم میدوییدیم که مجید گفت این ماهی داره میمیره و من یه دفعه گفتم اینا چاله آب. بعد دوباره برش داشتیم من گرفتم دستم و به مجید میگفتم بدو. تازه خطر اینم داشت که توی تند دوییدن ویلچر من بیوفته تو چاله و من بیوفتم چون خیلی از این اتفاقا افتاده بود. درنهایت ما با این چاله‌های آب و جوی کنار خیابون ماهی‌رو رسوندیم به خونه. تو خونه بردن هم اینجوری بود که مجید ماهی رو میذاشت توی جیبش و میرفت مینداخت کنار اون ماهی‌هایی که تو خونه داشتیم.

یه مدت گذشت بعد مامانم دید که چقدر ماهی زیاد شده. مثلا دوتا ماهی شده بود شش تا. دیگه یادم نمیاد چی کار کرد ولی میدونم که نفهمید. فقط میدونم که میدونست من چیزی که میخوام رو بدست میارم ولی نفهمید چه جوری.

خلاصه که خیلی خاطره باحال و زشتی بود و آبروم رفت.

معلم خصوصی

تا اینکه براش معلم خصوصی میگیرن که بتونه توی خونه دوران مدرسه رو بگذرونه.

معلمش از امتحان تعیین سطح میگیره و متوجه میشن تقریبا کلاس اول و دوم رو بلده و شروع میکنه مقطع سوم و چهارم دبستان رو بهش آموزش دادن.

همزمان بهشون میگه وحیدو ببرن آموزش پرورش ثبت نام کنن که بتونه توی آزمون هایی که میگیرن و مدرک میدن به بچه ها شرکت کنه.

وقتی وحید رو میبرن آموزش پرورش کرج تا توی پروندش میبینن توی مدرسه استثنایی درس خونده ردش میکنن و میگن مدرسه استثنایی رفته ۱۰۰درصد مشکل داشته ما نمیتونیم ازش تست بگیریم و برای امتحان ثبت نامش کنیم. هرچی بهشون داستان رو تعریف میکنن به گوششون نمیره. آخر میپرسن خب چیکار باید بکنیم که مشخص بشه این بچه از لحاظ ذهنی سالمه؟

بهشون میگن باید بره آموزش پرورش تهران تست هوش بده و اونا تایید کنن که سالمه تا ما ازش امتحان بگیریم و بتونیم مدرک بدیم.دردسرتون ندم

چند وقتی تو رفت و آمد بین آموزش و پرورش کرج و تهران با وحید بودن که هیچ جایی هم برای رفت و آمد معلولین مناسب سازی نشده بود.

بعد از اینکه جواب تست هوش میاد همه متحیر میشن و متوجه میشن هوش وحید از هوش نرمال افراد عادی بیشتر هستش.

عدد بهره هوشی افراد عادی بین ۹۰ تا ۱۱۰ هستش و وحید ضریب هوشیش بالای ۱۲۰ بود.

بعد از اینکه جواب تست هوش رو برای آموزش پرورش کرج میبرن یه جورایی مدیر اونجا از اینکه بدون صحبت کردن با خود وحید در موردش قضاوت کرده بود، خجالت زده شد و اون رو برای آزمون ها ثبت نام کردن.

وحید یه مدتی به طور فشرده با معلمش که خصوصی بهش درسای دبستان رو میداد کار کرد و اون معلم هم واقعا سنگ تموم گذاشت و هوای وحید رو داشت تا بلاخره تونست توی یک سال  مدرک ۵ سال ابتداییشو بگیره.

این موفقیت یه جورایی به تنش چسبید و گفت میخوام ادامه تحصیل بدم.

وقتی با معلمی که کمکش کرده بود مدارک ابتداییشو بگیره صحبت کردن اون گفت که نمیتونه کمکشون کنه و یه موسسه رو بهشون معرفی کرد که اونا میتونستن معلمای مختلف برای درسای مختلف بفرستن ولی هزینش زیاد تر میشد.

از اون طرفم آموزش پرورش بهشون گفت وحید دیگه این مقطع رو نمیتونه جهشی بخونه و باید موقع امتحانات هر سال بره تو یه مدرسه و مثل باقی بچه ها امتحان بده.

وحید هم درساشو با کمک معلما و خواهر و مادرش و کتاب معروف اون زمان یعنی گام به گام یاد میگرفت.

# داستان نیمکت و تقلب از زبون وحید

وقتی دیدن من میتونم تو خونه درس بخونم و آخر سال برم امتحان بدم، خوشحال شدن. یکی از کسایی که یه لطف بزرگ به من کرد و خیلی تاثیرگدار بود، شوهرعمم بود. آهنگر بود.

من وضعیتم جوری نبود که بتونم بشینم و باید با ویچیر میرفتم سر کلاس. اون وقتی بهش گفتم که خوب من نمتیونم درس بخونم چون نمیتونم روی نمیکت بشینم و کتاب هم روی دستم نمیمونه. یه روز ویلچیر منو برداشت و وقتی برش گردوند دیدم اونو نمیکت کرده و اون نیمکت پورتابل بود و اینجوری که وقتی میشستم روش، نیمکت باز مشد و میومد روی پاهای من و به آهن‌های بغل وصل میشد و هرموقع میخواستم جمع میشد. خیلی جالب بود و نیمکت تقریبا فوق‌العاده‌ای بود. البته زیرش جاساز برای تقلب داشت. بعد من اون موقع نه اینکه ندونم ولی ذهنم نرسیده بود بعد رفتم سرکلاس و بچه ها هم دیگه بهم حسابی راه تقلب یادم دادن تا از اون جاساز استفاده کنم.

یه حاطره دیگه هم اینکه یه دفعه یه امتحانی بود و من برگمو تمومش کردم دیدم کناریم بهم میگه سوال فلان چی میشه که نگاه کردم دیدم هیچی ننوشته، حالا منم مکالممون رو درست یادم نمیاد ولی منم بهش گفتم که بیا این برگه منو بگیر من برگتو مینویسم. نمیدونم چی شد که میز کناری اون دید وباز یادم نمیاد مکالممون چه جوری شد ولی یادمه که برگه اون رو هم نوشتم و یه دفعه درنهایت معلم فهمید. چیزی به من نگفت ولی به اون دوتا گفت که آره خاک برسرتون این با این شرایطش داره جای شا هم جواب میده و من یادمه که خیلی ناراحت شدم که خوب چون راه نمیرم مگه نمیتونم درس بخونم؟ مگه درسو با بدن میخونن؟

خیلی خاطره بدی بود. اینجوریه که من مکالمه ‌هارو یادم نمونده ولی حرف اون معلمه یادمه.

آنتراک

وحید همزمان که درس میخوند با شرایط خاصی که داشت کار دستی هم درست میکرد. کیفیت کاردستی هاش به حدی رسیده بود که کاردستی هاشو ازش میخریدن و پول این کاردستی هارو برای تولید کاردستی های بعدی هزینه میکرد اما اون پول جوابگوی هزینه هاش نبود. پدرش بهش مثل بچه های دیگه پول تو جیبی میداد ولی هزینه تولید کاردستی های وحید زیاد بود.

یه بار با مجید و بچه های محلشون تو کوچه داشتن قایم موشک بازی میکردن. مجید وحید رو که رو ویلچر بوده میبره ته کوچه و قایم میشن.

وحید یه برگه میخونه که نوشته بودن نیروی کار اداری استخدام میشود.به مجید میگه بیا بریم ببینیم میتونیم استخدام شیم. مجید میگه امروز که تعطیله بزار فردا میریم ببینیم چه خبره.

فردای اون روز مجید و وحید با هم میرن تو اون ساختمون و اونجا پله داشته و وحید نمیتونه بره بالا. مجید میره بالا و با رئیس اون شرکت میاد پایین پیش وحید.

وحید به اون آقا میگه اومدم اینجا استخدام بشم.

اون آقا شوکه میشه ولی خوب برخورد میکنه و میگه پسرم این کار مناسب سن و تو نیست.جدا از این موضوع اینجا یه عالمه پله داره تو هم نمیتونی بیای بالا.

بورو درساتو خوب بخون بزرگتر که شدی ایشالا یه کار خوب پیدا میکنی.

اما وحید خیلی وقت بود که میخواست پلی استیشن داشته باشه و به باباش گفته بود ولی اون براش نخریده بود و تو فکر این بود که اون رو خودش بخره.

تو همین زمانا بود که با کار خلاف آشنا شد.

سلطان چهارشنبه سوری

وحید از طریق یکی از بچه های تو کوچشون با ترقه و سیگارت و فرفره و هفت ترقه و اینا آشنا شد.

به واسطه تجربه فروشش توی کار دستی دید که میتونه با خریدن یه حجم زیادی از این وسایل و خورد خورد فروختنش به بقیه پول خوبی در بیاده.

چند وقتی از طریق بچه های محلشون تحقیقات میدانی انجام میده و آمار قیمت این وسایل رو در میاره و کم کم مرکز فروش این وسایل رو پیدا میکنه.

میفهمه توی بازار میوه تره بار شهرداری محلشون یه آقایی هست که این وسایل رو عمده با قیمت خوب میفروشه.

از فروش کاردستی ها و جمع کردن پول تو جیبی هاش تونسته بود یه مبلغی رو پس انداز کنه

پولای که پس انداز کرده بود رو داد به مجید برادر کوچیکترش و اون رو فرستاد به همون جایی که آمارشو درآورده بود عمده فروش بودن.

مجید هم یه عالمه از این وسایل رو میخره و میاره خونه.

وحید با کمک مجید و عموش این تجهیزات رو میفروشن و سود خوبی میکنن.

این سود در حدی بوده که وحید توی اون تابستون میتونه پلی استیشن بخره.

بابای وحید همیشه واسش سوال بود که این از کجا پول آورد پلی استیشن بخره؟

مامان وحیدم در دفاع ازش به باباش میگفت تو که پولشو ندادی. حالا که خودشم خریده میگی چرا خریده؟ و یه جوری سر و ته قضیه رو هم میاوردن.

البته که داستان همینجا تموم نشد.

سال بعدش هم وحید خواست دوباره همین کارو انجام بده و پولی که جمع کرده بود رو داد به مجید که بره عمده خرید کنه و بیاد اما اینبار سر مجید رو کلاه گذاشته بودن و پولشو گرفته بودن و رفته بودن که وسایلو بیارن ولی دیگه پیداشون نشده بود.

مجید اونروز واسه اینکه اونارو پیدا کنه خیلی دیر برمیگرده وحید هم نگرانش میشه. هیچ کاری هم نمیتونسته بکنه. فقط میتونسته سر جاش بشینه و دعا کنه که مجید سالم باشه و اتفاقی براش نیوفتاده باشه.

وقتی مجید برمیگرده و داستان رو تعریف میکنه وحید از اینکه مجید سالم بود و اتفاقی براش نیوفتاده بود بیشتر خوشحال بود تا ناراحت اینکه سرشون کلاه گذاشتن.

داستان اینکه ۲ بار کمد اتاقشونو بخاطر درست کردن نارنجک و ترقه بازی و این حرفا آتیش زده بود هم بماند.

بعد این داستان وحید شده بود بچه ناخلف.

چهارشنبه سوری که رفته بودن بیرون با مجید وقتی برمیگردن مادر پدرشون میبینن دستاشون سوخته به مجید میگن آخه واسه چی رفتید که اینجوری برگردید؟ مجید میگه وحید گفت بریم. مادرش میگه این گفت تو چرا بردیش؟

مجید به مامانش میگه این که نمیگه. این یه کاری میکنه ببریش.

خلاصه کم کم این داستان رو با موضوعات دیگه از سر وحید میندازن.

یکی از این موضوعات کلاس نقاشی خواهر بزرگتر وحید بود.

داستان از این قرار بود که خواهر وحید میخواست بره یه کلاس نقاشی که مختص بانوان بود. به خانوادش میگه که میخواد بره کلاس نقاشی ولی اونا بهش اجازه نمیدن تنها بره.

میگن برادرتم با خودت ببر.

وحید هم ابراز علاقه میکنه که بره کلاس مسئولین کلاسم وقتی میبینن وحید سنی نداره و آزار و اذیتی هم نمیتونه برسونه توی کلاس به عنوان همراه خواهرش قبولش میکنن. اون روز وحید نقاشی های خودش رو میبره اونجا و وقتی استاد خواهرش نقاشی های وحید رو میبینه به خواهرش میگه حتی اگه خودت نمیخوای بیای وحید رو حتما بیار استعداد خوبی تو نقاشی داره.

یه مدتی وحید و خواهرش این کلاس رو میرن و وحید خیلی حرفه ای میشه.

تا حدی که استاد اون کلاس برای یک هفته نمیتونسته کلاس رو تشکیل بده و از وحید خواهش میکنه به بچه ها اون جلسه درس بده. وحید به اون استاد میگه من بلد نیستم آموزش بدم فقط میتونم بکشم. استاده میگه تو فقط هرکاری میکنی رو با توضیحات بگو خودشون میفهمن.

بعد از اون چند جلسه ای که وحید معلم هم سن و سالای خواهرش بود چندتاییشون میان و از وحید خواهش میکنن که خصوصی بهشون نقاشی یاد بده.

چند باری هم جای اونا نقاشی میکشیده و اونا تحویل میدادن که بتونن مدرک اون آموزشگاه رو بگیرن.

اوج دوران نقاشی و طراحیش بود که توی ۱۷ سالگی ریه وحید عفونت میکنه.

عفونت ریه در ۱۷ سالگی

اول با یه سرما خوردگی ساده شروع شد و کم کم علائم آنفولانزارو از خودش نشون داد. بعدش گفتن ذات الریه گرفته و ریه هاش خیلی شدید عفونت کردن.

نزدیک به ۶ ماه وحید توی بیمارستان بستری میشه و اوضاع وحید بهتر نمیشه. دکترا از خوب شدنش قطع امید میکنن و سعی میکنن خوانوادش رو واسه از دست دادنش آماده کنن.

مادر وحید وقتی از دکترا این حرفا رو میشنوه عصبی میشه و وحید رو از اونجا مرخص میکنه و میگه اگه قراره چیزیش بشه میخوام تو خونه خودم بشه. تا حالا خودم ازش نگهداری کردم بازم خودم میکنم و خوب میشه.

وحید رو میارن خونه و یک سری تجهیزات پزشکی هم تهیه میکنن و مادر وحید و خاله بزرگش از وحید نگهداری میکنن و کم کم علایم بهبودیش معلوم میشه.

خانواده وحید کاری رو کردن که دکترا باورشون نمیشد.

توی مدتی که حال وحید خوب نبود فقط توی تخت بود و کمترین حرکتی هم بخاطر درد و مشکل تنفسی نداشت.

وقتی خوب شد فهمید توی این مدت که فعالیت بدنی نداشته عضلات بدنش به شدت تحلیل رفتن و الان نیاز داره که جلوی ضعیف تر شدن بیشتر عضلات بدنش رو بگیره.

بخاطر هزینه های بالای درمان و هزینه ی مضاعف معلم خصوصی و محدودیت بوجه مالی خانوادش، اون تصمیم میگیره فعلا درس خوندن و ادامه تحصیل رو بیخیال شه تا بتونه پروسه درمانش رو با شرایط بهتری بگذرونه.

محدودیت بودجه مالی خانوادش هم به این دلیل بود که برادر و خواهر بزرگترش جفتشون داشتن ازدواج میکردن و برای کار های اونها هم لازم بود پدرشون یه هزینه ای رو انجام بده.

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید

تو همین هاگیر واگیر خرج و مراسمای مختلف بودن که یه کلاهبردار هم کل سرمایه کاری پدرشونو بالا میکشه و فرار

پدرشون بعد ۲۰ سال کار مجبور میشه از صفر دوباره شروع کنه. جور کردن هزینه جهیزیه خواهرش یه ور.

خواهرش توی وقتایی که هیچکس پیش وحید نبود از اون نگهداری میکرد. یه جورایی مادر دوم وحید بود و این موضوع که قرار بود خواهرش از پیشش بره شرایط رو سخت تر میکرد.

کم کم خواهرش رفت . برادر بزرگش رفت. همبازی و رفیق گرمابه و گلستانش مجید هم نزدیک بود که بره دانشگاه.

بخاطر بیماری سختی که وحید از سر گذرونده بود دکترا بهش گفته بودن که نباید از خونه خارج بشه چون بدنش مستعد اینه که دوباره بیمار بشه و باید خیلی رعایت کنه.

بخاطر مشکلات مالی هم تقریبا فیزیوتراپی و آبدرمانی ای که برای پیشگیری از تحلیل بیشتر عضلاتش انجام میشد قطع شد.

کم کم هم داشت تو خودش میرفت و نشونه هایی از افسردگی توش دیده میشد.

ورود کامپیوتر به زندگی وحید

چند وقتی از رفتن خواهرش از خونشون گذشته بود که یه روز خواهرش میاد خونشون و اوضاع وحید رو که میبینه به مامان و باباش پیشنهاد میده یه کامپیوتر برای وحید بخرن.

وحید که اسم کامپیوتر رو شنید چشاش برق افتاد. انگار که کل دوران سختی رو که تجربه کرده فراموش کرده باشه.

ولی کامپیوتر خیلی گرون بود. باباش بهشون میگه بگردید ببینید جایی قسطی کامپیوتر میدن یا نه؟

پرس و جو میکنن میبینن هستن جاهایی که قسطی کامپیوتر بدن ولی یه پیش قسط گرونی ازشون میخوان. بابای وحید هم میگه ما یه خط تلفن اضافه داریم اونو بفروشین بدین پیش پرداخت من قسطاشو پرداخت میکنم.

وقتی وحید فهمید که داستان خریدن کامپیوتر جدیه روحیش عوض شد. با مجید شروع کردن گشتن و پیدا کردن مشتری برای فروختن خط تلفن.

مجید میرفت به مغازه های محلشون حضوری سر میزد که تلفن رو بفروشه. وحید هم با تلفن به هرکی آشنا و هم محلی میشناخت زنگ میزد.

بلاخره تونستن اون خط رو پول کنن ولی حالا نمیدونستن چه کامپیوتری چجوری بگیرن.

افتاد دنبال اینکه یاد بگیره چی بخره و چیکار کنه به نفعشه.

خواهر وحید قبلا کلاس کامپیوتر میرفت. وحید ازش میخواد که شماره استادش رو گیر بیاره و بتونن ازش در مورد اینکه چه کامپیوتری بخرن پرس و جو کنه.

تلفنی زنگ میزنه و صحبت میکنه و خواهرشو میفرسته که لیست قطعاتی که باید بخرن رو از استادش بگیره. استاد کامپیوتر توی اون لیست یه پرینتر رو هم علاوه بر قطعات اصلی کامپیوتر نوشته بود و توصیه کرده بود به وحید که حتما این پرینتر رو هم بخر.

با کمک خواهرش و دومادشون و با هزینه زیاد کل اون لیست رو میخره. وقتی رفته بودن خرید بهش گفتن آقا این پرینتر رو فعلا نخر. کامپیوتر رو بخر کار باهاش رو یاد بگیر بعدا که نیاز داشتی بیا پرینتر رو بگیر. ولی وحید اصرار بر اسرار که من پرینتر رو میخوام.

حالا چرا اصرار میکرد.

وحید به واسطه اینکه کاردستی های مختلف درست میکرد با یه آقایی آشنا بود که از لحاط مالی آدمی در سطح بالا بود و سوادش هم بالا بود. اون آقا بهش گفته بود کامپیوتر میتونه تورو به کل دنیا وصل کنه. تو میتونی تو خونتون بشینی و بدون رفتن به جایی پول در بیاری.

به واسطه شنیدن این توصیه از اون آقا تو فکرش بود که پرینتر رو بگیره تا بتونه با تایپ کردن و بعد پرینت گرفتن برای افراد مختلف پول در بیاره.

خلاصه که با سختی و گرونی اون وسایل رو میخره و کامپیوترشو میاره خونه. تقریبا تو ۳ ماه اول هم پرینتر رو از جعبه در نیاورد.

یکی از آشناهاشون ۲-۳ روزی اومد خونشون و اون رو با محیط ویندوز آشنا کرد.

وحید هیچی از کامپیوتر بلد نبود اما خورد خورد یاد گرفت.

این خورد خورد یاد گرفتن ها بی ضرر هم نبوده ها.

دو سه روز یه بار یه خرابکاری ای میکرد و مجبود بود ویندوز عوض کنه.

خودشم که بلد نبود. توی ماه اول کار کردن وحید با کامپیوتر یه آقایی بود که هفته ای ۲ بار میومد خونشون و رو کامپیوتر وحید از نو ویندوز میریخت.

اون آقاهه به وحید میگفت چته؟ مریضی، جنون داری، دلت واسه من تنگ میشه؟

چرا اینقدر این سیستمو خراب میکنی؟

ولی این تنها راهی بود که وحید میتونست قشنگ یاد بگیره. تو یه مدت کوتاه ویندوز و ورد و اکسل رو خیلی خوب یاد گرفت.

۲ تا دانشگاه نزدیک خونشون بود و مجید برادرش دبیرستانی بود و خواهر کوچیکترش هم راهنمایی. بهشون گفت برید به دوستاتون بگید هرکی واسم پروژه تایپ بیاره درصد بهش میدم.

با همین ترفند شروع میکنه به کار کردن و درآمد کسب کردن از کامپیوتر. همزمان با کار تایپ شروع میکنه یاد گرفتن نصب ویندوز. بعد از اینکه خوب یاد گرفت و چند بازی انجام داد شروع کرد به نصب ویندوز برای کامپیوتر هم محلی ها و آشناهاشون و تونست از این راه هم پول در بیاره.

وقتی دید کارش داره میگیره به برادر بزرگش که نجار بود میگه یه تابلو خدمات کامپیوتری براش بسازه. برادرش اونو براش میسازه و وحید هم متنشو پرینت میگیره و میزنه روش و میده شیشه میندازن و وصل میکنه دم در خونشون.

همه خدمات کامپیوتری ها برای نصب ویندوز ۳۰۰۰تومن پول میگرفتن وحید ۱۵۰۰ میگرفت. کیس کامپیوتر بود که از سر و کول راهرو خونشون بالا میرفت.

اونقدر سرش شلوغ شده بود که به مردم نوبت میداد واسه عوض کردن ویندوزشون. این کار درآمد خوبی برای وحید بود و تونست یه مقداری پول پس انداز کنه.

بعد یه مدت به بازی علاقه مند شد و  چندتا سی دی بازی خرید که رو کامپیوترش نصب کنه ولی نمیتونست. کانفیگ قطعات کامپیوتریش برای بازی های اون موقع مناسب نبود. یا به زبون ساده تر کامپیوترش برای بازی قدیمی و ضعیف بود. افتاد دنبال اینکه ببینه خب چه سخت افزار هایی نیاز داره برای اینکه بتونه بازی کنه، با صنعت اسمبل یا سرهم کردن کامپیوتر آشنا شد و مثل باقی موارد قبلی اونقدر خوب یاد گرفتش که شروع کرد از توش پول درآوردن.

چون خودش نمیتونست بره خرید بر اساس سفارش هاش یه لیست به مشتریاش میداد میگفت خودتون بخرید بیارید من اسمبلش میکنم براتون. بازم قیمتشو نصف جاهای دیگه گذاشت و مشتریاش خیلی زیاد شدن.

کار و کاسبیش خوب بود اما میدونست که همه چیز قرار نیست اینجوری ادامه پیدا کنه.

فیزیک بدنی وحید برای اسمبل کیس مناسب نبود و بیشتر کارهارو مجید از روی دانش وحید براش انجام میداد.

جابجایی کیس و خیلی کارهای دیگه هم با مجید بود.

اونم کنکور داده بود و منتظر بودن که جواب دانشگاهش بیاد. نزدیک بود که خدمات کامپیوتریش تعطیل بشه که خبر قبولی مجید توی دانشگاه بابل شک وحید رو به یقین تبدیل کرد.

اما وحید آدمی نبود که جا بزنه و بیخیال بشه. وحید دوست داشت بتونه مستقل بشه و زندگی خودش رو خودش بچرخونه. این رویایی بود که وحید وحید هیچوقت خوابشم نمیدید براش به واقعیت بپیونده.

اگه دوست دارید بیشتر یاد بگیرید این مقاله رو هم پیشنهاد میکنم:

۳-محمدرضا براز

دنیای اینترنت پر سرعت

واسه اینکه بتونه همچنان درآمد داشته باشه و بتونه کار کنه و با دنیای بیرون از اتاقش ارتباط داشته باشه یه مودم adsl میخره و یه حجم عزیمی دانش و اطلاعات رو پیدا میکنه که باید کسبشون میکرد.

وحید شب زنده دار تا قبل اینکه اینترنت adsl بگیره شبا یا کتاب میخوند یا آهنگ گوش میداد. اما بعد اومدن اینترنت پر سرعت همش تو اینترنت میچرخید. شب تا صبح، صبح تا شب وحید تو اینترنت بود و دنبال راهی بود که بتونه خدمات کامپیوتریشو بهتر کنه تا درآمدش بیشتر بشه. مثلا ریکاوری اطلاعات یاد گرفت و این سرویس رو به خدمات کامپیوتریش اضافه کرد. یاد گرفت سیستم عامل های دیگه بجز ویندوز روی کامپیوترش نصب کنه.

با اینترنت بود که وحید تونست با بیماریش بیشتر آشنا بشه. تونست جاهایی رو پیدا کنه که میتونست آزمایش بده و دقیق بفهمه مشکلش چیه. اینکه بیماریش چی هست از بچگیش ذهنشو درگیر کرده بود. همش از خودش میپرسید چرا بیماری من اینقدر عجیبه. اینترنت راهی بود تا بتونه به جواب این سوالات برسه.

کسب درآمد از اینترنت

بعد از اینکه سوالاتش در مورد بیماریش برطرف شد وحید برای اینکه بتونه هزینه سنگین آزمایشای تشخیص بیماریشو بده، شروع کرد از اینترنت پول درآوردن.

کارش شده بود اینکه محصولات افراد مختلف رو روی سایت های تبلیغاتی میزاشت و به ازای هر سایت یه مبلغی از اون افراد دریافت میکرد. بعد یه مدت بهشون پیشنهاد داد که محصولاتشون رو بروزرسانی هم میکنه.

خورد خورد با چیزای مختلف شروع کرد و برای خودش درآمدزایی کرد تا رسید به طراحی سایت. اوایل میره سمت گرافیک ولی میبینه خیلی با نقاشی کشیدن روی کاغذ با قلم فرق میکنه و خیلی خوشش نمیاد. و میره سمت کد زدن و زبون های برنامه نویسی وب رو یاد میگیره.

به واسطه یاهو مسنجر و msn و چندتا سرویس دیگه تونست دوستایی رو تو کل ایران پیدا کنه. آدمایی که سعی میکرد ازشون چیزایی رو تو مباحث مختلف برنامه نویسی یاد بگیره.

وحید مدوام پای کامپیوتر بود و خانوادش بدجوری بهش شک کرده بودن. نمیدونستن چیکار میکنه از اون طرف هم مدام بابت کارهایی که انجام میداد پول به حسابش واریز میشد و خانوادش متوجه نمیشدن از کجا وحید این پولارو در میاره.

اولین چیزی که برای خودش خرید یه ویلچر نو بود. وحید کارش خوب گرفته بود و مدام پول به حسابش میومد. بعد از ویلچر کامپیوترشو ارتقا داد.

مجید برادرش بهش پیشنهاد داد که بیا گیمر شو. وحیدم خیلی دوست داشت ولی بخاطر اینکه دست چپش تقریبا از کار افتاده بود وحید همه کارهاشو با دست راستش انجام میداد، بازی کردن براش سخت بود.

بعد از اینکه کامپیوترشو ارتقا داد زبون برنامه نویسی php یاد گرفت و اولین سایتشو زد و برای اون سایت یه موتور جستجو داخلی هم نوشت که سفارش دهنده خیلی خوشش اومده بود.

چند وقتی گذشت تا در مورد موضوع امنیت سایت و هک و این حرفا شنید که کشیده شد به اون سمت. توی این موضوع هم چندتایی دوست پیدا کرد و یه سری کارا یادش دادن. مثلا یاد گرفته بود اکانت یاهو هک کنه و یه جورایی جوجه هکر بود. این داستان هک و امنیت تا زمانی براش جذاب بود که اکانت مسنجر خودش هک نشده بود. بعد اینکه خودش هک شد دیگه بیخیال هک و اینچیزا شده بود. این مدت تقریبا از زندگی کردن افتاده بود.

با توجه به اینکه سوادش توی زمینه امنیت بالا رفته بود با تجربه و قدرت بیشتر برگشت به طراحی سایت و برنامه نویسی و اولین کاری که کرد یه سایت تبلیغاتی برای خودش زد.

چندوقتی با این سایت تبلیغاتی سر میکرد تا یکی از دوستاش کمال که تولیدی دستگاه صنعتی داشت بهش گفت من پول ندارم بهت بدم. ولی تو بیا واسه من سایت طراحی کن بعد که کارم گرفت من هواتو دارم.

وحید هم گفت باشه. سایت رو براش طراحی کرد، حتی یه جاهایی اون آقا برای کارش پول کم آورد و وحیدم کل پس اندازشو بهش داد.

خیلی صمیمی شده بودن و همه جوره هوای همدیگرو داشتن.

وحیدم سخت روی سایت این بنده خدا کار میکرد و با همه ترفندایی که بلد بود بعد ۲-۳ ماه فروش این آقا رو جوری بالا برد که بعد ماه چهارم به وحید حقوق ثابت میداد جدا از پورسانت فروش.

به واسطه طراحی این سایت شرکت های دیگه هم اومدن سراغش که سایت اونها رو هم طراحی کنه براشون.

کارش گرفته بود و حالش خیلی خوب بود. تونست برای خودش پس انداز جمع کنه،‌لپ تاپ بخره، تفریح کنه و با خانوادش مسافرت بره، هزینه سنگین آزمایش ژنتیک مرتبط با بیماریشو بده و به صورت کامل با بیماریش آشنا بشه.

# توضیح کامل بیماری sma از زبون وجید

این بیماری از نگاه من اینجوریه که اگه جسمت سالم باشه تو دوران بلوغت، هنوز حس میکنی که بدنت قوی‌تر داره میشه.

من بچگی‌هام یادمه که میتونستم میوه پوست بگیرم و یا ناخنامو خودم بگیرم و اینا رو تو دوران بلوغ هم آدم حس میکنه دیگه. که حالا صورتت داره جوش میزنه، داره ریش درمیاره. بعد وقتی من میدیدم میتونم میوه پوست بگیرم حس خوبی بود ولی خوب این حسه میرفت یه جا استوپ میکرد و برعکس میشد. من میگفتم من که میتونستم این کارو بکنم ولی الان نمیتونم. و این اون زمانیه که بیماری متولد میشه و عضله رو از کارمیندازه و این حس خیلی بدیه که تو باید با عضله‌ای قبلا کار میکرده و الان دیگه به درد نمیخوره تا آخر زندگیت زندگی کنی.

یه مسأله‌ای که توی بیمار‌های عضلانی هست اینه که کل بدنت درگیره و مثلا مثل مشکل نخاعی کمر به پایین نیس که فقط اون قسمت رو درگیر کنه. و اینکه تو نمیتونی شخصی‌ترین کارای زندگیتو مثل حموم رفتن و سرویس بهداشتی رو خودت انجام بدی. یا اینکه مثلا حس میکنی پشتت میخاره ولی نمیتونی بخارونیش. تو مشکلات نخاعی تو اون رو حداقل حس نمیکنی. البته اون یه سری خطرات داره. بدنت زخم بستر میشه، تو میفهمی توی مشکلات عضلانی ولی کاری نمیتونی بکنی ولی توی مشکلات نخاعی تو نمیفهمی دردو و خوب هی زخم بزرگتر میشه و عفونی میشه و خطرناکتر میشه.

برای سرویس بهداشتی حتما باید یکی باشه، خوب اگه بی‌ادبی نباشه تو حس دستشویی رو داری و خرابکاری نمیکنی ولی خوب کاری هم نمیتونی برای خودت بکنی. توی مشکلات نخاعی، بهت دستگاه‌هایی وصله که تو متوجه نمیشی ولی باعث میشن که تو تمیز بمونی و اگر هم کسی نباشه مشکلی برات پیش نمیاد.

مسافرت رفتن خیلی سخته چون نمیتونیم تمام امکانات رو با خودمون ببریم و خیلیامون برای مثال نمیتونیم از توالت‌فرنگی استفاده کنیم و کلا شرایطمون خیلی سخت و خاصه.

اینا کلا سخته و در کل اینکه تقریبا از خونه بیرون رفتنمون غیرممکنه.

آنتراک

بعد از اینکه بیماریشو شناخت و فهمید تنها راه مقابله باهاش اینه که با ورزش و کاردرمانی جلوی تحلیل عضلاتش رو بگیره. فهمید که تحلیل رفتن عضلات بدنش انکار ناپذیره و اون روز به روز از لحاظ جسمانی ضعیف تر میشه.

وحید آرزوش بود بتونه با اختیار خودش حتی شده یک قدم حرکت کنه و این آرزوش فقط با کمک ویلچر برقی امکان پذیر بود. اما اون موقع هزینه خرید ویلچر برقی رو نداشت و طبق حساب کتاباش یه سالی طول میکشید تا بتونه ویلچر برقی بخره.واسه همین با خودش گفت حتی اگه این یکسال به این آرزوش نرسه باید بدنش رو آماده نگه داره تا وقتی تونست و به آرزوش رسید بتونه از اون لذت ببره.واسه همین کارهای پزشکی لازم رو شروع کرد.

افتاد دنبال اینکه برای خودش کاردرمان اختصاصی بگیره و تمرینات مختلف انجام بده. فیزیو تراپیشو مداوم انجام میداد.دکتر ماهی یک بار ویزیتش میکرد و هر کاری که لازم بود تا بتونه بدنش رو در همون حال نگه داره و ضعیف تر نشه.

تا قبل اینکه کار وحید بگیره هزینه های اینکارها برای اون و خانوادش خیلی زیاد بود و وحید نمیخواست بار این هزینه سنگین رو به دوش خونوادش بزاره.

کم کم درد عضلاتش کمتر شد، تایم خوابش اومد سرجاش.

تو همین کار کردنا و اینترنت گشتناش یه دوست پیدا کرد که پرنده فروش بود و به واسطه این آدم وصل شد به معدن پرنده های آفریقایی. وحید برای این آقا توی سایت های مختلف تبلیغات اینترنتی انجام میداد و به واسطه همین بعد یه مدت کارش خیلی خوب گرفت.

این آقا تو کرج هم یه شعبه بزرگ میزنه و وحید رو مدام به مغازش دعوت میکنه.

یه جورایی اون مغازه باغ وحش بوده و انواع حیوونارو وحید اونجا میدید.

میمون، آفتاب پرست، مار و یه عالمه حیوون دیگه . حتی به وحید گفته بود اگه زرافه هم بخوای میتونم برات بیارم.

هرموقع به مغازه اون آقا میرفت و پیش این حیوونا مخصوصا پرنده ها بود پر آرامش و لذت بود. از اون آقا یاد گرفت که طوطی تربیت کنه.

و دیگه بعد این همه اتفاق میتونید حدس بزنید چه اتفاقی افتاد دیگه؟

وحید از این آقا پرنده میگرفت و بهشون حرف زدن یاد میداد و میفروخت.

به جرات میگم وحید از هر چیزی که یادگرفته پول درآورده. از کاردستی بگیر تا به حرف آوردن پرنده.

این کار رو هم بخاطر کثیف کاری که پرنده ها داشتن و اون خودش نمیتونست راست و ریس کنه کنار میزاره ولی بعد یه مدت تو این زمینه کار کردن برای خودش از اون آقا یه جوجه کاسکو میگیره و اسمشو میزاره عسل.

اون آقا هم پول کمتری بابت عسل از وحید میگیره و براش دعا میکنه که قدم عسل برای زندگی وحید مثبت باشه. که به نظر وحید همونطور هم بود.

وحید متوجه میشه توی کهریزک، درمانگر هایی هستن که به معلولین برای کاردرمانی و فیزیوتراپی سرویس میدن.

چون اکثرا معلولین به اونجا برای نیاز هاشون مراجعه میکردن قیمت سرویس دهی اونها توی کهریزک مناسبتر از باقی جاها بود.

برای اینکه بتونه از این خدمات با قیمت مناسب استفاده کنه شروع میکنه به اونجا رفتن.

بعد از اون مدرسه استثنایی که رفته بود و چندتایی دوست معلول پیدا کرده بود خیلی وقت بود تعدادی معلول رو یه جا نمیدید. و تو این مدت زمان بین اون مدرسه تا مراجعش به کهریزک هیچ دوست معلولی نداشت. یا اگه دورادور کسی رو میشناخت،‌ هیچ کدومشون مثل وحید خوره کامپیوتر نبودن.

به واسطه اینکه وحید با درمانگرها هم دوست شده بود و اونها در مورد کار و علاقه وحید اطلاع داشتن و به بقیه معلولا به عنوان الگو معرفیش میکردن، تونسته بود چندنفری دوست معلول با علایق نزدیک به علایق خودش پیدا میکنه و باهاشون صمیمی میشه.

تصمیم میگیره شروع کنه از راه دور بهشون آموزش کامپیوتر بده و براشون کلاس بزاره. بهشون برنامه نویسی، طراحی، کار با نرم افزار های گرافیکی، طراحی سایت،‌تولید محتوا، و هرچیزی که بلد بود رو یاد میداد.

از بین چندین نفری که سر کلاساش میومدن ۲-۳ نفرشون تونستن با تمرین به جایی برسن که وحید بتونه از کمکشون توی پروژه هایی که میگیره استفاده کنه و بهشون بابت کارشون پول بده. یه جورایی کارآفرینی کرده بود.

وحید نمیتونست همیشه بره کهریزک برای نیازهای پزشکی‌ای که داشت. بخاطر همین بعضی از درمانگر ها میومدن خونه وحید اینا برای انجام فیزیوتراپی و کاردرمانی.

یکی از این درمانگرها که خیلی میومد خونه وحید اینا و باهاش صمیمی شده بود هرچی وحید میگفت تو کار طراحی سایت هستش باورش نمیشد و فکر میکرد وحید داره قوپی میاد و بلف میزنه.

یه مدت که باهم بیشتر صمیمی میشن و در حین کاردرمانی با هم حرف میزنن اون آقا از کار دیگش میگه که تو زمینه کتاب بوده. مثی که میرفتن کشور های اروپایی و کتاب های دست دوم رو به قیمت ارزون میخریدن و میاوردن و اینجا میفروختن.

وحید بهش پیشنهاد میده که من میتونم براتون سایت طراحی کنم که توی اون سایت کتاباتونو بفروشید.

اون آقا و همکاراش تو زمینه کتاب باورشون نمیشد که وحید بتونه یه سایت خوب تحویلشون بده ولی از سر دلسوزی و فکر اینکه دارن بهش کمک میکنن میگن باشه و هزینه طراحی سایت رو به چشم کمک به وحید میدن.

وحید ۱ ماهه سایتشون کامل طراحی میکنه و بهشون میده و اونا هنگ میکنن. ولی بخاطر اینکه اونا نزدیک ۳هزار تا محصول داشتن تو فکر این بودن که بیخیال سایت بشن چون نهایتا میتونستن روزی ۲۰ تا محصول وارد سایت بکنن. دیده بودن که سایت رقیبشون که تو همون حوضه بوده نزدیک ۳ ماهه که روزی ۱۰-۱۵ تا محصول جدید اضافه میکنه.

وقتی این موضوع رو به وحید میگن بهشون یه راهکاری میده که از یه طریقی اطلاعات همه ۳هزار محصول رو با هم وارد سایت میکنه و از سایت رقیبشون تو این زمینه جلو میوفتن.

این اتفاق که میوفته و میبینن وحید واقعا میتونه و سوادش رو داره باورش میکنن و شروع میکنن معرفی کردن وحید به آدمای دیگه و هر روز واسش مشتری جدید میفرستادن.

اون آقای کاردرمان وحید با یه تیم مطبوعاتی هم آشنا بود و به خاطر لطفی که وحید بهش کرده بود دنبال این بود که جبران کنه و وحید رو به اون تیم مطبوعاتی آشنا میکنه و اونا باهاش مصاحبه میکنن و کمکش میکنن که تلاش هاش به عنوان یک معلول بیشتر دیده بشه و روحیه بگیره.

اونا با شهرداری کرج آشنا بودن و وحید رو به اونها معرفی میکنن تا توی برنامه ها و مراسم مختلف دعوتش کنن. با افراد رده بالای شهرشون آشنا میشه و کم‌کم توی محافل مختلف شناخته میشه.

# داستان ویلچر برقی از زبون وحید

من اولین بار که ویلچر برقی دیدم نتونستم بخرمش. وحشتتناک گرون بود. حالا فرقی نمیکنه اون موقع ارز و دلار ارزون بود اینا گرون بود و الان هم همینه. یادمه از خیلیا خواستم اقصادی کمکم کنن ولی کسی توجه نکرد. تا اینکه با یه نفری یه جا آشنا شدم که نمیخوام بگم کجا بود ولی آدمه خیلی آدم باحالی بود. خدا خواست با اون آشنا شدم. این فرد داستان زندگیش رو برام تغریف کرد.

این آدم برای زندگی یا هرچیزی میره ژاپن و بعد از مدتی پولش تموم میشه. برای همین تصمیم میگیره کار کنه و پول برگشتشو پیدا کنه و برای همین میره سرساختمون و تو همون روزای اول از طبقه‌های بالا پرت میشه پایین و تکه آهنی یا چیزی که اونجا بوده میوفته روی تنی‌ی پایینش و اتفاقی که میوفته این بوده که این فرد قطع نحاع میشه و ۹ ماه هم میره کما. خیلی حالش بد بود و دور از جونش دیگه زنده نمیموند. ولی خوب اونجا امکانات بوده و بهش میرسن و خوب میشه. به هرحال اینکه اونجا بهش امکانات میدن و میگن به خاطر اینکه اون اتفاق تو ژاپن براش افتاده بهش اقامت میدن( البته نمیدونم که حالا چقدر این جاهای داستان رو برام واقعی تعریف کرده. من فقط چیزی که شنیدم رو میگم.)

درنهایت اون میتونسته بره و بیاد و اونجا زندگی کنه. تا اینکه میبینه یه سری ویلچر برقی استفاده شده و درعین حال نسبتا نو وجود داره که اونجا ازش استفاده نمیکنن و یه گوشه افتاده. باهاشون حرف میزنه و قرار میشه که هرازگاهی این ویلچرارو بیاره ایران و بده به کسایی که نیاز دارن. میورده ایران و از رابطاش میخواسته که معلولینی رو پیدا کنن که صلاحیتشو داشته باشن یعنی حالا خیلی بهش نیاز داشته باشن یا نمیتونستن بخرن و یا هرچی. قرارش هم این بوده که بده به افرادی که نیاز دارن و از اونا بخواد که اگه کارشون با این ویلچر تموم شد بدنش به آدمی که نیاز داره.

خلاصه که من رفتم که از اون فرد ویلچر بگیرم و یادمه روزی که رفتم خونشون تا ببینم میتونم از این ویلچرها استفاده کنم چون همه میگفتن خطرناکه و خودم باید کنترلش کنم. ما رفتیم اول خودش هم نبود اولش مادرش مارو تا حیاط راهنمایی کرد. منتظر موندیم تا اومد. دوستمم کمال بود و اون اومد و من فکر میکردم که نمیتونم روش بشینم ولی خیلی برام کار باهاش راحت بود. وقتی برای اولین بار دکمه ویلجر رو فشار دادم و تونستم برای اولین بار با اراده‌ی خودم برم جلو، یه حس عجیبی بود انگار که از زمین جدا شدم. هی میرفتم اینور و اونور و اصلا رفتم تو حال خودم. تاجایی که داداشم هی صدام میکرد ولی من نمی‌فهمیدم و تو حال خودم بودم. و اون بنده خدا به داداشم میگه ولی کن الان حالش عجیبه و میگه من الان حالشو میفهمم. آخرش اینکه من این ویلچرو خریدم و خیلی حس خوبی گرفتم.

البته که کار داشت و باید بهش رسیدگی میشد. باید تروتمیز میشد و منم خیلی وسواس داشتم. منم هرچی پس‌انداز داشتم صرف درست کردن این ویلچر کردم. البته یه خوردشو هم به صورت قسطی داده بودم برای بار که از ژاپن اومده بود. بردیمش کارگاه کمال و با یه سری ایده خودم و داداشم درستش کردیم و مثلا وقتی میشستم روش مثل صندلی هواپیما خیلی خوب منو نگه میداشت و امکانات ویژه‌ای داشت و من امکان نداشت بیوفتم.

دیگه از اون روز به بعد همش عصرا میرفتم بیرون و لذت میبردم. مامانم روزای اول باهام میومد و اینجوری بود که منو میبرد تو فظای سبز میگفت من اینجا میشینم تو برو بچرخ. منم اولش میترسیدم ولی بعدش یه چند دفعه از دستش در رفتم، دیدم نشسته و منم پنهونی رفتم و وقتی برگشتم دیدم واقا باعث نگرانیش شدم ولی خوب تفصیر خودش بود. بهش میگفتم که من بزرگ شدم و اینا و نهایتش میوفتم ولی راضی نمیشد. تا اینکه داداش بزرگم باهاش حرف زد و اینجوری شد که من دیگه خودم میرفتم و میومدم. درسته که خیلی از مردم و راننده‌ها فحش و بدوبیراه میشندیم ولی واقعا لذت داشت که بعد از سال‌ها حبس تو خونه برم بیرون و برای خودم بچرخم.

دیگه خرید هم خودم میرفتم و اینجوری بود که فروشنده میومد دم در و منم کارت بانکیمو میذاشتم جایی که بتونن برش دارن و ازم میپرسید که چی میخوام و منم بهش میگفتم میومد خریدامو به دسته ویلچر وصل میکرد و کارتو میگرفت ازم و میرفت حساب میکرد و دوباره میوردش برام.

تو این گردش‌ها با یه گل فروشه دوست شدم که یه مدتی باهام همراهی میکرد.

یکی از خاطره هم اینه که به داداش بزرگم که کار چوب میکنه، گفته بودم برای اینکه حالا شاید پام به جایی بخوره و آسیب ببیینه، برام یه گارد مانندی از چوب بسازه تا بذارم جلوی پاهام تا اگه اتفاقی افتاده برای پام مشکلی پیش نیاد. یه دفعه که داشتم از خیابون رد میشدم یه خانمی به من گفت که کی گذاشته تو بیای تو خیابون، من یادمه که انقدر ناراحت شدم  که با اون گارد زدم به در ماشینش و یهجای خوشگل افتاد روی درش. درسته بعدش یه خورده عذاب وجدان گرفتم ولی خوب باعث شد که دیگه از این  حرکتا انجام نده. اینم یه دونع ار شرارتام.

یادمه آرزوم بود که با بابام جمعه ها با هم بریم خرید. این حسی بود که همه تو ۱۰ سالگی تجربه میکردن و من تو ۲۵ سالگی.

آنتراک

به واسطه این شناخته شدنش وحید مدام به جاهای مختلف دعوت میشد و میرفت بیرون. تا قبل این همیشه وقتی موهاش بلند میشد چون نمیتونست بره آرایشگاه فقط کچل میکرد. اما دیگه دوست نداشت کچل کنه و دوست داشت موهاشو فقط کوتاه کنه و مدل بده.

این که آرایشگاه ها یا آرایشگرایی نبودن که به افراد معلول سرویس بدن از نظرش یه ضعف بود، اما قابل حل.

با خودش گفت کاردرمان میاد خونشون چرا بقیه مثل آرایشگرا نمیان؟

به ذهنش اومد این سرویس آرایش رو برای معلولینی که نمیتونن به آرایشگاه مراجعه کنن رو آنلاینش کنه. یعنی چی.

یعنی یه سایتی باشه که آرایشگرایی که میتونن برن تو خونه افراد موهاشون رو کوتاه کنن توی اون سایت باشن و بقیه بیان ازشون وقت بگیرن و هزینشو پرداخت کنن تا توی خونه خدمات آرایشگریشونو بگیرن.

دستش دیگه توی طراحی سایت تند شده بود و خیلی سریع سایت رو طراحی کرد و شروع کرد آرایشگاه هارو به این سایت جذب کردن.

هزینه سرور و دامین سایت رو هم از یه خانومی که باهاشون توی کهریزک آشنا شده بود کمک گرفت و سایت همیار من رو راه اندازی کرد.

تقریبا تونسته بود با اغلب آرایشگاه های محل خودشون صحبت کنه و توی سایت به عنوان سرویس دهنده ثبتشون کنه.

دردسرتون ندم.

سایتش شروع میکنه به سرویس دهی و اغلب معلول های کهریزک متوجه میشنو شروع میکنن استفاده کردن و کارش خوب میگیره. آرایشگرا راضی بودن. مشتری ها راضی بودن وحید راضی بود اما بار کاری عجیبی این سایت روی وحید که دست تنها هم بود گذاشته بودو مجبور شد بعد یه مدت جواب دادن به تماس های پشتیبانی و پیگیری رو خیلی کم کنه.

دلیلشم این بود یه عالمه کار میکرد اما خیلی کم درآمد کسب میکرد. و همش هزینه بود. اون موقع ها چیزی از مدل های درآمدی نمیدونست و برای کسب و کارش هیچ کدوم رو انتخاب و بهینه نکرده بود.

اون میتونست با برنامه نویسی و طراحی سایت به صورت پروژه ای خیلی بیشتر از اون پول رو تو زمان مشابه کسب کنه.

اگه دوست دارید بیشتر یاد بگیرید این مقاله رو هم پیشنهاد میکنم:

ستاره

مدت ها بود که وحید به رادیو گیک یا کیبرد آزاد گوش میداد.

یه توضیح بدم. رادیو گیک پادکستیه که جادی میسازه و در مورد مسائل کامپیوتری و خیلی چیزای دیگه صحبت میکنه. اگه خوره کامپیوتر باشین حتما اسم جادی رو شنیدید و باهاش آشنایید. ولی برای کسایی که نمیشناسنش بگم.

جادی یه خوره کامپیوتره که برنامه نویسه و بهترین آموزش های برنامه نویسی رو رایگان منتشر میکنه. کلا شخصیت جالب و باحالی داره.

وحید عاشق جادی بود. هر ماه منتظر بود تا پادکست جادی منتشر بشه و بتونه اون رو گوش بده.

کمال، همون آقایی که دستگاه های صنعتی تولید میکرد و با وحید خیلی دوست شده بودن و هوای همو داشتن، این موضوع رو میدونست و دنبال این بود وحید رو خوشحال کنه. برای همین یه ایمیل میزنه به جادی و اسم و مشخصات و شماره تلفن و سابقه و شرایط وحید و یه سری چیزای دیگه در مورد وحید به جادی میده و میگه وحید خیلی دوست داره باهات حرف بزنه و دوست باشه. وحید هم از هیچی این داستان خبر نداشت.

یه روز تلفن وحید زنگ میخوره و…

#  داستان جادی از زبون خودش

کمال فهمیده بود که من از جادی خوشم میاد و انقدر پادکستاشو دنبال میکنم. بارها بهش گوش میدم و حتی تکراری. یه روز دیدم که جادی به من زنگ زد و یه مرد با صدای کلفت و خیلی بامزه به من زنگ زد و جمعه عصر هم بود. گفت که چه طوری گفتم مرسی شما؟ گفت که من مجری رادیو گیک هستم. اولش فک کردم منو سرکار گذاشته و تو شوک بودم. ولی بعدش که یخورده حرف زد و بانمک بازی درآورد دیدم خودشه و چه باحال. بهم گفت که میدونه ازش خوشم میاد و برای همین زنگ زده حالمو بپرسه. پیگیر که شدم فهمیدم کار کمال بوده که بهش ایمیل زده و شرایطمو براش گفته و اونم شمارمو گرفته و ازش پرسیده که چه طوری میتونه کمکم کنه و کمال گفته که آره وحید تورو دوست داره و بهترین کار اینه باهاش صحبت کنی.

از اونجا به بعد با هم دوست شدیم و بهم ایمیل میزدیم و من از کارایی که کرده بودم و همیارمهر گفتم اون میگفت که من باید بیشتر تلاش کنم و تواناییم بیشتر از ایناس و باید تواناییمو بیشتر بالغش کنم تا اون بتونه نشونش بده.

یادمه یه دفعه ماها دندون درد داشتم و خرجش هم زیاد بود و نمیتونستم کاری انجام بدم. یادمه جادی گفت که تو توییترم کمک بخوام تا هزینه‌ی دندونمو تامین کنم و اینا ولی من انجام ندادم چون خیلی دوست نداشتم کمکایی که نتونم جبران کنمشون. دوست دارم کمکی از دیگران بگیرم که بتونم باهاش به جامعه کمک کنم. کمکی که بخوام از اون به بعد باهاش راحت غذا بخورم رو نمیخوام و احساس ضعف میکنم.

یادمه جادی جورای دیگه و بعدشم با یه مسابقه بوجیا که اگه دوست دارین برین سرچ کنین که بیشتر دربارش بدونین، رو که دوستای جادی برگزار میکردن و بین معلولین بود، کمکم میکرد. یه مسابقه هم یه دفعه گذاشته بودن که رقابت معلولا و ادم ساده‌ها بود. جادی ازم خواست من اینجا برم و شرکت کنم و همه هم فکر میکردن که من میبرم. منم اولین بار جادیو اونجا دیدم و اولین قرارمون اونجا بود. خیلی مسابقه خوبی بود و خیلی خوش گذشت و هنوزم عکساشو دارم.

آنتراک

تو همون مسابقه وحید با چند نفری آشنا میشه و با چندتاشون از جمله آرش برهمند و شاهین تبری و مانی قاسمی صمیمی میشه.

مجید دانشگاه و سربازیش تموم شده بود و بیشتر میتونستن با وحید بیرون و اینجور جاها برن

به کمک دوستایی که باهاشون صمیمی شده بود تونست یه مقدار شناخته بشه و اسمش اینور اونور تو فضای مجازی سر زبون بقیه بیوفته.

یه مدت هم بود سرویس دهی همیار مهر رو متوقف کرده بود. شاهین تبری یکی از دوستاش یه رویدادی رو برگزار میکرده به اسم رعد.

به وحید میگن که برای معرفی کارت میتونی اونجا یه غرفه داشته باشی و صحبت کنی. چند روز قبل از رویداد هم میان از وحید و داستانش و فعالیت هاش یه فیلم ۵ دقیقه درست میکنن و قبل رویداد تو شبکه های اجتماعی منتشرش میکنن.

وقتی این ویدیو منتشر میشه چندتا سلبریتی هم که مخاطبای زیادی داشتن این ویدیو رو برای مخاطبینشون منتشر میکنن و تو فصله دو سه روز وحید میلیونی دیده میشه. همین اتفاق باعث شد خیلی ها به غرفش سر بزنن و باهاش صحبت کنن و بتونه شبکه سازی خوبی انجام بده.

بعد اون رویداد با آرش سلیمانی آشنا میشه و یه مدتی که دوست بودن آرش بهش مشاوره میده که اسم همیار مهر سنگینه و اگه اسمت رو عوض کنی و بتونی بیشتر برای مشتریات وقت بزاری میتون سرمایه گذار جذب کنی و کارتو گسترش بدی.

وحید واسه اولین بار بود اسم سرمایه گذار رو میشنید و تازه یه چراغی تو ذهنش روشن شد.

بعد اون نمایشگاه مدام خبرگذاری های مختلف باهاش مصاحبه میکردن و توی روزنامه ها سایت ها ازش خبر میرفتن. تا حدی که تو اون سال شد چهره مطبوعاتی.

تا قبل اینکه وحید با دوستای جدیدش آشنا بشه و مجید از دانشگاه و سربازی برگرده اکثرا تو خونه بود. یه پسر ۲۷-۲۸ ساله که صمیمی ترین دوستاشو تلفنی پیدا کرده بود و با اینترنت باهاشون ارتباط داشت.

اما کم کم داشت دوستایی پیدا میکرد که برای دیدنش دعوتش میکردن خونشون یا قرارهای کاریشونو تو کافه میزاشتن. اتفاق غریبی بود واسش که آرزوشو داشت و بهش رسیده بود. کم کم شروع به نوشتن کرد و احساساتشو آورد توی متن.

دیگه معروف شده بود و همه هم دوسش داشتن و میخواستن کاری کنن که استارت آپش موفق بشه.

یه روز تلفنش زنگ میخوره و دعوتش میکنن به یه برنامه زنده تو کانال دو.

زیاد با روزنامه ها و خبرگزاری های مختلف مصاحبه کرده بود و ازش فیلم گرفته بودن، اما هیچبار تجربه رفتن جلوی دوربین آنتن زنده تلویزیون رو نداشت.

یه تجربه جدید و هیجان انگیز بود براش.

درسته تلویزیون بود ولی برنامه خیلی معروفی نبود. تو همون زمانا یه برنامه دیگه خیلی گل کرده بود و آدمای مختلفی رو به عنوان مهمان دعوت میکردن. بعد این که برنامه کانال دورو میره پشت بندش از اون برنامه معروفه زنگش میزنن و دعوتش میکنن.

وقتی دعوتش میکنن، وحید از خوشحالی زنگ دوستاش میزنه و این خبر رو میده. شاهین تبری که دیگه دوست صمیمیش شده بود بهش میگه وحید حالا که این موقعیت برات به وجود اومده به فکر بقیه هم باش. تو خیلی از معلولین رو میشناسی، پست بزار بگو که قراره بری تو اون برنامه و بپرس بقیه معلولین دوست دارن چی تو اون برنامه گفته بشه و بقیه معلولین درخواست هاشونو بگن. وحید هم این کارو میکنه و پیش میره تا شب قبل برنامه .این همون شب چله ای بود که زلزله اومد.

اون شب از ترس زلزله تو خیابون خوابیده بودن و صبحش با خستگی و بیحالی حاضر میشه و میرن به سمت استودیو برنامه.

استودیو برنامه توی مرکز صدا و سیما نبوده و با آنتن و دکل و این حرفا محتوای برنامه رو برای پخش میفرستادن.

بخاطر زلزله شب قبلش دلکشون افتاده بود و ارتباطشون با صدا و سما قطع شده بود. همون موقع که رسید بهش اینو گفتن و بردنش توی استودیو و باهاش عکس گرفتن و وحید با یه سریشون دوست شد. یکی از کسایی که اونجا بود و آدم سالخورده ای بود بعد یه مدتی که با وحید صحبت کرد بهش گفت این توصیه منو بشنو.

وقتی رفتی روی آنتن زنده نه قولی بده نه بزار بهت قولی بدن. وحید اون موقع نفهمید منظور اون آقا چی بوده و باید دیگه برمیگشت سمت خونه.بهش گفتن هفته بعد باهات هماهنگ میکنیم و ماشین میفرستیم دنبالت.

هفته بعدش یه راننده ناشی میفرستن دنبالش و وحید رو ۲۰ دقیقه مونده به اتمام برنامه میرسونه به اونجا و بدون هیچ آماده سازی ای فقط وحید رو سوار ویلچرش میکنن و میفرستنش جلوی دوربین.

وقتی مجری برنامه وحید رو میبره جلو دوربین شروع میکنه به تعریف و تمجید از وحید و از کارهایی که کرده. در ادامشم میگه وحید یه اپلیکیشن نوشته برای حمایت از معلولین و اسمش همیار مهره.

یه خورده با وحید صحبت میکنه و اون اتفاقی که نباید رخ میده.

یه ویدیو و آهنگ احساسی میزارن و بعدش میگن ما آرزوی وحید رو برآورده میکنیم. اسپانسر برنامه گفته همه هزینه های ملی شدن اپلیکیشن وحید رو میده.

احتمالا به ذهنتون رسیده خب چرا نباید این اتفاق رخ میداد؟

یاد حرف اون آقایی بیوفتید که سری اول وقتی وحید رفت تو استودیو دیدش. یادتونه چی گفت؟

گفت جلوی دوربین و آنتن زنده، نه قولی بده نه بزار بهت قولی بدن.

اون روز وحید تو پوست خودش نمیگنجید و انگار دنیارو بهش داده بودن. منتظر بود بهش بگن چیکارا باید بکنه تا اونم قرارداد ببنده و شروع کنه به گسترش کارش.

ولی خیلی سریع سوار همون ماشینی که باهاش اومده بود میکننش و بهش میگن منتظر باش خودمون باهات تماس میگیریم. هر کسی هم زنگ زد خواست اسپانسرت بشه پیشنهادشو قبول نکن و تلفن رو قطع کن. در ماشینو میبندن و میفرستنش خونش.

یک روز

دو روز

یک هفته

دو هفته

یکماه میگذره

تو این مدت تلفنش خیلی زنگ میخورد. از شرکت های بزرگ زنگ میزدن و میگفتن بهش که ما حاضریم کمکت کنیم و اسپانسرت بشیم ولی وحید حرف زده بود. رو آنتن زنده بهش قول داده بودن نمیتونست در حق اونا نامردی کنه.

همرو رد میکرد. بعد یکماه میبینه هیچ خبری نشد. همه هم مدام تو شبکه های اجتماعی بهش میگفتن که آره پولو گرفتی و همنوعاتو یادت رفت. دیگه رفتی پی خوش گذرونیت و این حرفا.

وحید هرچی صبر میکنه میبینه خبری نمیشه.دیگه زنگ میزنه به اون برنامه و میگه داستان چی شده و همه نسبت بهش جبهه گرفتن. یا زودتر قرارداد ببندن یا اعلام کنن که خودشون هنوز هیچ کاری نکردن.

دو سه روزی میگذره که یه روز مادربزرگش زنگش میزنه بهش تبریک میگه.

تبریک بابت اینکه برنامشو خریدن ازش. میگه مادر جون خبری نشده هنوز تبریک واسه چی میگی؟

مادربزرگش میگه اوا صبح تو تو این برنامه هه مجریش اعلام کرد که برنامتو خریدن.

وحید هنگ میکنه. باورش نمیشه تا اینکه ویدیو برنامرو تو اینترنت میبینه و عصبانی میشه زنگ میزنه به برنامه اما دیگه یا جوابشو نمیدادن یا جواب سر بالا میدادن.

وحید هم تصمیم میگیره یه ویدیو ضبط کنه و بگه توش که چه اتفاقی افتاده و هیچکسی حتی باهاش تماس هم نگرفته.

ویدیو رو منتشر میکنه و اونقدر این ویدیو دیده میشه که از اون برنامه و از طرف اسپانسر برنامه باهاش تماس میگیرن و تهدیدش میکنن که سریع تر اون ویدیو رو از شبکه های اجتماعیش برداره و معذرت خواهی کنه.

وحیدم میگه نه ویدیو رو بر میدارم نه عذر خواهی میکنم. اونی که باید عذر خواهی کنه شمایید که آبروی منو بردید.

پشت بندش دوباره یه ویدیو ضبط میکنه و میگه بهش زنگ زدن و تهدیدش کردن که ویدیوشو برداره.

خلاصه اینکه یه جنگی بینشون راه میوفته و خیلی ها خبر دار میشن و توییتر میترکه.

یکی از دوستای صمیمی وحید بهش میگه این جنگ و دعوا فایده نداره و بهشون بگو آقا هر قولی دادن انجامش بدن تا تو هم بیخیالشون بشی.

وحید هم بهشون میگه و اونا هم میگن باشه ما با یه چک میایم خونتون اپلیکیشن رو ازت میگیریم و پول رو بهت میدیم.

یه جورایی کامل نمیدونستن وحید چیکار کرده و این اپلیکیشنی که میخوان بخرن فقط یه بخشی از استارت آپ وحیده. استارت آپ بلاخره یه سری فعالیت هم پشت صحنش وجود داره دیگه مثه یه بازی ساده و ابتدایی نیست که منتشرش کنی و دیگه هیچی نخواد.

فردای اون روز کل تیم پشت صحنه اون برنامه با دوربین و وسایل میان خونشون.

وحید هم میگه با دوربین نمیزارم بیاد تو. دوربیناتونو خاموش کنید بیاید. یه عالمه اعتراض میکنن ولی بلاخره میان تو.

میشینن مذاکره میکنن و نزدیک ۳-۴ ساعت صحبت میکنن و بلاخره میگن خب چقدر بهت بدیم و وحید میگه یه چیزی بین ۵۰۰ میلیون تا یک میلیارد برای هزینه هایی که تا حالا کردم و گسترش اپ نیاز دارم.

یهو همشون سایلنت شدن. انتظار نداشتن همچین عددی بشنون.

میگه من تو این مدت خودم نزدیک ۱۰۰ میلیون خرج همیار مهر کردم و این حداقل نیازمه

و وقتی فاکتور هارو میزاره جلوشون تازه میفهمن چه خبره.

میگن وایسا یه زنگ بزنیم.

زنگ میزنن به مجری اون برنامه و میگن آقا این این عدد رو میگه چیکارش کنیم؟

اونم میگه همون چکی که گفتم رو بهش بدین اپ رو بگیرین بهش بگید بقیشو بعدا بهش بدید.

به وحید میگن این موضوعو وحیدم میگه خب چقدر کم داره از پولی که من خواستم؟

چک رو بهش میدن و عددشو میخونه میبینه ده میلیون هستش. بهشون میگه یعنی ۴۹۰ میلیون دیگه رو کی میدین؟

میگن ما فکر نمیکردیم این عدد باشه.

وحید بهشون میگه این یه بیزینسه و واسه رشدش این هزینه رو نیاز داره خودتون نمیدونید این موضوع رو؟

گفتن نه آقا ما نمیدونستیم اینقدر گرون میخوای حساب کنی و یه سری حرفای دیگه.

وحید هم عصبی شده بود. از برادرش میخواد عسل طوطیشو بیاره پیشش.

عسل رو بهشون نشون میده و میگه عسل من ۲۰ میلیون قیمتشه. قفسش ۲ میلیون تومنه. چقدر بهتون دستی بدم از خونمون برید بیرون؟

یکی از دوستاش هم که پیشش بود یه سری بهشون حرف زد و اونارو با زبون خوش از خونه بیرون کردن.

چند وقتی درگیر عواقب این قولی بود که تو برنامه بهش داده بودن و عمل نکرده بودن. هرجا پروپوزال میفرستاد برای جذب اسپانسر بهش میگفتن چندتا چندا اسپانسر میخوای حالا دو ساعت باید بهشون توضیح میداد که قضیه چیه و چه خبره.

دوستاش دوباره بهش پیشنهاد میدن که اسپانسر و سرمایه رو ول کن بیا دونیشن کن.

دونیشن یه جورایی میشه حمایت کردن. وحید گفت میخواد چیکار بکنه و برای چی پول نیاز داره چندین نفر دونیت کردن یا حمایت کردن و نزدیک ۴۰ میلیون پول جمع شد و شروع کرد به تیم ساختن.

اسم همیار مهر به توانیتو اسم فعلی استارت آپ وحید تغییر کرد.

توانیتو قرار بود به معلولین اکثر سرویس هایی که بهش نیاز خواهند داشت رو ارائه بده

تجربه مدیریت و هندل کردن یه استارت آپ رو  نداشت ولی نترس و بی باک بود و خودشو به چالش میکشید. چندین نفر اومدن تو تیمش که میخواستن به روش های مختلف سرشو کلاه بزارن. چندتاییشو تونستن و چندتاییشونم با حمایت دوستاش موفق نشدن اما وحید از این تجربیات یاد گرفت.

به واسطه شرایط کاری و ارتباطاتش هی باید از کرج میرفت تهران از تهران میرفت کرج. به یه جایی رسید که به مجید گفت مجید من تورو کامل لازم دارم برای اینکه به کارام برسم.

مجید هم بهش میگه خب من دارم جایی کار میکنم نمیرسم همیشه همراه تو باشم.

وحید هم بهش میگه خب بیا برای توانیتو کار کن که منم حمایت کنی.

بعد این داستان مجید میشه همراه وحید و همه جا با هم میرفتن. توی یکی از مراسما یکی از مسئولین میبینتش و ازش میپرسه چی احتیاج داری وحید هم میگه دفتر میخوام. اون بنده خدا هم کمتر از ۲هفته برای توانیتو یه دفتر جور میکنه و وحید با تمرکز بیشتری فعالیتشو ادامه میده.

بعد یه مدت هم توانیتو رو رونمایی میکنه. بعد جشن رونمایی توانیتو بلاخره وحید میتونه سرمایه لازم برای رشد کسب و کارشو فراهم کنه.

در عرض ۳-۴ ماه تعدا کاربر هایی که تو توانیتو ثبت نام میکنن به ۱۳ هزار کاربر میرسه. روز به روز اعتبار وحید بیشتر میشه و استارت آپش به سوددهی نزدیک تر.

تو همون بازه ها که دست و بالش بازتر شده بود شروع کرد برای معلولینی که میشناخت و احتیاج داشتن وسایل مختلف میگرفت و براشون میبرد که خوشحالشون کنه.

خیلی معروف شده بود.

کارمندای موزیلا، گوگل، مایکروسافت و خیلی از شرکت های بزرگ دیگه که از کار وحید با خبر شده بودنش براش پیغام تبریک به روش های مختلف فرستادن و بهش روحیه دادن. کادوهای جذاب از جاهای مختلف دنیا براش میرسید که خیلی براش ارزشمند بود.

شرایطش روز به روز بهتر میشد اما،‌ هیچوقت تصور این رو هم نمیکرد که بتونه مستقل شه و جدا از پدر و مادرش زندگی کنه.

خیلی اتفاقی یه امکانی براش پیش میاد که بتونه یه خونه با تجهیزات مورد نیازش نزدیک شرکت بگیره و بتونه اونجا بمونه تا هر روز نره کرج و برگرده.

وقتی وحید به دنیا اومد و شرایطش معلوم شد هیچکس فکرشم نمیکرد که وحید بتونه یه روزی مستقل بشه.

تازه از یه جایی به بعد که شرایطش بدتر هم شد دیگه همه میگفتن وحید همیشه پیش خانوادش هستش و اونا باید ازش نگهداری کنن.

خدایا بزرگیتو شکر.

الان وحید تو یه خونه مستقل زندگی میکنه. درسته که نمیتونه تنها و بدون کمک کسی زندگی کنه. اما به توانایی مالی رسیده که برای رفع نیاز هاش بتونه شرایطی رو فراهم کنه.

کم کم باید مسئولیت چرخوندن زندگیش رو کامل یاد میگرفت. برای خونش خرید میکرد. پرستار میگرفت، گهگداری پرستاره دزد از آب در میومد. یا پیر مرد و پیر زن بود حال نداشت کار کنه و خیلی سختیای دیگه.

داره با تمام چاله چوله هایی که سر راهش قرار گرفته میجنگه تا بتونه شرایط زندگی رو برای معلولین کشورمون بهتر کنه.

وحید یه سخنرانی تد اکس در مورد ازدواج با فرد معلول داره. پیشنهاد میدم حتما ببینیدش. توی سایتمون گذاشتیمش و اینجا بیشتر واردش نمیشیم.

وقتی خواستم در مورد اون سخنرانی برام صحبت کنه گفت اون شرایطش به واسطه سختی هایی که کشیده عوض شده. اما فقط واسه اون حل شده و نگاه جامعه به افراد معلول معضل وحیده. میگفت اون الآن میتونه نیاز های خودشو بر آورده بکنه ولی باقی افراد معلول چی؟ اگه اونا مثه وحید سمج نباشن، یا یه جایی آدم اشتباهی سر راهشون قرار بگیره چی؟

وحید میگفت دوست داره بتونه کاری کنه که مردم دیگه به افراد معلول به چشم اینکه این آدم ناتوانه نگاه نکنن، و بهشون فرصت بدن. این افراد تنها چیزی که میخوان فرصته.

وحید فکر میکنه اگه جامعه اصلاح بشه حتی اگه اتفاقی اون برگرده عقب دیگه خیلی از سختی ها و توهین هایی که بخاطر شرایط جسمانیش تحمل کرده رو لازم نیست تحمل کنه.

سختی ها و توهین هایی که بخاطر شرایط جسمانیش جامعه براش با نگاه و حرف هاشون ایجاد میکردن.

ازش سوال پرسیدم ولی یه چیز دیگه که بخوام بگم این بود که با خودش نگفته تا حالا که چرا این اتفاق برای من افتاد؟

بهم گفت نه ولی همیشه خدارو شکر میکردم که این اتفاق واسه من افتاد و واسه خواهر و برادرام نیوفتاد. دیدن سختی اونا برام سخت تره.

و بعد این جواب من چند دیقه هنگ بودم

پروسه صحبت من با وحید تقریبا یکماه طول کشید و خیلی اذیتش کردم. تو سخت ترین شرایطش ازش زمان برای صحبت خواستم و اونم تا جایی که میتونست برنامشو هماهنگ میکرد.

دمت گرم وحید عزیز که با تمام سختی هایی که میدونم و بهش آگاه بودم رومو زمین ننداختی و باهام صحبت کردی.

وحید داستانش تموم نمیشه. جنگیدنش برای بهبود شرایط معلولین عزیز کشورمون ادامه داره. و به شخصه براش آرزو دارم که تو این مسیر پیروز باشه.

زندگی وحید واسه من خیلی درس ها داشت. ازتون میخوام درس هایی که شما از زندگیش گرفتید رو وقت بزارید و توی شبکه های اجتماعی ما برامون بفرستید

یا تو کامنت جایی که پادکست گوش میدید یا تو اینستاگرام زیر پست های مربوط به این اپیزود یا به هر روش دیگه.

برای ساخت این اپیزود من به یکی دیگه هم زحمت دادم و چند باری وقتشو گرفتم. ضرغام نره ئی عزیز از پادکست دفیله. یه سری سوال داشتم در مورد قصه که دو به شک بودم و ضرغام کمکم کرد.

ضرغام یه پادکست داره به اسم دفیله که به نظر من همه بهش نیاز دارن و باید بشنون. میره سراغ مسائل حقوقی که همه مردم باهاش درگیرن و بهمون اطلاعات میده.

راستی اگه نمیدونید معنی کلمه دفیله چیه حتما اپیزود اولشو بشنوید خیلی قشنگ توضیح میده.

دمت گرم ضرغام عزیز

بعد اینکه قصه زندگی وحیدو شنیدم چندتا قرار با خودم گذاشتم.

قرار اول

دیگه توانایی و قدرت هیچکس رو بر اساس شرایط جسمانیش نسنجم و اگه عاملی بودم برای انتخاب به همه فرصت های برابر بدم.

قرار دوم

حواسم باشه میتونم برای هر کاری که انجام نمیدم دلیل و بهونه بیارم. ولی همشون چرته. و فقط باید بخوام و انجام بدم.

قرار سوم

یاد گرفتم اون چیزی که باید قوی باشه ذهنمه و پس تمرینش بدم و واسه قویتر شدنش تلاش کنم

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

پادکستپادکست فارسیوحید رجبلو
برای شنیدن ما میتونید تو اپلیکیشن های پادگیر سرچ کنید راوی و پیدامون کنید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید