ویرگول
ورودثبت نام
poinsettia
poinsettia
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خود آزاری

سلام به همه.

من بسیار در رنجم. از خودم. از افکارم. امیدوارم حرفام خونده شه و بهم کمک بشه. ممنونم ازتون.

من آدم خشنی نیستم. نامهربون نیستم. نهایت سعیم رو میکنم بد نباشم نسبت به آدم های پیرامونم. آدم مثبت و خوبی هستم و نظر اطرافیان هم همینه. اما..

اما نمیدونم چرا بیشتر اوقات تصاویر و افکار سیاه و پر از خشونت از فکرم و از جلو چشمام میگذره.

مثلا وقتی دست به چاقو میبرم ی آن ی تصویر از جلو چشمم رد میشه که آدمی که کنارمه رو غافلگیر میکنم و بهش با چاقو ضربه میزنم. ی صحنه پر از خون و خشونت که حالمو بد میکنه.

یا وقتی تو مهمونی چای میارن و من لیوان چای داغ رو دستم میگیرم، تصویری رو میبینم که در اون چای داغ رو میریزم رو صورت کسی که تو جمع ماست.

یا تو محیط کار که یک خانم ساکت و باوقار هستم، ی آن تصاویری از جلو چشمام رد میشه که مثلا الان یهو بلند میخندم، یا الان ی کار غیر اخلاقی میکنم و از حراستی جایی میان و منو میبرن و از کار بیکار میشم.

یا این خانم وفادار به همسرش تصاویری تو ذهنش ساخته میشه که در حال خیانت به همسرش هست..

تا حدودی میدونم ریشه در چه داره این افکار. من کودکی سختی داشتم. بابام مامانم رو میزد. با کمربند، با چوب... بهش فحش میداد، تحقیرش میکرد. غر میزد بش. مامانم هیچی نمیگفت. سکوت میکرد فقط.. ما بچه ها رو هم همینطور اذیت میکرد. پر از بدبختی و سیاهیه گذشته ی من... بگذریم نمیخوام وارد جزییات اون روزا بشم. اینو میخوام بگم که من از این حرکتای ناگهانی تو کودکی دیدم. از پدرم، از اطرافیان.

وقتی ساعت دو سه شب بود و من کنار مامان خواب بودم. بابا ی بطری آب سرد رو خالی کرد رو سر مامانم.. گریه م میگیره...

یا وقتی توی دعوا عموم یهو لیوان چای داغ رو ریخت رو صورت خواهرم..

وقتی بابا یهو از خواب پرید و میکرومونو که من و ابجی ها و داداشم داشتیم باهاش بازی میکردیم، از تلویزیون کند و پرت کرد تو باغچه..

جز جنگ و دعوا، جز اشک و بغض، جز آرزوی مرگ چیزی از کودکی به یاد ندارم. امروز آثارشو دارم میبینم تو خودم. امروز داره پدرم درمیاد. امروز حالم بده و دارم رنج میکشم..

با این سیاهی ها چه کنم؟

خود آزاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید