میدونین علاالدین چطوری چراغ جادوش رو به دست آورد؟
رفت تو یه چاه خیلی خیلی عمیق و تاریک و سیاه، جایی که وارد شدنش جرات و جسارت میخواست و اونجا چی دید؟ یه عالم طلا و نقره و جواهر و سنگ های قیمتی و اون وسط ها.. یه چراغ سیاه و سوخته و زنگ زده، که به نسبت معیار های اون موقع عتیقه هم نبوده، تو هر خونه ای چند تا از این چراغ ها بوده. ولی علاالدین چکار میکنه؟ میون اون همه طلا و جواهرات، دست میبره و اون چراغ سیاه و زنگ زده رو با خودش مياره بالا و میشینه به تمیز کردن و برق انداختنش . اینقدر تمیزش میکنه که غول چراغ جادو پدیدار میشه.
همه ی قصه ها و افسانه ها، نشونه هایی هستن برای ما آدم ها، حقایقی پیچیده در خیال و رویا.
همه ی ما آدم ها، ذات الهی داریم که هزاران هزار حجاب و پرده روش رو گرفته، حتی خودمون ازش بیخبریم. فقط کافیه به چاه درونمون نفوذ کنیم، در خودمون غرق بشیم، اسیر جواهرات و زیبایی های ظاهری نشیم، روح خودمون رو که زنگار بسته پیدا کنیم، با خودمون بالا بکشیم و پاکش کنیم، اینقدر پاک، که غول چراغ جادومون بیدار بشه، و بشه اونچه که باید بشه.