ویرگول
ورودثبت نام
فرهاد صادقی
فرهاد صادقی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دیوَت را نشناخته ای

ستاره از پشتِ پنجره

نگاه می‌کند مرا


به چشمکی میانِ شب

همراه می‌کند مرا...


من

او را ندیده بودم تا کنون

و او خیره‌تر !

به تَرکِ تـَرَک‌های ذهن

شبراه می‌کند مرا:


.............. خِـرفـتِ خیره‌سـر

............. در آستانه‌ی پنجاه


دوباره در دوباره‌ها گمراه می‌کند مرا؟


به خطِ صبح مگر؛ از آخرین نظر

شَرنگِ شبانه‌ها

آگاه می‌کند مرا...


فرهاد صادقی

مجموعه ابر خیال

پی نوشت:

آگاهی آن هنگام که از میانِ مهربانی برمی‌خیزد، قیمت میابد! و مهری که از آگاهی بتراود، ارج می‌پذیرد...

مهربانی کار آسانی نیست!

و تو هرگز لافِ مهر مزن تا که دیو درونت را نشناخته ای

من شاعرمشعرنوشعرمعاصرشاعرمعاصرفرهاد صادقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید