این خاطره ام را هیچ وقت فراموش نمی کنم ، من دختر اول یک خانواده ی سنتی بودم و پدر جانم عاشق گذران اوقات در روستای عزیزی که در آن متولد شده بود.
من و خواهر و برادرهایم در تهران به دنیا آمده بودیم و در کنار پدر و مادر زندگانی معمولی رو به خوبی را
می گذراندیم.
من تمام وظایف یک فرزند ارشدِ خوبِ خوبِ را بسیار بسیار عالی انجام می دادم. شاید هم بیشتر از آن.
به هر حال باید هر سال تابستان به خاطر علاقه مندی های پدر و مادر تمام دوست داشتنی هایم را در تهران
رها می کردم و به روستایی تقریبا با حال و مقداری خوش آب و هوا می رفتم که ازتهران بسیار دور بود و من دوستش نمی داشتم .
هرسال فاصله ی کوتاه بین تعطیلی مدارس و رفتنمان به ییلاق را در کتابخانه محل عضو می شدم
سر ظهر تابستان وقتی خورشید خانوم اشعه ی پرتقالی خود را نثار شهر می کرد کفش های بندی رنگی رنگی
خودم را می پوشیدم و روی آسفالت های نرم شده از گرما دوان دوان به سوی کتابخانه می دویدم .
و اما روال کتابخانه بدین منوال بود که اگر اندکی دیر می رسیدی دیگر از کتاب هایی که می خواستی بگیری خبری نبود و دیگری به امانت گرفته بودشان.
جان خاطره ام بر می گردد به روزهایی که در صفِ کتابخانه اولین نفر بودم ، سه کتاب مقرر را می گرفتم و به خانه بر می گشتم و هنوز خورشید اوایل تیر ماه به افق نزدیک نشده بود که من همه ی کتاب ها را خوانده بودم و باید منتظر می ماندم تا دو روز بعد .
اینها همه گوشه ای از خاطرات شادی بودند که در روزهای سکونت در ییلاق از جلوی چشمانم رژه می رفتند.