سلام دوستان. حالتون چطوره؟
نمیدونم قبلاً گفتم یا نه. من تو ویرگول کاملا خودمم. سعی میکنم بی پرده و بدون ترس خودمو بنویسم تا خودمو بهتر بشناسم و بتونم به خودم کمک کنم. اگه از خوندن نوشته هام حس بدی بهتون دست داد منو ببخشید و شکرگزار باشید که شما این حرفا نیستید. شما فقط میشنوید و بدونید اونی که مساوی این حرفا ست قطعا حالش خیلی بدتره و دنبال راهیه که حالشو خوب کنه. چون این روزا نظر بقیه خیلی برام مهمه، ممنون میشم اگه سرزنشم نکنید و اگه تجربه مشابهی دارید برام بنویسید و نظراتونو برام کامنت کنید. ممنون از وقتی که میگذارید.
تو پست قبلی راجع به کارم باهاتون صحبت کرده بودم. از وقتی به واسطه کار مجبورم ساعات طولانی رو کنار آدم ها باشم، رفتارهایی از خودم بسیار ذهنمو درگیر کرده که میخوام راجع بشون باهاتون صحبت کنم.
میخوام راجع به دو موضوع حرف بزنم. نگاه کردن و صحبت کردن. تو این پست فقط راجع به اولی صحبت میکنم و پست بعدی رو اختصاص میدم به موضوع دوم.
نگاه کردن برام ی موضوع پیچیده شده. به چی و به کی نگاه کنم یا نکنم. چقدر طول بکشه نگاه کردنم. برداشتی که از این نگاه میشه چیه.
دقیقتر اگه بخوام بگم، همیشه نگاه کردن برام مسئله بوده. یادمه تا قبل از رفتن به مدرسه تصویر هیچ مردی جز برادر و پدرم در ذهنم نبود. این یعنی نگاهم به مردها خیلی کم بود. تا ترم شیش دانشگاه هم چهره هیچ پسری از هم کلاسیام رو ندیده بودم. فقط فامیلیشون رو میدونستم به همراه صداهاشون. موقع حضور غیاب صداشونو با اسامیشون مچ میکردم. تا اینکه ی وبلاگ بچه ها زدن و آقایون ی عکس دسته جمعی از خودشون توش منتشر کردن. اون موقع اولین بار بود که چهره شون رو میدیدم.
من برای نگاه کردنام دنبال دلیل میگردم. انگار فقط وقتی کسی باهام حرف میزنه باید بهش نگاه کنم. در غیر این صورت لزومی نداره نگاه کنم. انگار تو دیدن صرفه جویی میکنم. چرا اینجوریم نمیدونم.
وقتی سوار سرویسم کل حواسم به اینه که به اجسام در محدوده راننده نگاه نکنم که ی وقت فکر نکنه دارم نگاش میکنم و فکرایی بکنه با خودش.
فقط نگاه کردن به آقایون و نگاه اونا نیست. وقتی خانم ها بهم خیره میشن هم بدم میاد. وقتی دقت میکنن چی تنمه. ناخودآگاه حواسم پرت نگاهشون میشه. اینکه خب الان به چی نگاه کرد. الان چی فکر میکنه با خودش. الان چطور قضاوتم میکنه.
وقتی بررسی میکنم میبینم ی علتش وسواسه. نکنه نگاه کردنم معذبش کنه. شاید نگاه هایی بوده که اذیتم کرده. اونچه که یادم میاد نگاه های بابامه. وقتی از سر کنجکاوی نگام میکنه و میخواد سر از کار من دربیاره.
متاهل شدنم این موضوع رو حادتر کرده. نکنه با این نگاه کردن متهم بشم به ی کار غیراخلاقی. نکنه این نگاهم حسی رو به طرف مقابلم منتقل کنه. که البته این باز هم برمیگرده به وسواس فکری در رابطه با متعهد ماندن به همسر و ترس هایی که در این رابطه دارم (در پست قبلی راجع بهشون حرف زدم).
ی علتش برمیگرده به آدمی که پیش از ازدواج بودم. اینکه دوست داشتم نگاه قدرتمندی داشته باشم. یک نگاه نافذ. با نگاهم با آدما حرف بزنم. نگاه برام خیلی از کلام قدرتمندتر بود.
من دوس ندارم لباس تنگ بپوشم. لباس خاص بپوشم. کار خاصی بکنم. چون دوست ندارم نگاه ها بم زیاد بشه. دوس دارم اون آدمی باشم که کسی کاری به کارش ندارم. اون زنی که اگه مورد توجه قرار میگیره بابت توانایی هاشه نه جسمش. نه ادا اطواراش. نه صدای خنده هاش. نه لحن حرف زدنش. بدم میاد باعث حسرت خوردن کسی بشم. بدم میاد یکی حس کنه در برابر من چیزی نیست. دوس ندارم کسی خودشو ازم پایین تر ببینه و رفتار من باعث این کار بشه. دوس ندارم باعث سرخوردگی کسی باشم. دوس ندارم زن بودنم ابزاری بشه برای مغرور بودن. برای متواضع نبودن در برابر آدم هایی که تو این شرایط بد دارن صبح تا شب برا چندرغاز جون میکنن. خب تو این حرفا چند موضوع رو میشه بررسی کرد. تنها بحث دیده شدن نیست، بحث آروم و کم حرف شدنمم هست که تو ی پست دیگه راجع بش بیشتر مینویسم.
فعلا این دلایل واسه موضوع نگاه کردن به نظرم میرسه. خوشحال میشم بشنوم حرفاتون.