ویرگول
ورودثبت نام
پوریا صف‌آرا
پوریا صف‌آرا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

در سوگ مرگِ دوست هم‌آرزو؛ محمد کشفی آزاد


آدم معمولاً دوستانش را از مدرسه، دانشگاه، سربازی، باشگاه، محل کار و این‌جور جاها پیدا می‌کند. من - و برخی دوستانم - اما از یک جای دیگر هم دوست پیدا کردیم و آن دنیای سیاست و کار سیاسی بود.

حالا البته چند سالی شده که از سر ضعفِ نفس و ضعف جسم و سختی و روزگار و هزینه بالا کار سیاسی بوسیده‌ام و کنار گذاشته‌ام، اما دوستانش باقی مانده‌اند، دوستانی که حالا بعضی از آن‌ها بهترین دوستانم هستند.

فضای سیاسی در چشم عموم مردم چیز مزخرفی است و راستش تصویر چندان غلطی هم نیست. فضای سیاسی هم به مزخرفی فضای فوتبال، فضای بازیگری، فضای موسیقی و جوامع دیگر است. آدم‌های باندباز، رانت‌باز، فاسد، کیف‌کش، پاچه‌خوار، دزد، خائن و مزخرف به راحتی در فضای سیاسی ایران پیدا می‌شوند، اما خب حداقل من - مثل همیشه شانس آوردم - دوستان خوبی پیدا کردم.

دارم فکر می‌کنم به آزاد در یزد، فاطمه در قزوین، سبحان در شیراز، کوثر در چهارمحال و بختیاری، علی در ری. دارم فکر می‌کنم به اردبیل، تبریز، مازندران، گیلان. راستش بیش از همه دارم فکر می‌کنم به محمد در اصفهان. به محمد در اصفهان که فردا در چنان در خاک می‌خوابد که انگار هیچ‌گاه زنده نبود، اما همیشه زنده خواهد ماند تا وقتی که کسی خاطره‌ای و جایی اثری از او را به یادگار داشته باشد.

محمد، محمد کشفی آزاد، حالا مرده است. دوست جوان من، آدم سبزِ دنیای خاکستری سیاست حالا دیگر نفس نمی‌کشد. محمد کشفی آزادِ اصفهانی که اصفهان را دوست نداشت حالا در خاک اصفهان آرام می‌گیرد و ما را با روزگاری دردناک تنها می‌گذارد.

من هنوز خبر مرگ محمد باورم نشده، آن‌چنان‌که هیچ باورم نمی‌شد با آن روحیه و شور زندگی از من بزر‌گ‌تر باشد. محمد آدم زندگی بود. چند تصویر مختصری که از او در ذهن دارم تصویر زیبای زندگی است.

محمد دوست نزدیک من نبود. خیلی هم ارتباط پیوسته‌ای نداشتیم. سلام و علیکی، گپ و گفتی در فضای حزب، پیام در اینستاگرام و توییتر و البته مدتِ خیلی کوتاه همکاری در یک مجموعه خبری. البته همین هم برای من که ذاتاً آدم رفیق‌بازی نیستم خیلی است، مخصوصاً که محمد دوست «هم‌آرزوی» من بود.

محمد دوست نزدیک من نبود، اما مرگش برای من دردی چندبرابر دارد چون او دوست «هم آرزو»ی من بود. من، حمید، کیوان، امیر، مرتضی، مژان، آزاد، فاطمه، سبحان، آرش، سعید و ده‌ها نفر دیگر حداقل چیزی نزدیک به یک دهه از عمر خودمان را برای یک آرزوی مشترک - همان که قدیم‌ها اسمش آرمان بود - گذاشتیم.

ما در سیاست آدم‌های مهمی نبودیم، آدم‌های مهمی هم نشدیم، اما آرزوهای زیبا و مهمی داشتیم که به زیر خاک رفت. رویاهای کوچک و روشنمان کابوس شد و آرزوهایمان را جلوی چشم‌هایمان زنده زنده به خاک سپرده شدند.

حالا محمد با آرزوهایش به زیر خاک رفت، محمدی که آدم مهم دنیای دوستانش بود، یار و سایه و عصای دوستانش بود.

فردا محمد در اصفهان آرام خواهد گرفت و من کودکانه امیدوارم بر خاک او درختی سبز بروید که روزی آرزوهایش را ثمر دهد.

محمد کشفی آزاددوست
گاهی اینجا [چیزهایی آغشته به سانتی‌مانتالیسم] می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید