به دوستی- دوستِ نو یافته عزیزی- درباره امیدم به احتمالات کم میگفتم: میدونی من اساسا به همین درصدهای کم امیدوارم؟ حالا هم که به عقب نگاه میکنم واقعا چنینه. همونجور که به این دوستِ عزیز گفتم من محصول این احتمالها و امیدهای اندکم.
من شش ماهه- یا حداکثر اول هفت ماهگی- به دنیا امدم. دوقلو بودم، اما همزادم مُرد. همان اول کار چنان زردی گرفتم که با هزار دردسر خونم تعویض شد. وقتی قرار بود داخل دستگاه قرار بگیرم از دست پرستار سرخوردم، سرم خورد به لبه دستگاه شکست و عفونت کرد.
در هر مرحله شانس زیادی برای مردن داشتم، اما با احتمال اندک زندگی برنده شد، زنده ماندم و انگاری عادت کردم که به احتمالات اندک امید داشته باشم. همیشه همینطور بودم. گاهی نتیجه بدی نداشت. سر مجوز انجمن اسلامی کسی امید نداشت که مجوز بگیریم اما با مشهود شرط بستم سه- چهار ماهه مجوز میگیریم و گرفتیم. سر هزار رخداد شخصی هم همینطور؛ امید از روزنهها سر رسید.
البته همیشه قرار نیست این امید کم و احتمالات اندک به جایی برسد. پرونده آقا موسی که به هیچ جا نرسید. موفقیت فلان پروژه سیاسی که به هیچ جا نرسید. فلان کار تجاری که به هیچجا نرسید.
با این همه این جنس امید با من مانده و ظاهرا هم قصد ندارد من را رها کند. متوهم نیستم. همیشه میدانم چنین امیدی احتمال وقوع اندکی دارد، اما همیشه امیدوارم؛ امید به آینده، امید به بارش باران در کویر، امید به رفتن سیاهی و امید به رسیدن مسیح در میانه برف، آن هم درست وقتی کسی انتظارش را ندارد.