گریه میکرد و زیر لب آواز میخواند. آوازی تلخ و حیران. آوازی که راه جز به چار دیوار اتاقش، به جای دیگری نداشت. لغات آوازش گنگ و تار بودند. به هم میتنید کلمات ناجورش را تا فکرهای ناجور از سرش بپرند. میپریدند اما باز میگشتند و رهایش نمیکردند. دلش برای چهرهای تنگ بود. برای یک عکس. عکسی که مردی در آن بود. مردی که نمیدانست کیست. گاهی از پستوی ذهنش تصویرش را مییافت و به آن مهر میورزید تا نمیرد. تا بی عشق نمیرد. تنش بیجان و سرد بود و رد اشک بر کنارههای چشمان زیبایش پیدا بود. همان چشمان همیشه خیس. خوابی آرام به چشمانش میآمد و نوید رهایی میداد. نوید زندگی. زندگیای که هیچگاه نزیسته بودش. زندگیای که انگار عارش میآمد لحظهای کنار تن بیجانش بخوابد و در آغوشش گیرد تا سردی جانش برود و فروغ چشمانش باز آید. بگذار برود، بگذار با هر که میخواهد همخوابه شود. تو نیز آرام خواهی گرفت. بخواب مهربانم، بخواب.