همه چی از همون آگهی کوچیک کارآموزی شروع شد...
یه ماه بود که درگیر مصاحبه رفتن از این شرکت به اون شرکت بودم. خیر سرم میخواستم بازاریاب بشم. رزومم رو هم مرتبط با همون نوشته بودم. هر جا هم که میرفتم با افتخار از تجربیاتم در مورد بازاریابی میگفتم. از اینکه ارتباط برقرار کردن با دیگران رو دوست دارم. یا از قانع کردن افراد خوشم میاد. یا اینکه فکر میکنم فروشندگی مهمترین مهارت هر انسان موفقیه. (البته هنوزم سر حرفم هستم ها:)))) )
ولی نمیشد که نمیشد....
اونجاهایی که ازم دعوت به کار می کردن خیلی اصلا... بعضا... یادم رفت کلا میخواستم چی بگم!!! (نخند آقا ترسناک بود ناموسا بعضی جاها) یه جایی رفتم قرار بود ساختمون الهام رو پیدا کنم ولی هر چی میگشتم ساختمون الهامی نبود! خلاصه با نشونه هایی که داده بود روبه روی یه ساختمون خیلی قدیمی که روش نوشته بود ساختمون 1!!! (عدد یکشم کمکم داشت خوابش می برد) واستادم و زنگ زدم بهشون...
-الو خانم ... من ساختمون الهامو پیدا نمی کنم فقط یه ساختمون شماره 1 می بینم.
-سلام آقای جمهوری. همونه!!!!! (جان؟؟؟) بقیش افتاده!!!! الان درو براتون باز می کنم....
جاهایی هم که من ازشون خوشم میومد و دلم میخواست کارمو شروع کنم هم منو با جمله هایی مثل:
-باهاتون تماس میگیریم (با دست در خروجی را نشان می دهد:( )
-حتما پس از بررسی رزومه ها بهتون اطلاع میدیم ( در کسری از ثانیه بلاک می کند!)
-ما واقعا توی مجموعمون به افرادی با هوش و مهارت های شما نیازمندیم (خدایی اینو دیگه نمی دونم چرا زنگ نزدن!!!!)
و....
منو متوجه رفتن و گشتن دنبال یه کار دیگه میکردن.
تا اینکه یه شب تو یه کانال استخدام که هر روز چکش میکردم آگهی کارآموزی تولید محتوا رو دیدم. حالا من مونده بودم و هزار و یک سوال... برم؟ نرم؟ حقوق نمیدن... بدون حقوق چیکار کنم این چند وقتو؟ اصلا من مگه تولید محتوا بلدم؟ اصلا تولید محتوا چیه؟!!!!!!
اما پیام رو دادم. تیری تو تاریکی بود دیگه... اگه میشد که چه بهتر... اگه نمیشدم چیزی رو از دست نداده بودم.
در جوابم در مورد دوره توضیح دادن. انقد ذوق داشتم از اینکه یه جرقه ای خورده بود تو مغزم که از این راهم میشه پول درآورد که به جای رزومه براشون نوشتم که: من خیلی به مطالعه در مورد این حوزه علاقمندم!!!!
جلسه مصاحبه 10 دقیقه بیشتر طول نکشید. خود بنده خدا هم نمی دونست منو چرا دعوت کرده با اون رزومه سنگینم :))) یه چندتا سوال ساده و قرار شد فردا برم تا ببینن چی میشه و چند نفر میان و چطور میشه ادامه داد دوره رو. خیلیییییی عجیب بود احوالاتم. از یه طرف به شدت علاقمند شده بودم به این کار و از طرف دیگه می ترسیدم از اینکه نکنه منو کنار بذارن از دوره... مشخص بود کسیو میخوان که یه حداقل تجربه ای داشته باشه تو این زمینه.
بالاخره فردا رسید......
وارد شرکت شدم. آخرین نفر بودم. اتاق تا کله پر آدم بود. با یه سلام که فقط خودم صدامو شنیدم وارد اتاق شدم و نشستم. چهره های دوستانه ای بودن. ولی فکر اینکه قراره تقریبا نصف این جمعیت از دوره کنار برن باعث شده بود همه رو به چشم دشمنای بالقوم ببینم. حتی حس می کردم که اونا هم همین حس رو دارن نسبت به من...
با یه تأخیر خوبی.. (ای آقا ما که عادت داریم به این چیزا) کلاس شروع شد. مثل اینکه مدیر محتوای سایت بود مدرس کلاس. در مورد آینده دور و نزدیک تولید محتوا صحبت کرد. در مورد اینکه چه خصوصیاتی باید داشته باشی برای اینکه بتونی موفق بشی یا اینکه اگه این ویژگی ها رو داری بهتره اصلا نیای سمت این کار. (بگم یه سری از اون ویژگی هارو دارم؟... نه؟... دهنمو ب... اوکی حله...) میگفت باید سریال ببینی. سریالای خاص تا بهت کمک کنه برای این کار (آقا ما جومونگو دو سه بار دیدیم به کار نمیاد؟!!!!!!)
نمیدونم چی میشه... چی پیش میاد... پیشونیم منو کجا نشونده (واقعا؟ پیشونی؟ واقعااااا؟!!!!) ولی خوشحالم که اون شب به اون صدای ضعیفی که توی سرم بود گوش کردم و اون پیام رو براشون فرستادم.
خدارو چه دیدین؟ شاید واقعا محتواکار! شدیم و این دلنوشته تبدیل شد به یه سلسله مطالب چگونه در یک دقیقه محتواکار شویم مثلا! (بابا اعتماد به نفس... بابا کانتنت ایز ده کینگدم... نکشی مارو!!!!)
شایدم.....