تنهایی چه شکلی است؟ شکل لباسهای چروک و خانه خلوت؟ شکل حل کردن جدول برای وقت گذرانی و سرگرم شدن با سودکو برای تقویت مغز در میان سالی؟ شکل دعوت نشدن مردی پنجاه ساله به اکثر مهمانیها به خاطر نداشتن کسی که به همراهش باشد؟ شکل تنهایی به دکتر رفتن، تنهایی بازگشتن و خود را زیر پتو کشیدن و به شوفاژ چسباندن؟
تنهایی شکلِ پشت موی دهه چهلی مردی است در میانهی شصت سالگی است که همان مدل موی چهل و چندل سالِ پیش را دارد، دو دهه است یک مدل کاپشن نَچسب میپوشید، شوخیهای تاریخ گذشته دارد و همه به احترام مادرش در مهمانیها دعوتش میکنند.
تنهایی شکلِ مردی سی و پنج و موفق است که حقوق دلاری میگیرد، دلاری خرج میکند، هر چند وقت یک بار با یکی از دخترهای جذاب اطرافش در ارتباط است و ویدئوهایی درباره موفقیت پر میکند. خانه جذاب و زیبایی دارد، اما گرم نه. دوستان زیادی دارد، اما چشم انتظار نه. همبَستر زیاد دارد، اما همسر نه.
تنهایی شبح است یعنی شکل ندارد، اما شکل میگیرد. تنهایی شکل ندارد اما خیلی سریع، باهوش و قدرتمند شکل جاهای خالی زندگی را میگیرد. شکل یک مبل خالی، یک تخت نیم خالی، یک میزِ نیمه خالی و هر چیز نیمه خالی دیگر. تنهایی با چشمهایی نیمههای خالی را خالیتر میکند و خودش را در زندگی جا میکند.
شبح ترسناک است و همین ترس ما را به راههای دور و درازی میکشاند. به همبستر شدن با کسانی که صبح در کنارشان بیدار نمیشویم، به کارهایی که دوستشان نداریم و در نهایت به آدمهایی که دوستشان نداریم.
هنوز صورت گرد و مهربان دختر را به خاطر دارم. دختر درجه یکی بود. اهلِ هنر، دانش و خرد. از نظر من زیبا و شوخ هم بود. دوست پسر خوبی هم داشت. پسر خوش تیپ، درخوانده، موجه و مدرن که گزینه معقولی برای رابطه است. همه چیز در ظاهر درجه یک است، اما آخرش میفهمی که چه؟ دختر از پسر بدش نمیآید، اما عاشقش هم نیست. خودش هم گفته اگر کسی پیدا شود که عاشق باشم ولت میکنم.
تنهایی تنهایی است؛ فرقی نمیکند به همبستری یک شبه تندهی یا به تعهد بیعشق. تنهایی از بین تمام این شکلهای سست میگذرد، خودش را نشانت میدهد و شکلت را میگیرد.
جورابهای رنگارنگ میپوشی، کافههای شیک میروی، موسیقی فاخر گوش میکنی، سال نو را پاریس و بهار را در وینز هستی ولی آخرِ این قصه تنهایی باز هم خودش را به تو نشان میدهد. کاری میشود کرد؟ نه. آدم تنها است. آدم ذاتا تنها است. در آغوش مادر زاییده میشود، اما مرگ او را میرباید. حتی پدر تسلیم مرگ میشود. همسر، عشق برگزیده آدم را هم یا جدایی یا مرگ از او میگیرد. فرزندان نیز هیچ گاه مثل پدر، مادر یا همسر در کنار آدم نیست.
از سر تا ته این متن را که نگاه میکنم، میفهمم آدم ذاتا تنها است، میفهمم تنهایی گریز ناپذیر است و میفهمم نمیشود گریخت، اما پس آن حس عجیب لبریز شدن در هنگام نگاه کردن به زنی که دوستش داری اسمش چیست؟ آن موقع تنهایی کجا میرود؟ آن نگاه ساده چه دارد که شکلِ تنهایی را بیشکل میکند و به تو ایمان میدهد که حتی مرگ نمیتواند این حس را تغییر دهد؟